نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۲۳

4.4
(60)

چشمان سرخش روی صورتم می چرخد
دست درون جیب فرو می کند و موبایل گران قیمتش را خارج می کند
دست هایم را بهم می کوبم
-مرسی
رمزش را می زند و گوشی موبایل را دستم دهد
همانطور که شماره آهو را از حفظ میگیرم برایش سخن می گویم … درست مانند یک رفیق
– خدا می دونه تا الان شکوه چقدر خون کرده به دل بچه … سردار می دونی بعضی وقتا واقعا دلم می خواد با دستام خفش کنم
صدای بوق تلفن و سکوت او
– خودم می دونم آخرش مجبور میشم همین بلارو سرش بیارم
صدای ظریف خواهرکم
لعنتی … چقدر دلتنگم
-بله؟
لبخند پر عشقی می زنم
– آهو … منم … خوبی قلبم؟
صدایش با جیغ و فریاد به گوشم می رسد
-آرااام تویی … چرا گوشیتو جواب نمیدی دلم هزار راه رفت
سیگار دیگری روشن می کند
خوشبختی همین است؟
سردار کنارم و صدای آهو زیر گوشم
راضی بودم به مردن در همین حال
من از این زندگی کثافت بار فقط همین دو نفر را می خواهم
– اومدم برات تعریف می کنم … بگو ببینم خوبی؟ … همه چی رو به راهه؟ … شکوه که اذیتت نمی کنه؟
صدایش آهسته و بلند می شود
گویی درحال راه رفتن است
– نه همه چی خوبه خیالت راحت باشه … شکوهم کاری بهم نداره … اون با تو مشکل داره انگار … تو خوبی؟ … اوضاعت چطوره؟
عصبی می شوم … می خواست با سیگار خودش را خفه کند؟
از لا به لای انگشتانش آن وسیله مرگ آور را بیرون می کشم و زیر پا مچاله می کنم
با حالت مسخره ای نگاهم می کند
– منم خوبم … الانم دارم با یه بچه دو ساله سر و کله میزنم …
حالت نگاهش مسخره تر می شود
صدا می آید کنار آهو … صدای
صدای یک مرد
روح از تنم می رود
یک مرد صدایش زد
– آهو … صدای کیه؟
جان می کنم تا بپرسم
هول می کند یا من اشتباه می کنم
هول می کند واقعا
دارد چه غلطی می کند دخترک چشم و گوش بسته ام
– صدای … صدای باباس … داره … داره صدام می زنه … خدافظ آرام بعدا زنگ می زنم
صدای بوق ممتد
هاج و واج میمانم
صدای بابا؟
من صدای بابا را نمی شناختم؟
گوشی همانجا کنار گوشم می ماند و من توان انجام کاری را ندارم
آهو … آهو … آهو … کی می خواهد بزرگ شود این دختر
خوش بین باشم … صدای بابا بود شاید سرما خورده که گرفته شده
چشم می بندم
یک روز می خواستم خوش باشم
یک روز
خوشی به من نمی آمد
با خودم گفتم نهایت شکوه اذیتش کند
حتی فکرش را نمی کردم مردی سراغش بیاید
گوشی موبایل بی اختیار از دستم می افتد
انگار برایش مهم نیست … حتی ذره ای
گیج نگاهش می کنم
– صدای … صدای یه پسر از پیشش اومد
گوشی همان پایین افتاده
لبخند کجی می زند
– نخند به من … میگم صدای پسر از پیشش اومد
دست درون موهایش فرو می کند و عمیق نگاهم می کند
– خب … تو چته؟
خنده ام میگیرد
از شدت عصبانیت
یک خنده عصبی
– من چمه؟ … واقعا می پرسی من چمه … پیش خواهرم صدای مردونه اومد
خنده ام نا باور و بلند تر می شود
– میخواد سر منم شیره بماله … میگه صدای باباس … وای خدا دارم دیوونه میشم … یه روز ولش کردم … یه روز
خم می شود و گوشی را از کنار پایم بر می دارد و درون جیبش می گذارد
از حرص ناخون هایم را می جوم
– نیمه پر لیوانو ببین … شاید بهت دروغ نگفته … بهش میگه ددی
سرم چنان بالا می آید که استخوان های گردنم صدا می دهند
دستم مشت می شود و محکم روی سینه اش فرود می آید
– منو مسخره نکن عوضی … گوشی رو روی من قطع کرررد
انگار اسباب تفریحش فراهم شده باشد طنز می گوید
– خواهرتم که بیبی گرل … چه شود
دندان روی هم می فشارم
ادامه دهد دست پشت کمرش می برم و با همان اسلحه خودش مغزش را متلاشی می کردم
– سردااار
لب هایش را درون دهانش می کشد
انگشتش زیر بینی کشیده می شود
– می خوای قلاده بندازی گردنش؟
عصبی و حرصی … حالتی آمیخته به بغض رو می گردانم
– نمی خوام … نمی خوام … تقصیر توی عوضیه … می ترسم یکی بره سراغش … یکی که تو فرستادی … درست مثل خدمتکاری که مجبورش کردی بره مرخصی تا اونی که خودت می خوای بیاد … آهو خیلی سادست … زود گول می خوره
نگاه بغض آلودم در چشمان دودو زنش می نشیند
لحنم گله دارد … گله دارد نه عصبانیت
– اندازه منم سرسخت نیست که بعد شکستن قلبش دووم بیاره … دارم سعی میکنم ازش محافظت کنم چون تو دیوونه شدی … ۱۰ ساله که دیوونه شدی
بینی بالا می کشد
یک حالت پرخاشگرانه
– گفتم زندگی ما گ…وه مالی شدس … گفتی امشب یادم بره … نمیشه … نمیشه دختر صالح
لب هایم می لرزد
وقتی دختر صالح صدایم میزند یعنی عمق نفرتش
فریاد بکشم … فریاد بکشم من غلط کردم دختر منصور صالح شدم
مگر من خواستم؟
من انتخابش کردم؟
نکردم … من انتخاب نکردم لعنتی به من بگو آرام
مشت آهسته ای روی سینه سفتش می زنم
– تو همینی … همین مرد پر از نفرت … کشتن آراز ذره ای آرومت نکرده … بیا … بیا منم بکش … من وایمیستم منو بکشی … ولی طاقت ندارم یکی دیگه از اعضای خونوادمو از دست بدم … اونم به وسیله تو … تویی که یه روز از جونم بیشتر دوست داشتم
انگار آرامتر می شود
دست بزرگش را یک طرف صورت استخوانی ام می گذارد
زمزمه جذابش
– صد بار بهت گفتم … دوباره هم میگم … کاری به آهو ندارم … آرازو من نکشتم … سگ مصب مگه من کم خواستمت؟ … ری.دی توی خواستنم
مغزم از مرور خاطرات درد می گیرد
رگ هایمان ورم کرده
این گذشته کدر مارا می کشت
مارا می کشت و کسی نمی فهمید آرام چه کشید … سردار چه تحمل کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

زودتر گذشتشونو رو کن دیگه طاقت ندارم تو بی خبری بمونم

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
2 ماه قبل

😘😍

زلال
زلال
2 ماه قبل

پس کو پارت

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x