رمان آزرم پارت ۲۴
– چیکار می کردم؟ … میگفتم دس خوش که برادرمو … پاره تنمو … همه جونمو … انداختی تو دل مرگ؟ … می پریدم بغل قاتل رویاهام؟ … تو هنوزم دست بر نداشتی سردار … هنوز داری منو گول می زنی … هنوز می خوای یه طعمه کنی منو واسه لطمه زدن به بابام … منه احمق هر دفعه گولتو می خورم
دستش به ناگاه کمرم را چنگ می زند
پیشانی بر پیشانی ام می چسباند
من از درد دارم خفه می شوم
می خواستم خوش باشم
اما حال تمام زخم هایم سر باز کرده
– تمومش کن … او عوضی لاشی که از من ساختی رو تموم کن … تموم کن … من روانم به هم ریخته آرام … روانم بهم ریخته بفهم … بفهم و انقدر با حرفات منو سلاخی نکن … این تن چفت تن من ساخته شده … لمسش که می کنم نه عوضی ام نه لاشی نه دنبال زمین زدن بابات … تنتو واسه تن من تراشیدن … من دارم رد میدم از اینکه از سهمم می گذرم … تو سهم منی … سهم من از این لجنزاری که توش داریم غلت می زنیم
کمرم زیر فشار دستانش در حال له شدن است
نشانه می گیرد … احساسات دخترانه ام را
من آخر به این احساسات پوشالی بدجور می باختم
دستم روی بازوی اوست
– نکن ولم کن یکی میاد
پیشانی اش را به گونه ام می فشارد
– من دیگه اون سردار خونسرد نیستم … مراقب حرفایی که می زنی باش
عرق بر جانم نشسته
می خواهم حل شوم در این آغوش خشن
یکی شوم با او
با قدم های رو به جلو اش تنم عقب می رود
دارد چه کار می کند؟
لا به لای درختان می رویم
چشمانم گشاد شده در نگاه خمارش است
تنم با یک فشار کوچک به درختی برخورد می کند
حرفی نمی زنیم
دستش فکم را چنگ می زند
تا جایی می فشارد که لب هایم غنچه می شود
– جلومو بگیر … می خوام ببینم چجوری می خوای جلوی گرفتن سهممو بگیری …
حالم خوش نیست
درون برزخ تن او و درخت تنومند گیر افتاده ام
من در برابر او جوجه ای بودم که فقط نوک زدن بلد است
همه اینها به کنار من دلم برای اینکه من را سهم خودش می داند رفته
زیادی مغزم مرخصی گرفته … همه چیز را سپرده به قلبم … قلبی که مال خودم نیست
گل به خودی می زند
روسری گل دار را خشن از سرم می کشد
انگشتان بی رحمی که موهای گوجه شده ام را چنگ می زنند
– قصد من … ر…یدن به زندگیت نیست … بفهم آرام
نمی توانم صحبت کنم … فکم در چنگال اوست
بد دهنی هم تحفه این ده سال دوری است
مرد جنتلمن گذشته بد دهن نبود
سردار زمین تا آسمان فرق کرده و انتظار داشت باور کنم که نقشه ای در سر ندارد؟
دستش از فکم کنار می رود و با لمس گونه ام محکم سرم را به درخت تکیه می دهد
حال نفس های بلندم و گردن ظریفی که درست رو به روی بینی اش است
همانجا … درست همان نقطه لعنتی می گوید تا حال من را خراب تر کند
– انگشتم بهت خورد … طبق معمول زبونتو موش خورد … آره؟ … گفتم برو بخواب … نرفتی … حالا هر چی شد پای خودته دکتر
انگشتش دکمه اول پیراهنم را باز می کند
برق از سرم می پرد
یک موج عظیم از ترس
تقلا می کنم … دست و پا می زنم و او چه راحت پاهایم را جفت نگه می دارد و دستانم را با ید دست بالای سرم می فشارد
– ششش … کاریت ندارم … یه کم آروم شم … کارت ندارم نلرز تو بغلم
لرزش بدنم دست خودم نیست
نمی دانم از هیجان است یا از ترس
دکمه دوم
لعنتی دارد چه کار می کند
لا به لای درختان نصف شب دکمه لباسم را باز می کرد و خیلی راحت می گفت کارم ندارد؟
یقه لباس کنار می رود و من … لعنت به من … تنی که بیخیال همه چیز دارد فریاد می کشد لمسم کن سردار
با بینی لباسم را از سرشانه فاصله می دهد
بند نازک مشکی رنگ را خمار می نگرد
خیره ام … خیره به حرکات او … خیره به شعف حاضر در نگاهش
دکمه سوم
دستانم درون پوست درخت به فغان آمده اند
دکمه چهارم
نفسی که اختیارش دست خودم نیست
کسی صدای نفس های تندمان را نشنود
گویی منظره مورد نظرش را پیدا کرده
من فقط چشم می بندم
خجالت زده ام … خجالتی آمیخته با هیجان
یک سقوط سهمناک
پرت شدن از بلندی
لبهای دیوانه کننده ای درست زیر استخوان ترقوه ام
زانوهایی که شل می شود و دستی که تنم را مهار می کند
لب های خیسش رد به جا می گذارند
سوزش … لذت … ترس … شرم
بینی اش نفس می کشد کمی بالا تر از برجستگی های بدنم
دستش شکمم را به ناگاه چنگ می زند
دیوانه میشوم
به قول گفتنی رد می دهم
مغزم فقط یک کار می کند … ترشح دوپامین
بیشتر و بیشتر ترشح می کند و ته ریشی که خط می اندازد بالا تنه ام را
______________
راوی:
این مزرعه … دارد می بیند
می بیند دیوانگی های زن و مردی که روزگار بد در کاسه شان گذاشته
حال اینجا یک مرد سرگشته که از شدت هورمون های مردانه اش می خواهد سر به دیوار بکوبد و یک زن جاه طلب که در بغل قاتل آرزوهایش دارد از لذت میمیرد و فقط به این فکر می کند که مردن در آغوش این مرد دیو سرشت منتهای آرزویش است
سردار خم شده … خیلی خم شده … برای این زیبایی حاضر است زانو هم بزند مرد تخسی که زن هارا یک ابزار برای خالی شدن امیال مردانه اش می داند
مرد دنیا دیده ای که حال با دیدن یک گردن ظریف تمام اعضا و جوارحش خواستن دخترک را فریاد می زنند
لب هایش را سخت بین دندان می کشد
لباس تنش برجستگی هایش نگه داشته و سردار با یک فشار کوچک می تواند این پارچه مزخرف را پایین بکشد
پایین و بکشد آنچه می خواهد ببیند … این منظره خوب است … اما کافی نیست
می خواهد
تمام تنش را می خواهد
آرامی که مخالفت نمی کند
ایستاده تا بوسیده شود
ایستاده تا به وسیله لب های مرد مارک دار شود
یک مشت مارک قرمز آمیخته به مشکی رنگ که نام سردار رویشان هک شده
دخترک افسار گسیخته عجیب مال او بودن را می خواست
سردار از خود بیخود است اکنون
بی اختیار ترین مرد عالم است
و آرام چشمانش را حتی باز نمی کند
سردار دستانش را رها می کند و خودش دور گردنش حلقه می کند
سد سکوت آرام شکسته می شود
یک آخ خانه خراب کن
حرص را به جان سردار می اندازد … کاش دهانش را می بست
– هیسسس … صداتو خفه کن … خفه کن تا بتونم رحم کنم بهت … آرام من امشب اون مرد خونسردی که میشناسی نیستم … نمی تونم بکشم عقب … پس دهنتو ببند
آرام از سوزش جای بوسه هایش سرخوش است
دختری که هزاران خط قرمز داشت به این شیطان که می رسید خودش به التماس می افتاد
سردار ران پای دخترک را می فشارد و آرام سرش بی حال روی شانه پهن او می افتد
و این حرکت … یعنی هرکار می خواهی بکن
بینی سردار درست روی مرز لباس است
سر پایین بیاورد لباس تار و مار می شود و او می ماند و آرام و این لباس زنانه لعنتی که بند مشکی اش دارد عقلش را زایل می کند
– آراااام … خانم دکتررر … کمک … دکتر
چه ضد حالی حتما حال بچه یا مادرش بد شده
آررره😂💔
سردار موند با روان بهم ریختش😂
دیگه واقعا خودم دلم داره براش میسوزه 😂
چرا اذیتش میکنی پس😂
چطور نمیدونی؟😂
این از ویژگی های یک نویسنده خوبه که تا جایی که جا داره شخصیت هاشو اذیت کنه😂
رمان اولمه خیلی سر در نمیارم دلی می نویستم😂
دیگه هرکه طاووس خوااااهد😂
وای از خجالت گر گرفتم🤭
خیلی قشنگ و عمیق فضاسازی میکنی
تعارف ندارم، بیاغراق قلمت قوی و قشنگه و میدونم که راه درخشانی در انتظارته، البته با تلاش و مطالعه، با ویرایش
الان همین پارت رو هم ویرایش بزتی یه سطح میره بالاتر، نقص و اشکالاتش رو بهتر میتونی بگیری. احساسات درونی آرام رو هم خوب نشون دادی دست مریزاد
اتفاقا خودم احساس کردم فضاسازیم زیاد عمیق نبوده
واسه یه عاشقانه ناب خیلی سعی می کنم فضاسازی خفنی داشته باشم
والا هنوز راه و چاه رمان نویسی رو بلد نیستم اونقدرام آدم صبوری نیستم می ترسم وسط کار کنار بکشم
مچکرممم از انرژی دادنات تو خودت استادی لیل خانوووم❤
این حالتها برای هر نویسندهای پیش میاد و دقیقاً اواسط رمان فکر میکنی قلمت قفل شدع که شکست دادن این حس بد هم روش خودش رو داره
وقتی داری پارت رو مینویسی از قبل میدونی دیگه درسته؟ اون صحنهها رو خیلی راحت و ساده بدون اینکه بخوای بینقص باشه بنویس، به این میگن آزادنویسی تا فقط داستان جلو بره و ایست نکنی
بعد دو سه روز برو سراغ همون پارت و اونجا میتونی یه صحنههایی رو حذف کنی یه جاهایی اضافه کنی
با تمرین این روش راحتتر میشه برات همه چیز
توی سایت رمانبوک وارد سابهای آموزش نویسندگی شو کلی نکته توشه
مرسیییییی از راهنماییااات❤