نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۳۹

4.4
(47)

دیگر وقتش بود بیمارستان عمومی را رها کنم
سر و کله زدن با دانشجو هایی که کله ای داغ دارند دیگر خسته کننده شده
گمان می کنند دیگر به جایی رسیده اند و هیچ راه نرفته ای ندارند
با نوک انگشت ضربه ای پشت یکی از دانشجو ها می زنم
از جا می پرد و خنده ام میگیرد … روزی خودم از اینها بدتر بودم
– جمالی …چیکار داری می کنی؟
من و من هایش شروع می شود
دخترک ۱۹ ساله بیمارستان … حقیقتا دختر باهوشی است
همین که در این سن،سال چهارم پزشکی است یعنی مغز گنده ای دارد
– خانم صالح … هیچی هیچی … داشتم کلیپ ضبط می کردم … برا پست اینستام
خداوند لعنت کند کسی را که گفت فضای مجازی نیاز است
– پست اینستات؟
سری تکان می دهد و این لبخند مسخره اش را دیگر کجای دلم بگذارم
– اونوقت توی اینستا نمره هاتم می ذاری پرنسس؟
تهدید هایم پوچ نیست … حداقل برای دخترکی که همین هفته قبلی تذکر داده بودم هنگام شیفت گوشی را کنار بگذارد
درست است دانشجوی مورد علاقه ام است اما دلیل نمی شود بگذرم از خطاهایش
یک من عجیب در او می بینم
دختری که از بچگی تلاش کرده
حتی مانند من کمی لوس هم هست
– خانم صاااالح … دیگه تکرار نمیشه خب؟
– آرام گوشیت زنگ می خوره
و چه کسی غیر از زینب می تواند تلفن من را در دست بگیرد
نامش چشمک می زند و من ضعف می کنم
از کی شماره اش روی اسکرین گوشی ام نیفتاده؟
– تو چیکار کردی؟ … دوباره سرت تو گوشی بوده حتما؟
دیگر کار و بیمارستان فراموش می شود
زینب نامش را دیده؟ … دیوانه نباش آرام حتی به این هم حسادت می کنی؟
آیکون سبز رنگ را می کشم و صدای بم مردانه اش می لرزاند قلب آرامی را که سال هاست صدایش را از پشت گوشی نشنیده
ما چگونه ۱۰ سال همدیگر را رها کردیم؟
اصلا چگونه دوام آوردیم
از شلوغی بیمارستان فاصله می گیرم
– دیر جواب دادن عادت جدیده؟
نگاه خیره و متعجب جمالی پشت سرم می آید
مگر می شود آرام بیخیال بی نظمی شود؟
آری اگر عاشق شود یک احمقی می شود که نگو
عادت به سلام و احوال پرسی ندارد
گمانم تا به حال واژه سلام از او نشنیده باشم
– سلام … خوبی آقای شاهرخی؟ … مرسی منم خوبم
صدای نفس کلافه اش می آید
– هرچی فکر می کنم با همون آرام قبلی بیشتر حال می کردم … شیفتت کی تمومه؟
ناخون هایم را هیجان می جوم
– ۶ عصر
صدایش دور و نزدیک می شود … گویا مشغول کاری است
– میام دنبالت نرو خونه
ذوق کردنم خیلی مشخص است؟
– باشه پس …
بالاخره گوشی را از روی آیفون برمیدارد و صدایش واضح تر می شود
– منتظر نذار و سریع بیرون باش‌
در این بین لبخند کج زینب دیگر چه میگوید؟
– باشه … سردار
صدایش میزنم و لحظه ای سکوت می کند
دیر جوابم را می دهد
از لحن صدا زدنم خوشش آمده؟
– پشت گوشی باید حتما صدا بزنی؟
بی اختیاری اش خنده دار است
خب چکار کنم صدایش نزنم؟
خنده درون صدایم است
– می خواستم بگم از آخرین باری که بهم زنگ زدی ۱۰ سال گذشته … تازه اون موقع جنتلمن بودی دستور نمی دادی
صدایش آهسته می شود و انگار جای شلوغی است
– مکالمه حضوری می خواد این بحثت
همیشه پشت جملات ساده اش یک هدف شوم را بیان می کند خوب می داند آرام باهوش است
من زود می گرفتم منظورش را و از سرخ و سفید شدن هم که دیگر نگویم
دختر درونم هرچقدر هم دریده شده باشد بازهم یک دختر است با همان لطافت و خجالت
– آرام علی کارت داره … هرکاریش می کنیم میگه فقط با آرام … از کی سر کار با گوشی صحبت می کنی؟
نمیشد یک سیلی آبدار نصیب زینب کنم؟
– کی ؟
شاخک های تیز شده ی سردار وادارم می کند که یک نگاه بد به زینب بیندازم
– من باید برم خدافظ
صدای خشنش زیادی به مذاقم خوش میاید
مالیکت یک حس دونفره خانه مان سوز است که در هر دو نفر ما شعله می کشد
یک حالتی که می گویی مال من نیست؟ خب نباشد … اما اگر مال کس دیگری باشد بهتر است کلا نباشد در دنیا
– آرا…
آیکون قرمز رنگ را میفشارم و این یعنی بیخیال سردار
قدر خودش را نمی داند … لعنتی من تار مویت را به کل این دنیا و تجملاتش نمی دهم تو دنبال علی هستی؟
از کنار زینب می گذرم
– جمالی رو یه تنبیه اساسی بکن … دفعه بعدی گوشی دستش ببینم انقدر خوب برخورد نمی کنم
علی … کودکی که روزهاست در بیمارستان زندگی می گذارند
همین کودکی که مانند من موهایش فرفری است
اولین بار با همین وجه اشتراک رفیقش شدم
کودک تخسی که هیچ جوره راضی به درمان نبود
– آقا علی باز می بینم گرد و خاک کردی
میمیک صورت تخسش زیادی جذاب است پسرک بامزه
رو می چرخاند سمتم
– آرام … من می خوام تو آمپولامو بزنی
لبخندی می زنم و بالشت تختش را مرتب می کنم
– عزیزم این کار تزریقاته کار من نیست … ولی این بار باشه چشم من برات میزنم توام قول بهم میدی که دفعه بعد با پرستارا همکاری کنی باشه خوشتیپم؟
دندان های یکی در میانش ظاهر می شوند
این بچه را اندازه آهو دوست دارم نمی دانم چرا؟
– آخ آرام یواشتر داره گریم میگیره … ابهتم میره
گیج به سوزن سرمی که در دستش تکان می دهم برای یافتن رگ نگاه می کنم
دست مریزاد آرام عقلت پرید
دست پسرک را به فنا دادی
– ببخشید علی
بزرگانه صحبت می کند و من خنده ام میگیرد
– این شد تنبیهت که دیگه پرستارارو دعوا نکنی و بگی حتما آرام باید باشه
اخم هایش در هم می پیچد و بُق می کند
-حیف به داداش عمرانم قول دادم به حرفت گوش بدم وگرنه الان دعوات می کردم
از برادری می گوید که هم پدرش است هم مادر
قول داده بودم حال علی خوب شود
سرمش را که وصل می کنم دستم درون موهای فرفری قهوه ایش می رود
– منم به داداش عمرانت قول دادم حالت خوب بشه … اگه همراهیم نکنی بد قول میشم من که
نیشش باز می شود و دلم می رود برای پسرک قوی بیمارستان
بزرگتر از سنش می فهمد علیِ رنج کشیده
– باشه دختر خوبی باشی همراهیت می کنم
نگاه چپکی ام ذره ای او را از تک و تا نمی اندازد
مانند آدم بزرگها برخورد می کند پسر بچه ۷ ساله
_________________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
13 روز قبل

🌹🌹🌹💗💗💗💖💖💖💖😘😘

Batool
Batool
13 روز قبل

آخخخ دختر بابا دستت مریزاد چقدر قشنگ مینویسی تو حرف نداره احسنت

تنها
تنها
13 روز قبل

ساحل جونم ممنون
دست مریزاد،هم رمانت عالیه هم خودت حرف نداری

تنها
تنها
پاسخ به  Sahel Mehrad
12 روز قبل

قربونت بررررم
عزیزی

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x