نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۴۸

4.5
(43)

آرام:
موهایش را نوازش می کنم
همین موهای زیادی لخت مشکی رنگش
لبخند می نشیند بر لبم
او برخلاف منی که همه چیزم شبیه مادر بود کپی پدر است
پدر …
اصلا می داند خانه به آتش کشیده شده؟
می داند نزدیک بود آهو آسیب ببیند؟
شاید حق با سردار است … آن مرد ارزش هیچ چیزی را ندارد
– آرام
لیوان شربت را از دستش می گیرم
– جانم
– کنارم بخواب
تکه موی آزار دهنده ام را پشت گوش می برم
– باید برم قربونت برم
بغض می کند و من حالم بد می شود
– توام همش می خوای بری … پس من چیکار کنم من الان می خوام پیشم بخوابی
آهوی کوچکم آغوش مادر نچشیده و این قلب من را هزار تکه می کند
من روزها در آغوشش گرفتم … شب در کنارش خوابیدم … هم پدر شدم برایش هم مادر
اما مثل اینکه حفره درونش را پر نکرده
پاهایم را روی تخت دراز می کنم و تکیه می دهم به تاج تخت
دستانم را به دو طرف باز می کنم
– بیا زندگیِ من بیا … نمیرم
با همان بغض کودکانه سفت بغلم می کند و سر روی سینه ام می‌گذازد
دستانم دورش پیچیده می شوند و حالم هیچ خوب نیست
صدای بالا کشیدن دماغش چند ثانیه یک بار به گوش می رسد
بیرون از این اتاق درست ساعت ۴ نصف شب
مردی هست که حرف هایش در ذهنم پر رنگ می شود
حق دارد از پدرم کینه داشته باشد … منی که دخترش هستم هم کینه دارم حتی
هزاران کینه که درد روی درد شده اند
درد بی مادری … درد مرگ مظلومانه آراز … درد و درد و درد
– بوی سیگار پیشت میاد
صدای آهو از چاله های عمیق ذهن خارجم می کند
بوی سیگار؟
همین کم‌بود
– بوی دوده …
باید بحث‌ را به جای دیگری بکشانم
وگرنه باید بنشینم علت بوی سیگار دادنم را توضیح دهم
– ببینم من با تو قهر بودم … بلند شو بلند شو … فقط برا بغل گرم و نرمت منو می خوای چش سفید؟ … الان تو انقدر بزرگ شدی که برا من دوست پسر میگیری؟
صدای خنده اش درون گریه می شکفد
– فکر می‌ کنی من نمیفهمم آره؟ … منو نشناختی خواهر کوچولو
خط های فرضی می کشد روی شکمم
– این لاغر مردنی که باهاش ریختی روهم کیه حالا … بگو خجالت نکش
خنده اش به قهقهه تبدیل می شود
نیشکون آرامی از پهلویم می گیرد
– حالا چرا لاغر مردنی؟
لبخند می نشیند بر لبم
– چمیدونم نسل شما همه پوست استخون شدن
سر بالا می گیرد و نگاهش به نگاهم می افتد‌
– توام منو نشناختی خواهر بزرگه
ابروهایم بالا می پرد و مزه پرانی می کنم
– من از بحث سر جریان دوست پسر نمی گذرما
قیافه اش جدی است و این می ترساند من را
ناگهانی می گوید و من میمانم چه جواب دهم
– من می دونم همه چی رو آرام … می دونم دوباره برگشتی با سردار
لبخند از لبم محو می شود و آهو همچنان نگاهم می کند
من اهل دروغ گفتن به او نیستم … هرگز
پس کتمان کار درستی نیست
گوشه چانه اش را نوازش می کنم
– پس فهمیدی …
بدون انعطاف نگاه می کند و من خیلی می ترسم
روزها غر زدم که دوری کند از سردار و اطرافیانش
داد زدم … فریاد کشیدم … سیلی خوردم
که ته همه چیز برسد به خود احمقم که برگشته ام به او؟
– دیدم … اون شب که مست بودی … دیدم که …
برق سه فاز از سرم می پرد
چه دیده بود؟ … آن بوسه نامتعادل و لعنتی را؟
– چی دیدی؟
رو می چرخاند و همین که از بغلم بلند نمی شود یعنی میشد امیدوار بود
– آهو چی دیدی؟
صدای خفه اش آنچه نمی خواهم را بازگو می کند
– بوسیدت … توام بوسیدیش … دیدم من … تو گفتی باید ازش دور شیم … گفتی هممونو نابود می‌کنه … خودت الان بوی اونو میدی
پلک هایم
قفل می کنم و حرفی برای گفتن نیست
هیچ دفاعیه ای ندارم
بگویم منه بی عقل تا سرحد مرگ دوستش دارم؟
صدای ظریفش انگار آب روی آتش است
– دیدی حق با من بود؟ … تو عاشقشی!
پس نمی خواهد ملامت کند خواهرکم
ملامت کند خواهر احمقش را
منِ بی عقل و منطقی که نمی توانم بگذرم از او
– اونم هست فکر کنم …
نفس هایم بلند می شوند نمی دانم چه بگویم
چه حرفی بزنم
دوباره رو بلند می کند که چشمان آشفته ام این بار به صورت مهربانش می افتد
– به هم میاین
حیران می شوم
شاید من زیادی با آهو فرق دارم
اگر من جای او بودم اکنون یک دعوای بزرگ پیش میامد
یک دعوا که موضوعش می شد عشق احمقانه ی خانه مان سوز به یک افعی … آن هم با یک امید و نگاه احمقانه تر … رام کردنش … مگر میشد افعی هارا رام کرد؟
– آرام … من درک می کنم … تو نمی تونی تا همیشه خودتو فدای منو و بابا بکنی … توی این سالا اذیت شدنتو دیدم … هربار که زنی نزدیکش میشد مشت شدن دستاتو می دیدم …‌ وقتایی که چند روز پیداش نمیشد میشدی یه دیوونه که سر هر چیز کوچیکی دعوا راه می ندازه … من حتی عکساشو هم توی گوشیت می دیدم … کار اشتباهی نکردی
پلکم می پرد
آهو این همه چیز را می داند … تا این حد حواسش بوده
دهانم گشوده نمی شود
مگر می شود خواهر کوچکت یک شبه انقدر بزرگ شود؟
سرش را محکم روی سینه ام می فشارم و تنگ در آغوش می گیرمش
– تو یه فرشته ای می دونی؟
ادامه دارد جمله ام … تو یک فرشته ای که نمی دانم چرا خدا بین ما ابلیس ها قرارت داده
– خفه شدم آرام … ولم کن دیوونه
یک بوسه ی بزرگ روی سرش می گذارم و او دوباره در بغلم لم می دهد
– دفعه بعدی که حریم شخصی منو دید بزنی من می دونم و تو ها … فرشته خانم
ریز می خندد و این خنده اش دنیای من است
چه خوب که ناراحت نشده … چه خوب که مانند من نیست
– منظورتو متوجه نمیشم
– ئه؟ … متوجه نمیشی آره؟ … فضولی زشته بچه
نق می زند
– نخواستم فضولی کنم … اومدم تو اتاق ببینم حالت بهتر نشده که یهو دیدم دیگه‌
نمی دانم چرا خجالت می کشم؟
روابط خصوصی‌اسمش رویش است خصوصی
کاش میشد مغزش را در بیاورم و آن قسمت مستهجن را پاک کنم
آخ … عمق فاجعه را می بینم
خدالعنت کند ما دونفر بی جنبه را
_______________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تنها
تنها
7 روز قبل

ساحل مهربونم مرررررسی بابت پارت های زیبایت
دستت طلا عزیزم
مهربون خودمی

خواننده رمان
خواننده رمان
7 روز قبل

هنوز آرام نفهمیده آهو با سلیم دوسته ممنون ساحل جان💗

Batool
Batool
7 روز قبل

خیلی زیبا وشیرین آهو چقدر مهربونه وسادس ممنون ساحل جان مثل همیشه عالی وزیبا ومنظم

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x