رمان آزرم پارت ۵۶
روی ردیف پله های پایین نشسته و در خودش جمع شده
ساعت ۸ شب است و خبری از سردار نیست
برق ها رفته و آرام تنها در تاریکی گوشه ای کِز کرده … ترسو نیست … به هیچ عنوان
فقط کمی نگران و تنهاست
آن خدمتکار لعنتی هم که معلوم نیست کجا غیبش زده
تیک تاک ساعت به گوش می رسد و آرام برای چندمین بار شماره سردار را می گیرد
آن قلب قرمز خیلی وقت هاست که کنار اسمش جا خوش کرده
باز هم بی جواب …
صدای چرخش کلید می آید و سر دختر به ضرب به بالا می پرد
خودش است … درون تاریکی چهره اش معلوم نیست اما آرام آناتومی بدنش را از حفظ است
نمی داند چگونه در کسری از ثانیه خودش را درون بغل بزرگش می اندازد و سردار دست گرد می کند و کمر باریکش را در بر می گیرد
جلو می رود تا بتواند درب را ببند و آرام ثانیه ای جدا نمی شود
غر می زند و سردار فقط میان موهایش نفس می کشد
– کجا بودی؟ … نمیگی من اینجا دیوونه میشم میذاری میری گوشیتم که جواب نمیدی … می خوای منو بکشی؟
جوابی نمی شنود جز قدم های سردار که به جلو می روند و آرامی که چسبیده
عقب می رود و دستانش قاب صورت مرد می شود
– سردار
دستش حرکت می کند و یک صدای آوای مردانه از سردار به گوشش می رسد
درد دارد گویی
روح از تن آرام می رود … زخمی شده؟
وحشت زده عقب می رود که سردار نفس عمیق می کشد
نور گوشی را که روی صورت خسته ی او می اندازد دنیا دور سرش می چرخد
سر و صورت زخمی اش آرام را آوار می کند
– چیشده؟ … چه بلایی سر خودت آوردی؟ … این چه حالیه؟
سردار هیچ نمی گوید و کور کورانه سمت کاناپه راه می افتد
جیغ بلند آرام عصبی ترش می کند
– سردار بهت میگم این چه حالیه؟
خودش را با بدن کوفته روی کاناپه می اندازد
– ششش … چیزی نیست
آرام می خواهد خودش را بکشد بلکه راحت شود
می گوید چیزی نیست … نگرانی دارد دیوانه می کند دخترک صالح را
پا تند می کند سمت مردی که روی کاناپه پهن شده
رو به رویش می ایستد و از نگاه خمارِ سردار غم تراوش می شود
بغض می کند آرام و فقط خدا می داند چقدر این پسر بچه ی شر را دوست دارد
– بهم بگو چیشده؟ … دارم از نگرانی میمیرم
سردار ناگهانی دستش را می کشد و آرام بین پاهایش که باز کرده و روی یک پایش می افتد
ناز می کند صورت غمگین آرام را … ذهنش گوشزد می کند … آرامِ سردار … نه آرامِ صالح
– چیزی نشده … سلیم ر.ید به اعصابم … فرمون از دستم در رفت زدم وسط دار و درخت
آرام حرصی دستش را پس می زند و صدا بلند می کند
– هر وقت از دست هر کسی عصبانی شدی باید یه بلایی سر خودت بیاری؟ … ولم کن
دست سردار دور کمرش محکم تر می شود و این سیاهی عجیب به دل می نشیند
– مه زیاد بود و سرعتمم بالا … وگرنه این ریختی نمیشد
اشک آرام به ناگاه می آید و صورتش را می چرخاند
نمی خواهد ببیندش
– ولم کن
صدای سردار پچ پچ وار به گوش می رسد
– نمی تونم ولت کنم
قلب آرام آتش می گیرد … این سردارِ عصبی سالهاست بلای جان سردار قبلی شده
مستاصل است و نگاهش را اصلا به نگاه مرد نمی دهد
– سردار
بو می کشد درست کنار لاله گوش آرام را
– نمی تونم ولت کنم … بفهم … نمی تونم نباشی … بفهم بی صاحاب
نرم می شود آرام … مانند موم
رو بر میگرداند و باز ابروی شکسته ی سردار خودنمایی می کند
انگشت اشاره اش نوازش وار روی جای زخم می نشیند و سردار چشم می بندد
مگر می شود منبع آرامشت دختر قاتل پدرت باشد؟
بغض گلوی آرام را ول نمی کند
– تو آسیب دیدی … ولی من درد می کشم … چرا اینکارو با من می کنی؟ … برم گردوندی که درد بهم بدی؟ … من چی ام برات؟
موهای فر آرام نا مرتب است و سردار میمیرد برای این موها
تره ای از موهایش را دور انگشت می پیچد و نگاهش به نگاه ناراحت آرام است
– تو دوایی … دوا
آرام باز هم مغلوب زبان چرب و نرم و نگاه خمار لعنتی اش می شود
پوف کلافه ای می کشد و دست او را از دور کمرش پس می زند
– کمک های اولیه اینجا داری؟ … زخمتو تمیز کنم
لب های سردار کشیده می شود و بعد از آن چند ساعت درگیری با خودش این آرامِش زیادی دلچسب است
– چی میگن؟ … الهی تب کنم پرستارم تو باشی
آرام با حرص از روی پایش بلند می شود و موهای عذاب آورش را پشت گوش می برد
– به جای مسخره بازی بهم بگو جعبه کمک های اولیه تو این خراب شده هست یا نه
سردار دستش را به معنی گرفتن سمتش دراز می کند و ورژن عصبیِ آرام زیادی جذاب است
– نمی خواد … بوس بکن خوب میشه
چرا آرام را درک نمی کند؟ … چرا درک نمی کند او اکنون دارد برای این زخم ها درد می کشد؟
با پا محکم به ساق پایش می کوبد
– سردااار
خنده ی کوتاهی می کند سردار
– تو آشپزخونه
سلام ساحل جون
خسته نباشی عزیزم
عالی بود فقط کم بود باید منتظر بمونیم تا ببینیم سردار چش شده
سلام عزیزم
سلامت باشی قلب
همونجا که حالش بد شد می خواست منصرف شه تصادف کرد دیگه
الکی گفت از سلیم عصبانی شد
کاش سردار با دل آرام بازی نکنه دیگه ممنون ساحل قشنگم ولی پارتا رو کوتاهتر نکن😍
حجم پارت انقدر خوبه؟
که دیگه تغییر ندم
طولانیتر بشه بهتره ولی کمتر نشه لطفا🙏
سعیمو می کنم چشم❤
ساحل جون یعنی سردار دقیقه ی آخر منصرف شد
ممنون خوشکلم خیلی زیبا بود
نه نشد فقط یکم عذاب وجدان گرفت دیگه
فهمیدم تو چه هچل ومنجلابی گیر کردن 🥲
آره☹️
وای خدااااا در آن هم حس غم، شادی و نفرت رو به تصویر میکشی
شما کجا بودی بلا؟😂 شاید ایدهی رمانت کلیشه ای باشه و قبلاً دیده باشیم به خاطر انتقام پسری سمت دختری اومده
اما پردازش رمانت که از همه مهمتره خیلی قویه و چفت و بست محکمی داره
اب توصیفات که نگم، عالی هستی دختر😄 چقدر قشنگه این تضاد و بعنظرم سردار نیاز به مرهم داره تا دردش تسکین پیدا کنه
این طفلیها گناه ندارن و دارن توی آتیش کهنه قدیمی میسوزن😔
در جواب دوست عزیزمون که زیر پارت قبلی گفت سردار میتونست به پلیس خبر بده تا صالح به سزای اعمالش برسه، بله درستترین راهه عزیزدلم؛ اما از سردار همچین انتظاری نداریم.
در رمان باید اتفاقهایی که شخصیت سرش میاد و باعث میشه مسیر زندگیش عوض شه نشون داده بشه
سردار الان زخم خوردهست و فقط با انتقام حفرههای درونیش پر میشه
چنین چیزهایی باید نویسنده بنویسه تا مخاطب بفهمه دردهای گذشته چنین ضعفهایی رو در شخصیت درونی آدم به وجود میاره
اولش که این سناریو رو انتخاب کردم از کلیشه ای بودنش خودمم حس بدی گرفتم
ولی تفاوتش با بقیه اینجا بود که سردار قبل از اون اتفاق با آرام بود و همدیگه رو دوست داشتن ولی اون اتفاق باعث شد یه دوئل بین سردار و صالح اتفاق بیفته و آرامم مثل هر دختر دیگه ای طرف پدرشو گرفت و اینجوری شد که ده سال از هم جدا شدن
و یه تفاوت دیگه اینه که سردار هیچوقت با آرام از صالح انتقام نمیگیره فقط می خواد اونو کنار خودش نگه داره
سعی کردم از کلیشه فاصله بگیره و به زندگی واقعی آدما و احساساتشون نزدیک شه
گذشته خیلی از آدما واقعا دردناکه و آیندشونو نابود می کنه سردار و آرام دقیقا در چنین حالتی ان
منه نویسنده هم از سردار به هیچ عنوان انتظار انتقام نگرفتن و گذشتن ندارم چون اون با چشم خودش دید این شخصیت همونجا می تونست خودشو لو بده و با پدرش کشته شه ولی ترجیح داد زنده بمونه تا انتقام بگیره این که ازش انتظار داشته باشیم بسپاره به پلیس واقعا سخته
مرسی از نظر پر بارت❤
تو نویسنده قهاری هستی
آره گلی کلیشه همیشه هست اینجاش مهمه که نویسنده با پردازش درست داستان قوی دربیارع و تو بهنظرم موفق شدی
با توضیحاتی که از گذشتهی ارام و سردار دادی دلم بیشتر آتیش گرفت😥 گردن این صالح رو باید با گیوتین قطع کرد.
مچکرم عزیزممم❤
آره توی پارتای قبلی توی مکالمات آرام و سردار گفته بودن که ده سال از هم جدا شدن دیگه
صالح خیلی منفور شد دیگه😂
سلام خانم مرادی عزیز
بله درست می فرمایید
ما خواننده هستیم و درگیر احساسات
وقتی نویسنده اینقدر توانمند هست که خواننده خودش در بطن داستان احساس میکنه که با شادی و ناراحتی و….عجین میشه و احساساتش برانگیخته میشه