رمان آزرم پارت ۷۶
دستش از آن نقطه ی حساس فاصله می گیرد که می توانم روی حرکاتم تمرکز کنم
انگشتانم وارد موهای کوتاهش می شود که از عرق خیس شده اند … به دنبال جای زخمی که با شیشه ی مشروب زدم می گردد
– خبر دارم … می دونم که چه چیزای سختی رو تجربه کردی … می دونم که شنیدی پدرت رو پدرم کشته … می دونم اینارو منم … درکت می کنم و بهت حق میدم … حق میدم بهت … صالح اونقدری گناهکار هست که حتی خودمم ثانیه شماری می کنم برای نابودیش … ولی نه با دستای تو!
بالاخره سفره ی دلها باز می شود … بالاخره حرف ها گفته میشود … بالاخره به او اطمینان می دهم که این مخالفت … این تلاش برام نجات صالح … این جنگ و دعواها به خاطر حمایت از پدرم نیست!
چرخش انگشتان سرکشش زیر لباسم متوقف می شود و حالت نگاهش تغیر می کند
دیگر حال چند لحظه پیش را ندارد
دستانش از تنم فاصله می گیرد که یکه خورده نگاهش می کنم … از لمسم دست کشید؟ … مگر می شود؟ … سردار از بدن من عقب کشید؟ … خودم نخواستم … من عقب نکشیدم … او کشید … من نگفتم … مگر می شود؟
دستم میل شدیدی دارد که از موهایش خارج شود اما هنوز آن جای زخم را پیدا نکرده ام که از سالم بودنش اطمینان حاصل کنم
صدایش هراس انگیز به گوش می رسد
– شنیدم؟ … کشته شدن پدرمو شنیدم؟
خنده ی ناباواری می کند و خشن صورتش را دست می کشد
چه شد یک دفعه؟ … حس بدی دارم … من عادت ندارم به عقب کشیدن سردار … همیشه این منم که پس می زنم … او حق ندارد تا من نخواهم عقب برود … حق ندارد!
خشن و وحشی با همان صدای نخراشیده و آهسته اش روی صورتم می توپد
– دیدم … من با جفت چشمای بی صاحاب شدم دیدم … اون روز من اونجا بودم … پدرم جلوی منِ بی ناموس جون داد آرام … هیچ غلطی نتونستم بکنم فقط عین بی خ.ایه ها نگاه کردم … می خوام از این درد روزی صد بار شلیک کنم توی مغز خودم … اون کشته شد و منِ بی ت.خم فقط نگاه کردم
دستم از موهایش بی اختیار پایین می افتد و او عقب تر می رود
پاهایم را جفت می کنم … خشمگین نگاهم می کند
من … من نمی دانستم دیده … نمی دانستم آنجا بوده … وای بر من … چه دیده است سردارِ من؟ … چه رنجی کشیده؟
من گمان می کردم که او مرگ پدرش را شنیده نه اینکه با چشم دیده باشد
پوزخند تلخی می زند و رگ های پیشانی اش از عصبانیت در حال بیرون زدن اند
– حتی عربده هم نکشیدم … خفه خون گرفتم تا صالح کلک منم نَکّنه … زنده بمونم و نفسشو ذره ذره بگیرم … ولی تو … توی بی همه چیزو از بد روزگار عین سگ می خوامت!
تمام حرف هایش یک طرف … آن جمله ی آخدی یک طرف … حس می کنم از جای جای خانه کائنات هیاهو می کنند … من را می خواهد … ایهاالناس خودش دارد می گوید … من را مانند یک سگ با وفا عاشق است … خودش می گوید!
روی کانتر پایین می آیم
نزدیک می شوم و این حرف هایی که میزند را من نمی دانستم … بخدا قسم نمی دانستم با چشم دیده
دست هایش را به کمر زده و با حالت پرخاشگری سر به زیر انداخته
نزدیک و نزدیک تر می شوم … قرار بود مرهم شوم دیگر!
دستان لرزانم دو طرف صورتش می نشینند … پا بلند کرده ام تا کمی نزدیک و رو به چهره اش باشم
انگشتان ظریف دخترانه ام نوازش می کنند ته ریشی که کمی مانده به ریش شدنش
-نمی دونستم … نمی دونستم اون روز اونجا بودی
سر بلند می کند و این سردار برایم غیرقابل تحمل است … سردارِ همیشه اگر در چنین وضعیتی بودیم مانند پیچک دورم می پیچید و لمس می کرد … اما حال!
– الان این اراجیفتو نیاز ندارم دختر صالح
– به من نگو دختر صالح!
پوزخندی می زند که خودم با یک دست،دستانش را یکی یکی دور کمرم می گذارم
– نگو بهم … وقتی بهم میگی دختر صالح عمق نفرتو توی چشمات می بینم و من از این متنفرم … بد عادتم کردی! … فقط عشقو می تونم توی چشمات تحمل کنم سردار!
دستش شل روی پهلویم قرار گرفته و من نوازشش می کنم
او مانند پسرک های پرخاشگر شده … آنهایی که اسباب بازی را از دست داده اند و چنان لجوج و پرخاشگر رفتار می کنند که عاصی ات می کنند
شاید باید نقش مادر را برای پسرک پرخاشگرم بازی کنم … شاید کمی رنجش را کم کنم … من نمی دانستم او با چشم دیده آه خدا!
– امشب دیر می رسیدم کارای اون لاشخور تورو هم ازم می گرفت … چی از من می خوای بی وجود؟ … بیخیال بشم؟ … من ده ساله به امید جون دادنش نفس میکشم … قیامتم که بشه من از گرفتن نفس صالح عقب نمی کشم
نفس های عمیق و نامرتب می کشد … گویی می خواهد خودش را آرام کند
غرش صدای دردآلودش قلبم را آتش می زند
– به من یه وجب خاک نداد که روش عربده هامو خالی کنم می فهمی؟ … نمی فهمی … تا صد سال دیگم نمی فهمی
گلویم از درد کلامش می سوزند … آرام،آرامَش کن دختر!
یاد مادرم می افتم … دست پشتموهای کوتاهش می برم و سرش را روی سینه ام چفت می کنم … به درک که ریشِ تیزش سینه ام را می خراشد … به درک که نفس های بلندش روی تنم می نشیند … به درک که آنقدر خم شده که می ترسم مهره های کمرش آسیب ببیند … همه ی اینها به درک … او اکنون فقط آرامش می خواهد … آرامشش می شوم دیگر!
آهسته و شمرده شمرده می گویم و پشت موهایش را نوازش می کنم
– هر وقت زیاد غمگین و عصبانی میشدم … مامانم سرمو میذاشت روی سینه اش و موهامو نوازش می کرد … من آروم میشدم … آروم شو سردار!
چگونه از او بخواهم که این رنجِ ده ساله ای که نامش زندگی است را تمام کند؟
صورتش را روی سینه ام می چسباند و سخت کمرم را در بر می گیرد … کمی بلندم می کند تا آن خم شدگی کمرش کم شود
انگشتانم میان موهایش می لغزد
– همیشه اینجوری سفت بغلم کن … من نازنازی شدم … مال خودتم نباش حتی … فقط من! … فقط آرام! … وقتی از زن دیگه ای حرف میزنی من حس مرگ دارم … می خوام از حسادت بمیرم!
لبش بوسه میزند جایی حوالی ترقوه ام را
– تجاوز؟
پاهایش به جلو حرکت می کند و بدنم را روی میز آشپزخانه می نشاند
با دست زانوهایم را از هم فاصله می دهد و بین پاهایم می ایستد
حال راحت تر سرش روی قلبم جا گرفته
– کینه شتری بودنت واقعا اذیت کننده شده !
روی موهایش را می بوسم و تار تار مشکی رنگش را ناز می کنم … مادرانه خرج می کنم برای کسی غیر از آهو … آن همه چیزم مختص آهو است هم چرت محض بود
حرفی نمی زند و برای اولین بار سردار ساکت می شود … برای اولین بار جنگ و دعوا راه نمی اندازد … برای اولین بار همه چیز را خورد و خاکشیر نمی کند
تک خنده ای می کنم
– گمونم … گمونم رگ خوابتو پیدا کردم!
این دوتا واقعا قشنگترین وعجیبترین زوج عاشقی که تا حالا دیدم هم دردن برا هم هم
درمان احسنت ساحل جون خیلی قشنگ بود خیلی خداروشکر که راجب درداشون حرف زدن 🥰😍😍😍
مفهوم عشق همینه اصلا.عشقی که با ا کوچیک ترین چیزی از بین بره که اسمش عشق نیست عشق همون حسیه که مادر به فرزندش داره ممکنه دعوا کنن ممکنه اذیت کنن همو ولی هیچوقت از هم دست نمی کشن❤❤
فعلا درد بزرگتری هست به نام ساحل😂
اونکه خود ناقوس مرگ 😂😂
باور کن زندگی این دوتا منو یاد هفت خان رستم انداخت از یه خان میری بیرون وارد خان هولناکتری میشی 😅😂😂😂
ساحل دیو سفیده😂
صالحم هنوز پایداره اونم هست تازه🤦🏿♀️
ساحل جون پارت خییییلی زیبایی بود
چقدر خوب شد آرام کل ماجرا فهمید و الان هم به سردار حق داد
واقعا این پارت از اون پارتا بود که دوست نداشتم تموم شه
مرسی عزیزممم❤
خودمم دوست نداشتم تمومش کنم واقعا!
ساحل جون شما رمان دیگه ای هم دارید؟
آره عزیزم رمان قراول همینجا پارت گذاری می کنم پارت چهاریم ❤
عزیزم چه پارت احساسی قشنگی بود کاش ساحل هیچ وقت نیاد وسط عشق این دوتا
ممنون ساحل جان خیلی قشنگ بود
اونم نیاد وسط بالاخره یه روزی آرام میفهمه موضوعو💔
شخصیتپردازی درونیت خیلی خوبه و اینکه کاراکترها زندهان و برای خودشون گذشتهای دارن نکته قابل تحسینیه👌
البته من البرز رو بیشتر از سردار دوست دارم😂 و اینکه سلیقهایه؛ اما آرام خیلی لوس و چندش شده🤣
آره دیگه سنگ بنای رمان بر اساس گذشته است:)
البرز جنتلمن تره واقعا😂😂از وقتی البرز اومده همه با سردار بد شدن😭🤣
جدی لوس شده؟خوب شد گفتی درستش کنم
دقیقاً عزیزم
نه گلی من اینجوری حس کردم
نظرات متغیره، تو راه خودت رو برو
الان مخاطبهای رمان خودم گاهی از یه شخصیت خوششون میاد گاهی هم ازش بدشون میاد😂