نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۷۷

4.5
(62)

بی حرف فقط همانجا کز کرده! … رگ خوابش را پیدا کردم … کجاست آن سردارِ قلدر؟ … آرام گرفته گویی … حدقل برای دقایق کوتاهی آرام گرفته
نامم را مادرم آرام نهاد … سال ها به این فکر کردم منِ شر چرا باید نامم آرام باشد … شاید … شاید من آرامشی برای دیگرانم … آرامشی برای آهو! … آرامشی برای سردار!
لب هایم کشیده می شود و چنین لبخند عمیقی به عمرم روی لب هایم نقش نبسته است
برای اولین بار سردار قلدری نمی کند … لمس های بی مهابا نمی کند … دستش هیزگونه نمی چرخد … فقط روی پوستم نفس می کشد! … فقط در آغوشم است!
صدای زنگ گوشی حال خوشم را از بین می برد … نگرانم در بیمارستان اتفاقی افتاده باشد که این موقع شب تماس گرفته اند … باید جواب بدهم
سردار ذره ای تکان نمی خورد و من هم قصد ندارم از نوازش موهایش دست بردارم
کمی بدنم را به عقب خم می کنم و تلفن همراهم را از جیب شلوار خانگی ام خارج می کنم
از پشت شانه های پهن سردار روبه روی چشمانم میگیرم و نام شخص هک شده روی شماره متعجم می کند
– سردار … سلیمه!
سردار عقب می کشد و پوست نازک سینه ام گز گز می کند … جای ریش های تیزش سرخ شده
مالکانه گوشی را از دستم میگیرد … انگار که مال خودش باشد
پوف کلافه ای به این اخلاق های عهد قاجاری اش می کنم … گفته بودم گمانم از طایفه ی رضا خان باشد؟ … همانقدر مستبد!
– بگو
با کف دست روی شانه اش می کوبم
– لااقل بذار رو آیفون منم بشنوم به من زنگ زده
بی توجه به من جواب سلیمِ پشت خط را می دهد
– شعراتو بگو زودتر سلیم!
این بار دیگر سیلی آرامی به گونه ی استخوانی اش می زنم
– درست صحبت کن!
بی توجه به من با دست آزاد پیشانی اش را می فشارد … خدا لعنتت کند سلیم باز بِهَمَش ریختی!
– میام الان … فرت و فرت انگشتتو رو شماره آرام نلغزون ردشو میزنن بعد من سرتو می برّم!
نمی دانم برای این طرز حرف زدن بدش ناراحت شوم یا برای این محافظت هایش شوق کنم!
حرف هایش … حرکاتش … همه چیزش به من حس غرور می دهد … مغرور می شوم که او مال من است … حس لعنتی واری است … یک حس مالکیت کشنده! … برای من غیرتی می شود … برای من سلیم را تهدید می کند، سلیمی که همه کسش بود … برای من پوستش قرمز می شود و عرق میکند … همه اش برای من است
این به من غرور بی حد و حصری می دهد … این مرد بلند قدِ بد اخلاق و عصبی متعلق به من است … منّ!
تلفن همراهم را روی میز پرت می کند … نفس عصبی می کشد و دست هایش را دو طرف بدنم روی میز قرار می دهد و کمی خم می شود
– باید برم!
– چی گفت؟ … به من زنگ زد اصلا!
دسته موی فر پیچ در پیچی که از حصار کش مو سرکشانه خارج شده را پشت گوشم می برد
– هوس مردن نکرده با تو کار داشته باشه … می دونی چی میگه؟
لب هایم را سخت نگه می دارم که به لبخند باز نشوند … انگشت شست و اشاره اش با لاله ی گوشم بازی میکنند
– چی؟
چشمانش می چرخند و روی سینه ام متوقف می شوند … درست روی رد سرخی که به جا مانده و لکه های بنفشی که کم کم در حال از بین رفتن اند
یقه ی این تیشرت لعنتی زیادی گشاد بود!
انگشتان کشیده اش از لاله ی گوشم لمس می کنند … تا روی گردن … نوازش می کنند رد خون مردگی هایی که کاردستی خودش بود … تحفه ی آن شب نحس بود
– میگه تنها جایی که در دسترس نیستی پیش آرامه! … گند زدی به ابهتم!
بالاخره صدای خنده ام بلند می شود … حرص کلامش زیادی جذاب است
دستش را از روی قفسه ی سینه ی آش و لاشم پس می زنم
– سلیم می دونه خودش
لب پایینش را با حرص زیر دندان می کشد و با نگاهش آن کاردستی هایش را روی قفسه ی سینه ام می بلعد
– چی رو؟
باید برود و اکنون می توانم هر طنازی را به کار ببرم … وقت رفتنش است و نمی تواند کاری کند … جمله ی خودش را می گویم … همان جمله ای که چند لحظه پیش وجودم را پر از پروانه های صورتی کرد
– اینکه مثل سگ عاشقمی!
نگاه خونی اش به یک باره بالا می آید … در کسری از ثانیه چنان دهان به دهانم می کوبد که میز تکان وحشتناکی می خورد و صدای وحشتناک تری میدهد
دیوانه وار می بوسد … مالکانه … قلدرانه … دست بی قرارش ظرف روی میز را روی زمین پرت می کند و صدای خورد شدنش خانه را بر میدارد
غصب می کند دهانم را … لب هایم را … زبانم را … نقطه به نقطه را می بلعد
من دیگر همراهی یاد گرفته ام … عقب می مانم از وحشی بازی های او اما عقب نمی کشم … ما دو نفر حقیقتا مشکل روانی داشتیم
این نوع بوسیدن عادی نبود
ناگهان پنجه هایش دور فکم حلقه می شود و محکم سرم را عقب می برد و فقط غرشش با آن صدای نخراشیده ی زمختی که حال خمار هم شده به گوشم می رسد
– لعنت بهت!
بلند می خندم … از آن خنده های مستانه … نفسم بند آمده و میان نفس نفس می خندم
بی ارادگی اش واقعا خنده دار بود
فقط صدای کوبیده شدن در شنیده می شود و خنده ی من کم کم رو به قطع شدن می رود
همین که از میز پایین می آیم آهو هراسانه جلویم قد علم می کند
وای خدا … دوباره سردار آمد و آهو فراموشم شد … باید یک تعادلی میانشان برقرار کنم … علی الحساب این بار زمان بدی نیامد خواهرکم
– آرام … چی شکست؟ … زهله ترک شدم چرا می خندی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
5 روز قبل

کم لطفیه بخوام یه قسمت رو انتخاب کنم چون همه قستما واقعا قشنگ بودن حتی پارتای ناراحت کنندش این سردار قلچماق پیش همه آدماش لو رفته ولی کسی جز سلیم جرأت نمیکنه بروش بیاره
ممنون ساحل خانم🙏😍💗

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
5 روز قبل

دیالوگایی که سردار حرص میخوره که ابهتمو به باد دادی خیلی به دل میشینه😂

وانیا
پاسخ به  خواننده رمان
5 روز قبل

آره اونجا هم که آرام تلافی کرد گفت مثل سگ عاشقمی خوب بود دلم خنک شد 😂

Beni Sh
5 روز قبل

مثل سگ عاشقمی

تنها
تنها
5 روز قبل

ممنون ساحل جون
مثل همیشه زیبا بود
رمان همه پارتها زیبا بود واقعا نمیشه گفت کدوم قشنگتر هست
ولی در کل من پارت قبل خیللللی دوست داشتم

تنها
تنها
پاسخ به  Sahel Mehrad
3 روز قبل

واقعاااا

خواننده رمان
خواننده رمان
4 روز قبل

ساحل جان امشب پارت نداری؟

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x