نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۸۲

4.5
(42)

باید همین الان سردار را خبردار کنم
به سرعت از جا بلند می شوم و روپوشم را در می آورم
استرس نمی گذارد که آن را روی گیره آویزان کنم و روی همان میزم قرارش می دهم
وسایلم را درون کیف میریزم
مطب هنوز خالی نشده و گویی بقیه منتظرند
رو به مهشید می گویم
– بیمار دیگه قبول نمی کنم … خودت مطبو درارو ببند و برو
نمی ایستم که حتی پاسخ دهد و سریع خارج می شوم
جلوی مطب می ایستم برای گرفتن تاکسی و سریع شماره سردار را لمس می کنم
به بوق دوم نرسیده جواب می دهد
– جونم!
وقت نمی کنم و حتی استرس هم نمی گذارد برای جانمی که سالی یک بار آن هم وقتی حالش خوب است خرجم می کند ذوق کنم
– سردار باید ببینمت کجایی؟
کمی مکث می کند
– باز چه گندی زده شده به زندگیمون؟
دستی برای تاکسی زرد رنگی تکان می دهم که توقف می کند
– بهم بگو کجایی الان فقط
– سر ساختمون نیمه کارم … اومدی زنگ بزن بیام ور نداری وسط یه مشت نره خر بیای بالا
میان این جنگ جهانی او به چه چیز هایی فکر می کند دیگر
– باشه خدافظ
کاش یک گلوله در مغز خودم فرو می کردم و پایان می دادم به این زندگی کثافت بار
هر دقیقه یک سوپرایز جدید برایم رو می کند
آدرس را برای راننده می گویم و دندان هایم تا زمان رسیدن به جانِ ناخون هایم می افتند!
________________

بالای برج درحال ساخت را می نگرم و منتظرم او بیاید
هوا دارد کم کم سردی اش تمام می شود و بهار دارد نزدیک و نزدیک تر می شود
بالاخره قامت بزرگش از پله ها پایین می آید
سمت من می آید و یکی از کارگر ها را خطاب قرار می دهد
– سیروس حواست به طبقه ۱۶ باشه تا بیام
طرف من نمی آید و سریع دست پشت کمرم می گذارد و به سمت درختانِ تنومند کنار برج هدایتم می کند
– گفتم رسیدی زنگ بزن نگفتم بیا در این خراب شده وایسا
از لابه لای درختان رد می شویم و منظره ی بالای شهر خودنمایی می کند‌
این برج جایی درست در آن بالا بالا ها ساخته می شد و از اینجا شهر در زیر پایت بود
– الان مسئله این نیست سردار
رو به رویم می ایستد
– مسئله چیه هندِ جیگرخوارِ من؟
اگر زمان دیگری بود حتما دقیقه ها به این لقبی که برایم‌ نهاده می خندیدم … اما اکنون حس اضطراب و ناامنی و ترس و دلشوره و خلاصه هرچه حس بد است را یک جا دارم!
– امروز یکی اومد مطب … یه مرد سن بالایی … می گفت رفیق تو و باباست
سردار جدی می شود و نگاهش تیز و برّنده
با استرس همانطور که دست هایم را مدام در هم قلاب می کنم ادامه‌ می دهم
– انگار … انگار اومده بود اولتیماتوم بده
خسته و ناچار می نالم
– سردار اینا کی ان اطراف ما؟
سردار کمی با مکث نگاه می کند و اخم دارد … گویی در ذهنش در حال بررسی است
با خشن‌ ترین حالتی که از او سراغ دارم می پرسد
– قیافه اشو داری تو ذهنت؟
– قدش متوسط بود … ریش و سیبیل قهوه ای داشت … چشماشم … چشماش آبی بود!
سردار گویی بو برده باشد از آن شخص پلکش می پرد … فکش سفت می شود و من ناخودآگاه بغض می کنم
– چیشده؟
سردار اما بدون هیچ توضیحی تلفن همراهش را از جیب خارج می کند
با ترس خیره ی حرکاتش شده ام
– سلیم این دله دزدِ بی پدر مادرو همین الان ردشو بزن
نمی دانم سلیمِ پشت خط چه می گوید که سردار بلند فریاد می زند
– همین الاااااان … ساعتِ پیش مطب آرام‌ بوده از طریق اون ردشو بزن … سلیم اگر رفته‌ باشه زیر هزار متر گِل،باید پیداش کنی
می دانستم … می دانستم اگر بگویم کسی آمده سراغم همینگونه دیوانه می شود و حتی ذره ای برایم توضیح نمی دهد
نباید به او خبر می دادم … تنها چیزی که سردار را از سیاستش فاصله می داد نزدیک شدن شخصی به من است … می دانستم اینگونه می شود … اشتباه کردم باید خودم پِی اش را می گرفتم
– بهت نگفتم که دیوونه بشی و پیداش کنی و بزنی بکشیش بهت گفتم که بهم بگی کیه؟ … می گفت شریک و رفیق تو و باباست … حق دارم بدونم کیه که از رابطه ی من و توهم خبر داره
صورتش در هم می رود
– گفت از رابطه ی من و تو خبر داره؟
– آره
نفس تند و عصبی می کشد و زیر لب فحش رکیکی نثارش می کند که چشمانم از حرص بسته می شوند
– بهم بگو کیه؟
بر می گردد و به راه می افتد بین درختان تا دوباره سمت برج برود
– لازم نیست بدونی تو
عصبی پشتش می دوم و هر قدم او سه قدم من است
– لازمه … تو تعیین نمی کنی چی لازممه چی نیست … چرا همه‌ چیزو از من پنهون می کنی؟
بالاخره از لابه لای درختان خارج می شویم و جواب ندادنش صدای جیغم را در می آورد
– سردااار
به سرعت بر می گرد و چنان عربده ای می کشد که قلبم تکه تکه می شود
– خفه شو … جلو یه مشت نره غول صداشو می بره بالا
بغضِ بدی گلویم را می فشارد … برای اولین بار سر من داد زد … روی صورتم داد کشید
چشمانم از اشک پر می شوند و لب هایم را بهم می فشارم که بغضم نشکند
دلم را می شکند … من به او گفته بودم نازنازی شده ام و او اکنون روی منِ نازک نارنجی داد کشید
انگار خودش هم پشیمان شده باشد دست روی صورتش می کشد و تلفظ اسمم از زبانش هم دیگر تسلی ام نمی دهد
– آرام!
– ازت بدم میاد!
کیفم را روی شانه ام مرتب می کنم و پشت می کنم به قامتِ پریشانش
آن مردِ میانسال آنقدر اعصابش را بهم ریخت که قلب من را هم شکست
می روم و ناخودآگاه اشکم جاری می شود
محکم با دست های بی حسم اشک هایم را پس می زنم
– گریه نکن … حق نداری براش گریه کنی … نباید گریه کنی آرام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
9 ساعت قبل

بابای ساحل اولین قدم رو برای خراب کردن رابطه اینا برداشت ممنون ساحل جان خوبه که هستی تو این سایت مرتب پارت بذاری کلا اوضاع سایتا خیلی ول وشو شده

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x