رمان آزرم پارت ۸۵
به فکر فرو می روم و لیوان چای را بدون قلپی خوردن روی میز می گذارم
چرا هرچه در این شهر یکه تازی می کرد پلیس با او کاری نداشت؟ … حتی پدرم را هم گرفتند اما با او کاری ندارند
– به هر حال خانم صالح این قضیه بو داره … دوتا احتمال وجود داره
به سرعت چشم در نگاهِ دخترک سبزه رویی که حتی یک تار مویش هم پیدا نیست می دوزم
– چه احتمالی؟
پرونده های جلویش را یکی یکی و با دقت مرتب می کند و برعکس من او خیلی آرام است … انگار که اگر این سقف خراب شود و روی سرمان بریزد بازهم عین خیالش نیست!
– احتمال اول اینکه ممکنه پلیس از اون به عنوان یه مهره استفاده کرده باشه برای رسیدن به پدرتون … و احتمال دوم … که این به نظرم منطقی تره …
مکث می کند … خدایا این آرامشش دارد طوفانی ام می کند
– خب … بقیه اش
بالاخره پرونده های مرتب شده اش را کناری می گذارد و انگشتانش را در هم قفل می کند
منتظر نگاهش می کنم
– احتمال داره خودش پلیس باشه!
پلکم می پرد … بدنم تکان سختی می خورد … تند تند پلک می زنم
امکانش بود؟ … پلیس باشد؟ … سردار؟ … امکان ندارد!
– مسخره است!
به پشتیِ صندلی تکیه می دهد و دستانش را از روی میز بر میدارد
– مسخره یا هرچیز … احتمال داره … نمیگم قطعا یا حتما اما احتمالش ۶۰ درصده!
پدرم قاچاق می کرد … اما در خفا ترین حالت ممکن … آدم می کشت … شاید صد سالی یک بار … آن هم در ناکجا آباد ترین جای ممکن … همه ی کارهایش در زیر زمین و سوله ها بود
اما سردار … او … همه ی این کارها را بدون ترس و وحشت و در مکان و زمان خطرناک تری انجام می دهد
– یه احتمال دیگه هم وجود داره البته … اونی که همراهشه … گفتین رفیقشه چیه … سلیم احمدی … اونم احتمال داره پلیس باشه!
وای خداوندا مغزم دیگر نمی کشد … دیگر جوابگو نیست … گویی موتورش داغ کرده باشد و آمپرش قرمز باشد!
سردار ده سال غیبش زد و بعد ده سال برگشت … این ده سال کجا بوده؟
می گویند عشق چشم را کور می کند و گوش را کر و زبان را لال … منِ ساده ی احمقِ عاشق حتی یک بار هم به اینها فکر نکرده بودم
دست هایم روی پیشانی و چشم هایم قرار می گیرند و ناله می کنم
– واقعا دیگه نمی کشم!
اما دخترکِ چادری این بار صدایش مهربانانه تر به گوش می رسد
– جریانِ برای چی زندان رفتنِ پدرتونو تعریف نکردید … یا حتی نگفتید برای چی آقای شاهرخی قصد انتقام داره … شاید اگر تعریف کنید بیشتر بتونم کمکتون کنم!
پوزخند تلخی لب هایم را می پوشاند … من جای آن دو نفر خجالت می کشم … جای مرد هایی که گمان می کردم مَرد اند … اما …
دست از روی چشمانم بر میدارم و پوزخندم به سمت دختر پرتاب می شود … آنقدر ذهنم درگیر است که حتی نامش را هم به خاطر نسپرده ام
– گفتی هیچ مدرکی علیه منصور صالح وجود نداره … پس فقط بیارش بیرون … اگر برات تعریف کنم حتی خودمم به جرم دختر اون بودن میندازی زندان … فقط کاری که ازت می خوامو بکن!
دخترِ وکیل پرونده هایش را زیر بغل می زند و بلند می شود
– خیلی خب پس من دیگه میرم … با اجازه آرام خانم
دستش روی دستگیره ی در می نشیند که طاقت نمی آورم و صدایش می زنم
– خانم وکیل …
می ایستد و بر می گردد سمتم … منتظر نگاه می کند
– شاید یه روزی برات تعریف کردم و اون روز … خودم از خجالت چیزایی که تعریف کردم روحم از تنم خارج میشه و … میمیرم!
غمِ نگاهم انکار کردنی نیست … اما او هم گویی اهل دل است که بدون سوال پیچ کردن فقط سری تکان می دهد و با خداحافظی زیر لب می رود
بازهم من می مانم و دخترکِ شکسته و تنهای درونم … قوی باش دخترکم … قوی باش آرامم … به خاطر آهو باید قوی باشی … قوی باش آرامِ من!
_______________
لباس هارا بدون تا کردن یکی یکی از کمد خارج می کنم و درون چمدان می چپانم
– آرام قرار شد دیگه برنگردیم به اون خونه … چیشد پس؟
چمدان خالی اش را به سمتش هل می دهم … سوال های آهو را دیگر کجای دلم بگذارم؟
– برمی گردیم خونه باغ چون اونجا امن تره … در ضمن شکوهم هست وقتایی که من نیستم تنها نیستی … باباهم احتمالا همین روزا از زندان بیاد بیرون
یکه خورده و با تعجب نگاهم می کند و من هم چنان لباس هایم را مچاله کرده و در چمدان می چپانم … آرامِ منظم اکنون یک شلخته ی بی حوصله ی تمام عیار شده
– بابا؟ … تو گفتی دیگه بر نمی گردیم پیش اون … من نمیام جایی که اون باشه!
خسته و بی رمق با التماس چشم هایم را به چشم های معصومش گره می زنم
– آهو جان … عزیزم … وسایلتو جمع کن میریم خونه ی خودمون … به حرفم گوش بده و انقدر اذیتم نکن تو دیگه قربونت برم
مانند بچه ها پا روی زمین می کوبد و لب بر می چیند
– من از اون آدم متنفرم آرام متنفّر
می توپم … من زیادی پر شده ام و آماده ی لبریز شدنم
– اون آدم بابامونه!
– آره بابایی که دخترای دیگه رو می فرسته دبی تا بهشون تجاوز کنن
نمی خواهم بشنوم نمی خواهم … بلند فریاد میزنم
– بسهههه … بس کن … نرو روی اعصاب من … من خیلی حالم بده آهو خیلی … وسایلتو جمع کن میریم خونه
بدنش لرز کوچکی می گیرد و بدون حرف مشغول جمع کردن لباس هایش می شود … اما گه گاه صدای بالا کشیدن بینی اش را می شنوم … آهو را هم رنجاندم … تنها فرد با ارزش دنیایم را هم رنجاندم … مرگ بر من … مرگ بر آرام … مرگ بر ما!
__________________
مغزم رگ به رگ شد🤯😰 سردار پلیسه
وایی خدا
خیلی قشنگ بود عزیزم کلی کیف کردم
آرام فعلاً آشوب شده🤣
یس
آرام کلا همیشه آشوبه😂
فکرشو که میکنم به سردار میاد پلیس مخفی باشه.ولی متعجبم که کجاست الان دور و بر آرام پیداش نیست این بچه طاقت دوری و غم آرام رو نداشت
ممنون ساحل جان 💙
فعلا داره تو گندی که بالا آورده شنا می کنه😂
سردار واقعا پلیسه اگه هست که من ذووووووووق مرگ میشم ساحل جون امروز من رو به عمق شگفتی وشوک رسوندی
منم از برگشتن آرام به خونه ی پدریش متنفرم آهو که جای خود داره 😂😂سردار دیگه باید هرچه زودتر دست به کار بشه وآرامو برگردونه این ورژن غمگینش قابل تحمل نیست با اون بیشتر سر کیف داریم 😂😂😂😂
پارت بعدی خفن تره😈😂
سردار دیگه تا بیاد آرامو برگردونه هممون پیر شدیم انقدر که آرام رد داده😂😂
اووووووو بی صبراننننننننه منتظرررررم
😂😂😂😂آرامه دیگه دیگه بخشش درکار سردار نیست اعدامش کنید 😂😂😂😂
😂😂😂
من فکر نکنم سردار پلیس باشه
ولی سلیم چرا بهش میاد 😂
دیگه باباتو چرا میخوای آزاد کنی دختررررر
سلیم تنها شخصیتِ عاقل و بالغ رمانه واقعا🤦🏿♀️
داره از همه طرف زهرشو به سردار میریزه😂
زهرشو؟؟؟داره چکار میکنه وای ساحل بی قرار ترمون نکن
😈🤭