رمان آزرم پارت ۹۹
پس از آن همه بدبختی که به روز من آورد هنوز هم فکر انتقام است … میان این انتقام جویی اش رویای بچه آوردن را هم می پروراند … حتما یک بچه که به خون پدربزرگش تشنه است!
کش موهایم را سفت می کنم و شال لعنتی همانجا در ماشین مانده
در یک حرکت دست گیره ی درب را پایین می کشم … تنها راه رفتن همین است … سردار دیگر اجازه ی رفتن نمی دهد قطع به یقین
خودم را در پذیرایی پرت می کنم … جای خالی!
هیچکس نیست!
آه … رفتند … فقط یک لحظه غفلت کردم … لعنت به من
امشب حماقت هایم تمامی نداشت … آن از تسلیم شدنم و این هم از غفلتِ بد هنگام
تا می خواهم دمنوشِ نا امیدی را سر بکشم،برق یک دسته کلید چشمم را می زند
کلید هارا … نبرد!
گل از گلم می شکفد و مانند پروانه ای که از پیله درآمده باشد سمت دسته کلید پرواز می کنم
من … حتی یک ثانیه دیگر کنارش نمی ماندم!
من حسودم … یک زن حسود احمق … من گاهی حتی به خودم هم حسادت می کنم
او از منی که مانند روانی ها حسادت می کردم انتظار دارد بعد از دیدن یک زن در کنارش کنارش بمانم؟ … حتما با شعارهای جدید … همانهایی که می گوید با حسادت بیش از حد مردهارا خسته نکنید
من او را برای خودم می خواهم … خودِ خودم … خسته اش کنم؟ … سردار مال آرام است … این را حتی خود خدا هم می داند … از قدیم الایام سردار مال آرام بود
من نمی بخشم … هرگز نمی بخشم گناه نابخشودنی اش در حقم را …خودم را از او می گیرم … همانطور که او خودش را از من گرفت!
____________________
زنگ قدیمی درب را می فشارم و صدای جالبی می دهد … یک صدای اردک مانند
منتظر می ایستم … سال ها گذشته و من نمی دانم اصلا او من را می شناسد یا نه
درب باز می شود و یک پیرزن بامزه رخ می نماید … چقدر … چقدر پیر شده بود!
کمی نگاهم می کند و نگاهش می کنم … لب هایش برخلاف انتظارم تکان می خورند
– آرام!
لبخندی میزنم که بغضی بزرگ در آن نهفته است
– طلا مامان!
چشمان گرد و بانمکش آمدن به این آبادی را برایم کمی راحت تر کرده است … جایی خیلی دور تر از آن شهرِ بی رحم
نمی دانم دلم برای مادرم تنگ می شود یا چه … فقط می دانم که خودم را در بغلش می اندازم و مانند کودکان شیرخوار زیر گریه می زنم … من خیلی پُر بودم … سر ریز کردم!
– طلا ماماننن
دست های چروکیده اش نوازشم می کند
– دختر تو اینجا چیکار می کنی؟ … چرا اینجوری مثل ابر بهار گریه می کنی؟
فقط گریه می کنم … چه بگویم؟ … بگویم نوه ات روحم را شکاند و روی تکه های شکسته اش تاخت؟ … بگویم برای فرار از او پناه آوردم به دهاتی که هرگز رهایش نکردی؟ … بگویم آمده ام چون مانند تو سردار را رها کرده ام؟ … حتی فراتر از آن می خواهم آقش کنم؟
چرا آق معشوق نداریم؟ …فقط پدر و مادر حق آق کردن دارند؟ … آن بیچاره ای که می شکند چه پس؟
_____________________
– خب پس یه مدت می خوای اینجا کار کنی … دکتر روستا؟
سری تکان می دهم که با چشمانی که عجیب مانند سردار بود،ریز و کنکاشگر نگاهم می کند
– باز اون گنده بک اذیتت کرده؟
نمی دانم حرف چشم هارا می خواند یا که من و سردار را زیادی می شناسد
– توام مثل من ولش کردی اومدی روستا!
سر به زیر می اندازم … اگر برای طلا بگویم که چه ها با من کرده قطعا آقش می کرد … من مگر می توانم سردار را نزد مادربزرگش خراب کنم؟
– می خوام یه مدت اینجا پیش شما بمونم … فقط نمی خوام سردار بدونه اینجام
طلا گره روسری اش را محکم می کند
– آخرش من از دست شما دوتا دق می کنم میفتم می میرم … ده ساله همدیگه رو می خواین و هی عین سگ و گربه میفتین به جون هم … چیکار کرده که از دستش فرار کردی اومدی پهلو من؟
هنوز هم همان طلا مامان گذشته است … با همان زبان و تند و تیز … چقدر دلم برایش تنگ شده بود
ناله وار می گویم
– طلا مامااان … بمونم؟
کمی سرزنشگر نگاهم می کند و سرانجام پاسخ می دهد
– بمون عزیزم بمون قدمت سر چشم من!
از شوق می خواهم بغلش کنم که دستش را به علامت استپ جلویم نگه می دارد
– وایسا وایسا … هنوزم خودتو لوس می کنی بشین سرجات ببینم … شرط داره اینجا موندن
وا رفته می مانم … حالا می فهمم سردار آن ژن سواستفاده گری اش را از کی به ارث برده است
ناگهان می خندد و سرم را در بغلش می کشد
– شوخی کردم … تو دخترمی … بمون عزیزم … اون کینه شتری ام بالاخره یه جایی سرش به سنگ می خوره
باز هم بغض بی نام و نشان راه گلویم را می بندد
– طلامامان پسرت خیلی اذیتم کرده!
دست های پیرش جای دست های بزرگ و کشیده ی نوه اش صورتم را نوازش می کنند
ممنون ساحل جان🩷
از همین اول عاشق طلا مامان شدم
خواهش می کنم قلب❤️
اسمش بود خودش نبود دیگه خودشم رو کردم براتون😁
طفلی سردار حالا کجا بره دنبال این ارام یاغی بگرده 😂 فکر نکنم به ذهنش برسه رفته روستا پیش مادر بزرگ خودش ممنون ساحل جان😘
حالا حالا ها باید چوب گندی که زده رو بخوره😂
قربانت❤️❤️❤️
پس آبجیش کجاموند☹️