رمان آزَرم پارت ۴
– فکر کردی واقعا مامانمی که دست بذاری رو دهنم چیزی نگم؟ … یه بار دیگه بهت اخطار میدم شکوه توی کارای من دخالت نکن … نکن … دفعه دیگه این موهای زردتو از جا در میارم
از صدای جیغش نگهبان ها داخل می ریزند و اوهم
با چشمان درشت نگاهم می کند و من موهای شکوه را بیشتر می کشم جوری که تنش خم شده
– ولم کن دختره سلیطه … ولم کن میگم … آخ
نگاهم به اوست که با سیگار کنار لبش لبخند به قولی باحالی می زند
– ازم معذرت خواهی کن … به خاطر چرت و پرتایی که بهم گفتی معذرت خواهی کن
سیگار را از گوشه لبش بر میدارد و دستش را برای نگهبان ها به علامت خروج تکان می دهد
یک دعوای زنانه بود فقط … یک زهرچشم از شکوه
– من از توی هرجایی ؟ … آراااام می کشمت ول کن بی همه چیز
فحش می داد؟ … خنده ام می گیرد واقعا فحش می داد
سردار دستی به گوشه لب هایش می کشد تا خنده اش را جمع کند …
رو می چرخاند و سمت در می رود … می داند که خوب از پس خودم بر می آیم
– شکوه … تو هنوز نفهمیدی الان تو چه شرایطی هستی که فحش میدی … گیساتو بکنم بذارم کف دستت؟
کولی بازی می کند
– نگهبانا … کدوم قبرستونی ان اینا؟
همه را سردار حکم خروج داده بود
او عرصه را فراهم می کرد برایم
صدای در اتاق دیگری
آه همین کم بود
– آرام … آرام دیوونه شدی ولش کن
پیرهنم را عقب می کشد که شکوه را با حرص روی زمین هل می دهم و عقب می کشم
– شکوه دفعه آخره بهت هشدار میدم … توی کارای من دخالت نکن … سرت به کار خودت باشه … الانم شانس آوردی آهو اومد واسطه شد … وگرنه کچلت می کردم بابای ساده لوحم دیگه نگاتم نکنه
سمت اتاق راه می افتم که آهو یک بند صحبت می کند … شروع که می کرد دکمه خاموشش گم می شد … می گفت و می گفت
– آرام با توام … چیکار این داری؟ … می خوای بابا دوتامونو تنبیه کنه؟
وارد اتاق می شوم … مانند جوجه اردک های حراف می آید
کلاه را از سرم می کشم که موهایم پخش می شود … یک مشت موی بلند عذاب آور
– آرام بخدا تو دیوونه شدی … تو زده به سرت … چرا این کارارو می کنی آخه … فقط چون از من بزرگتری حق نداری الان بهم گوش ندی
عصبی بر می گردم و کلاه را محکم سمتش پرتاب می کنم
– دهنتو می بندی یا نه؟ … کاری بهش نداشتم … خودش اومد پاپیچم شد … حقشه بعضی وقتا تنبیه شه
کلاه را میگیرد و روی تخت می نشیند
او بچه است …یک نوجوان ۱۷ ساله صاف و ساده … نمی داند در این عمارت چه می گذرد … ساده است … صادق است و فکر می کند همه مانند خودش اند
– همینجا میشینم تا ببینم باز داری چیکار می کنی؟ … اصلا تو این زمان از شب بیرون چیکار میکنی؟
چند ضربه آرام به پیشانی ام می کوبم
– پاشو برو بیرون می خوام لباس عوض کنم پاشو
بچه بازی های آهو از هر دردی دردناکتر بود لعنتی
– نمی خوام … من بچه نیستم که می خوای بیرونم کنی … دست از این کارات بردار … البته حق داری بابا باتو چیکار می تونه بکنه؟ … تو۲۸ سال سنته منِ بدبختم که هی باید تنبیه شم
عصبی می شوم … دست مریزاد یک امشب می خواستم سر او عصبانی نشوم دلش را بشکنم نمی گذاشت
– آهو داری زیادی حرف می زنی … من ۱۰ سال ازت بزرگترم خب ؟ … ۱۰ سال … به اندازه ۱۰ سال از توی ساده بیشتر تجربه دارم … حالیته یا نه؟ … این زنیکه گند نزنه به زندگیمون سردار قطعا می زنه … می فهمی یا خری؟
دخترک بی شیله پیله ام این دفعه جای سکوت همیشگی اش صدا بلند می کند
– تو مشکلت با اون چیه؟ … اصلا می دونی … تو تمام فکر و ذکرت سرداره … این آزار دادناتم فقط سر لج اونه … دردت چیه باهاش؟ … اون اصلا کاری بهت نداره تویی که هی می پیچی بهش … اصلا وایسا ببینم تو مطمعنی باهاش مشکل داری … آخه هر دختری میاد طرفش یه جوری تار و مارش می کنی که از صفحه روزگار محو شه
بی اختیار دستم روی صورت نرمش می نشیند
نفس نفس می زنم … لعنت به من … چه کار کردم منه احمق …
– ببخشید … ببخشید قربونت برم … آهو نگام کن … زندگیم ببخشید
چشمان قرمزش تمام دنیایم را مشکی می کنند
– حالم از زندگی که ازش حرف می زنی بهم می خوره … از توهم
می دود سمت در و من حیران میمانم
من هرکار می کردم به خاطر خودم و او بود
هر تلاشی می کردم به خاطر خودم و اوست … مردی که نام پدر را یدک می کشد به درک من برای نجات او این کارهارا می کردم
گفت از من متنفر است؟ … از من؟
من نبودم که تا به حال در این خانه توسط یکی مدفون شده بود … شکوه جانش را می ستاند و آن مرد پدر نام فقط می نگرید
آهوی من … خواهرکم … بفهم … بفهم که تو غرق دنیای صورتی خودتی و اینها همانند گرگ مارا می درند …
– خاک تو سر من … خاک تو سر من که هر کاری میکنم به خاطر توئه … همینو می خواین؟ … باشه … میذارم سردار عین مار بپیچه دورتون و تک تک تکتونو خفه کنه … تا بفهمین آرام کی بود … تا بفهمین
آهو بی جواب در را محکم می کوبد که لرز بر تنم می افتد
داد می کشم … باید این مغز آک بندش را باز می کرد
– شنیدی آهو ؟… اون عوضی همتونو خفه میکنه
لعنت … لعنت … لعنت
بالشتی که به در بسته می کوبم و آهویی که خنگ شده
روی تخت می نشینم … آخ خدایا …
شاید باید واقعا می گذاشتم نابودشان کند … آهو را بر میداشتم و می رفتم … شیره جانشان را که کشید بر می گشتم
این داستان بدون دختری که برای خانواده اش می جنگد هم می توان ادامه پیدا کند
سردار کینه توز بماند و پدر خطاکارم
خدایا عظمتت را شکر … شکوه یک مو کشیدن من را تاب نمی آورد چگونه می خواست ضرب دست آن دیو دو سر را تحمل کند؟ … زیادی خودش را بالا دیده بود … بانوی عمارت صالح ها … سردار او را تکه تکه می کرد … احمق ها … احمق ها … احمق هااااا
_________________
ولی من آهو رو بیشتر دوس دارم 💚
هنوز نفهیدم سردار چکارست چرا تو خونه اینا مونده ممنون بابت پارت
متوجه میشی عجله نکن
منم ممنونم بابت نقدای خفنت💚
لیلا هستی خواهر؟میگم اگه شمارمو هنوز داری بهم پیام بده باهات کارواجب دارم؟
باشه
الان واسه چی گوشیتو خاموش کردی
خب جواب بده دیگع