رمان آزَرم پارت 14
بدون برگشتن به طرفم به دریای روبه رو می نگرد
این روز ها آمار سیگار هایش بالا رفته
-سردار … ببین منو … سرداااار
با داد تقریبا بلندم بر می گردد
– یوااش
و بوم … چشمانش بی پلک می ایستد … زومِ زوم
لبخندم تا بناگوش باز می شود و دستانی که جلویم گرفته ام
– لباس محلی پوشیدم … بهم میاد نه؟ … خیلی خوشکله … خنکم هست داشتم میمردم از گرما
فقط نگاه می کند … بایک نگاه گنگ
خوشش آمده یا خوشش نیامده؟
جریان چیست؟
دستهایم را جلو صورتش می گیرم
– حناهامو ببین … سردار یکم ذوق کن خب توام … ببین دویدم که اول نشون تو بدم
ساعد دستم را همان بالا می گیرد و تنم را سمت خود می کشد
از نگاهش چیزی نمیفهمم
سختنگاه می کند
یک نگاه نفوذ پذیر
در نیم قدمی اش ایستاده ام
لب هایش به دشواری باز می شوند
نگاهی که داغ روی تنم می چرخد … هیز نیست … داغ است
آهسته آرنجم را می کشد
کجا می رویم؟
دستم را به ظریف ترین حالت ممکن نگه داشته ام تا مبادا حنایم خراب شود
پشت یک صخره … درست جایی رو به روی دریا که ماسه نیست
سنگی است
نرم کمرم را به سنگ تکیه می دهد و رو به رویم می ایستد
آنچنان حواسم پی دست هایم است که فاصله چند اینچی اش را نمیفهمم
– الان … با این سر و وضع … انتظار داری ببرم بشونمت کنار اون بی شرف؟
نگاه از دست هایم میگیرم
درست بین بدن هایمان اند … وای به حالش اگر با نزدیکی بیش از حد خرابشان کند
سرش خیلی بالاست که سر بلند می کند
یک جفت چشم شیفته … از نظرش خوشکل شده بودم؟
– بهم میاد؟
پلک می زند
دستش پر روسری ام را لمس می کند
– نه
لبخندم زهر می شود
– واقعا؟ … اون گفت خیلی خوب شدم که
با لحن نرمی که خیلی وقت هاست از او ندیده ام زمزمه می کند
– بریم … اینارو دک می کنم … بریم یه جای دیگه … خب؟
– جدی بهم نمیاد؟ … میرم عوضش می کنم
او باز حرف خودش را می زند
– یه وری که این سرخرا نباشن … الان حواستو جای اون دستات بده به من
لب هایم کودکانه جمع می شوند … قلبم شکسته
– میرم لباسمو عوض کنم
عصبی پیشانی اش را روی پیشانی ام فشار می دهد … دندان های کلید می شوند
– آراام …
سرم را تکان می دهم … من دختر لجبازی ام
– برو عقب … منم دیگه یه گوشه خفت نکن بهم بگو خوشکل نیستی
می خواهم بروم که دستش روی پهلو درست بالاس استخوان لگنم چنگ می شود و قلبم را می لرزاند کلماتی که از دهانش خارج می شود
– کدوم خری گفته خوشکل نیستی؟ … باید همه جا بزنی تو حال من؟ … یه لباس محلی بیخود که نمی دونم چرا باهاش انقدر سک***سی شدی پوشیدی و دوره افتادی … نمی فهمی این حرکاتت چه سکانس هایی میاره تو سر من؟ … می دونی چه پلن هایی برات چیده میشه تو این سر خراب شده؟
کُپ می کنم
این فقط یک لباس عربی قهوه ای رنگ و زرق و برقیست
نه دامن کوتاه دارد نه بالاتنه باز … نه رنگ جیغ دارد نه چسبان است
او مردی نیست که با این چیزهای پیش پا افتاده هورمون هایش بهم بریزد
عمیق خیره خیره نگاهش می کنم
چند وقت است که ندیده ام اورا؟
این بینی کشیده مردانه … ته ریش و موی نامرتب … فک زاویه دارش
لعنتی زیادی دلتنگم … سخت است معشوق کنارت باشد و خودت را در آغوشش نی اندازی
سخت و هلاک کننده
لب می زنم نمی دانم می شنود یا نه
-بریم
یک لبخند از او
یک لبخند که سعی دارد پنهانش کند
آهسته کمی عقب می کشد و دست از پهلویم بر میدارد
– دستاتو نمالی بهمون
با کفش به ساق پایش می زنم
– به این قشنگی … بمالم به تو که چی مثلا
صخره کوتاه بود تقریبا کمی از سر او بالا تر
کمی پا بلند می کند
نگاهش میکنم … گفت می رویم و من هم موافقت کردم … اکنون فقط برای بودن با او هیجان زده ام
– اون طرفن حواسشون به ما نی …
با ذوق زدگی سر تکان می دهم
فرار از نگهبان هایپدر … جذاب است
ساق دستم را می کشد
دور می شویم … دور دور … دو از همه تجملات
حال فقط یک من مانده ام … یک او و یک دریای بی انتها
لبخند از صورتم پاک نمی شود
اما این دلیل نمی شود که او همینطور مرا دنبال خود بکشاند آن هم وقتی سخت تلاش می کنم حناهای زیبایم خراب نشوند
– سردار … دستمو کندی ول کن خودم میام دیگه … دور شدیم
تلفن همراهش زنگ می خورد که می ایستد
دستم را ماساژ می دهم … زور خرس را داشت
منه بیچاره هم که وایب جوجه اردک ناز نازی را داشتم
– بگو سلیم
کنارش ایستاده و بر عکس او که اخم کرده و به سخنان سلیم گوش می دهد مخمل آبی را می نگرم
خدارا شکر در ماسه ها نیامده بودیم
کنار ساحل روی پیاده رو
– نمیفهمم چی میگی صدا دختره رو قطع کن بفهمم چی داری میبافی
اخم می کنم
دختر؟
کجا؟
با سلیم؟
ربطی به سردار دارد؟
قطعا دارد … سلیم بدون اجازه سردار آب نمی خورد
میل عجیبی به مشت کردن دست هایم و گند زدن به آن طرح های پیچ در پیچ دارم
دختر؟
نگاهم از دریا کنده می شود
پی چشمانش می چرخند
– خیلی خب … حواست به اوضاع باشه … سلیم … اگه اومدم دیدم گند خورده به همه چی اونوقت من می دونمو تو
تلفن را قطع می کند ومن همچنان نگاهش می کنم
نمی دانم با چه حرص عمیقی زبانم می چرخد
– این دختر … احتمالا که به تو ربطی نداره … داره؟
کناره های لباسم را لمس می کند
– رنگ دیگه ای نداشت؟ … این چه رنگ مزخرفیه
– سلیم از کی تاحالا دختر میاره پیش خودش؟ … تو گفتی حتما
نوک انگشتش که به موی فر افتاده روی گونه ام می چسبد هم در چنین شرایطی دل نمی لرزاند
– الان اون مردک عرب باید بره سماق بمکه می دونی دیگه؟
دستش را روی تره مویم میگیرم
درست دو انگشتش را … مشت کوچکم برای دست بزرگش زیادی ریز است
– سردار … جریان اون دختر چیه؟ … همین الان بهم بگو قبل از اینکه کل این حناهامو با صورتت خراب کنم
تای ابرویش بالا می پرد … دستش را همانجا درون مشتم کنار صورتم نگه داشته … همین حالا هم حنایم خراب شده لعنتی
– من گفتم دختر؟
کاش می شد کله اش را به دیوار بکوبم
دندان هایم چفت می شوند
-سرداااار …
اخم هایش جمع می شود
دو ابروی مردانه و نا مرتب
– ششش … اگه یکی این صدا و این قیافه رو ببینه و حال من بهش دست بده که من باید همینجا یه گلوله خالی کنم تو مغزش
صدای امواج دریا
اوی شیفته
منه عصبی که اکنون به هیچ چیز جز آن دختر فکر نمی کنم … هرچه می خواهد دلبری کند حالا
– خوبه … حرمسرا باز کن … سلیم بیچاره رو هم بذار مسئول پیدا کردن زنا … خیلی خوبه
لبش رو به بالا کج می شود دستش را پایین می آورد تا از مشتم رها شود
دستش حنایی شده و دارد رنگ میگیرد گویا
اکنون من حسود چرا به طرح های خراب شده دستم توجهی ندارم؟
– موافقم باهات … توام میشی سوگلیش … یه شب تو تنها یه شب اونا همه
صبرم حدی دارد نه؟ … چشمانم به قدری گشاد می شوند که حد ندارد
چقدر وقیح شده بود
او … سردار اینگونه نبود … انقدر عوضی و وقیح نبود
دستش را محکم رها می کنم
برای یک لحظه … یک لحظه … با این لحن صحبت و سخنان بی شرمانه اش حالم از او بهم می خورد
– حالم ازت بهم میخوره …
آب نبود اینجا غیر از دریا؟
با دریا که نمیشد حنا شست
بی توجه از او می گریزم … اشتباه از من احمق است که پی او می روم
خاک بر سر احمقت آرام … او یک عوضی زن باره شده و تو هنوز قلبت برایش تند می زند
صدای گام هایش پشت سرم می آید
آنقدر عصبی هستم که دیگر آن دختر جایی ندارد در ذهنم
خدا می داند با چند نفر بود … یک دختر که کنار سلیم است که چیزی نیست
– آرام … آرام … شوخی کردم … چرا بی جنبه شدی تو؟ … بیا دستمو که نابود کردی پاک کن حداقل
حیف که می دانم زورم نمی رسد
وگرنه همین حالا خفه اش می کردم
خفه اش می کردم و بعد خودم را در این دریا غرق می کردم تا دوتاییمان به درک واصل شویم
– دوست دختر سلیم بود … ربطی به من نداره … چرا از من تو ذهنت یه مرد هول زن باز ساختی؟
عصبی سمتش بر می گردم که متوقف می شود
چانه ام از عصبانیت می لرزد
-من ازت ساختم؟ … تو روی من وقیح میگی میخوام حرمسرا بزنم من چی بگم؟ … بگم ناز شستت ناصرالدین شاه؟
با یک نرمش خاصی نگاهم می کند
یک حالت آرام خر کن
او دوباره برنامه ای دارد که مهربان شده؟
– من انقدر بی کارم برم حرمسرا بزنم؟ … یه زری زدم
وای خداوندا … چرا حرف هایش را جدی نمی گرفت
– همین جملاتی که میگی و برا خودت شوخیه … برا طرف مقابلت آزار دهندس خب؟ … خوبه من بگم میرم فاح…
جمله ام با انگشت تهدیدش قطع می شود
– ششش … به زبونت بیاد همینجا میبرم می ندازمش توی دریا … سرت از تنت زیادی کرده … نرمی نشونت میدم دلیل نمیشه هر چیز مزخرفی از زبونت در بیاد
با آرنج در سینه اش می کوبم
همیشه همین است … قلدر … زور گو
خودش که می گفت شوخی است باید بخندیم
من که میگفتم با تهدید دهانم را می بست
برای من گناه برای او فان است؟
– پس وقتی دوست نداری من بگم خودتم حق نداری بگی … چرا تو آزادی هرکار بخوای بکنی؟
دست حنایی شده اش را جلوی چشمانم می گیرد
واقعا ممنونم ازت ساحل جان خوش قول😘😘😘😘😘😘😘😍😍😍😍😍😍💗💗💗💗😄😄
قلبی کههه❤
فقط امیدوارم حسودیای آرام خستتون نکرده باشه😂
خیلی قشنگه اتفاقا😄
❤
ساحل جان دقت نکرده بودم این پارت 14هست زده 13
۱۴ هست که
حالا شده14قبلا 13بود