رمان «آمیگدال» پارت 2
وزن تنم را روی بدن بزرگش انداخته و تکتک سرامیکها را با کمک او قدم میزدم. هرازگاهی سر برمیگرداندم و با نگرانی نگاهی به انباری میانداختم؛ نکند بلایی بر سر ترنم من بیاید؛ نکند بدتر از آنچه شاهین قول داده بود با مرد من تا کنند؛ از این آدمها هیچچیز بعید نبود. به پلکان که رسیدیم، نگاهی به من انداخت و گفت:
ـ میتونی بیای یا بلندت کنم؟
با نگرانی نگاهی به چشمانش انداختم و بدنم را شل گرفتم تا بلندم کند. دستانش را دور بدنم حلقه کرد و مثل پر از زمین بلندم کرد. پلهها را چند تا چند تا طی میکرد و در این حین، من با شرمندگی به تن بیجان مهمانهایی که روی سالن بزرگ عمارت پهن زمین شده بودند، چشم میدوختم. نه لباسهای گران قیمتشان یاریشان میداد، نه ادعای زندگی میلیاردیشان و غرور و تعصب بیخود. حتما وقتی به هوش میآمدند، فکر میکردند یک تیم مافیایی بزرگ یا قاتل سریالی این کار را با آنها کرده؛ واقعا چه کسی فکر میکرد دلیل تمامی این اتفاقات، من باشم؟ یک خدمتکار ساده که به گفته آنها باید حد خودش را خوب میدانست.
چشمم به زن خوش قامت با پاهای خوشتراش و لباس بلند قرمز که قیمت سر به فلک کشیدهاش را فریاد میزد، افتاد. شاید در بین مهمانان، تنها کسی که بیهوش بودنش سرخوشم میکرد، این زن بود. با به یاد آوردن کاری که با من کرده بود، اخم کردم و سرم را برگرداندم:
«با شرمندگی سر به زیر افکندم و مورد تشر زن قرار گرفتم:
ـ نکنه گوشت خوب نمیشنوه؟! گفتم دمای جوشوندهی من باید هشتاد و چهار درجه باشه! خیلی خوب بهت فهموندم باید برگ پونهی وحشی و نعنای خشک هم توش باشه! من نمیدونم توی احمق رو از کدوم بیابونی پیدات کردن و گذاشتنت برای خدمتگزاری! واقعا که این کار احمد خان زیر سوال میره!
به آرامی لب زدم:
ـ خانوم کوتاهی از من بود؛ احمد خان کوتاهیای نکردن. من تمام مدت حواسم بود که دمای جوشوندهتون همونقدر باشه؛ حتما وقتی داشتم براتون میاوردم سرد شد.
ـ عه؟! اینطوره؟! پس خودت هم نوش جانش کن دخترهی کولی!
در کسری از ثانیه لیوان شیشهای را بالا آورد و تمام محتویاتش را روی تنم خالی کرد. از میزان داغ بودن جوشانده، کل تنم آتش گرفت؛ جیغی زدم و به سمت دستشویی دویدم. زنیکهی روانی! معلوم نیست از کدام دیوانهخانه فرار کرده!»
اخمهایم را در هم کشیده و به در خروجی عمارت که رسیدیم، به خودم آمدم. آخرین نگاهم را به سالن بزرگ و دیوارهای بلندش انداختم. نگاهم بین تابلوهای بزرگ عکس خاتون و احمد خان رد و بدل شد؛ تمام خاطرات بچگی خودم و ترنم جلوی چشمانم نقش بست و نفس فرو بردم. باید با زندگی اصفبارم خداحافظی میکردم و وارد دنیای جدیدی میشدم؛ دنیایی که نمیدانستم قرار است چه بلایی بر سرم آورد؛ قرار است چگونه با من تا کنند. از باغ بزرگ و در خروجیای که طاق به طاق باز بود، رد شدیم.
نگاهم به ماشین دراز و سفید رنگی که جلوی در پارک شده بود، گره خورد. از تعجب ابروانم را بالا دادم و نگاهی به مرد انداختم. مرا روی زمین گذاشت و به سوی در عقب شتافت. در را که باز کرد، اشارهای به من کرد تا وارد شوم. باورم نمیشد اولین خوشبختی زندگی جدیدم، ورود به ماشین گرانقیمتی باشد که فقط در فیلمها دیده باشم. انگار اولین قدمم بود برای اینکه توسط پول سرخوش شوم؛ دریغ از اینکه بدانم مادر تمامی بدبختیها، همین حرص و هوس پول بود.
اشکهایم را با دست پاک کردم و با شرمندگی وارد ماشین شدم. دلم نمیخواست لااقل با این لباس چرکین درون یک ماشین گران قیمت بنشینم. سوار که شدم، نگاهم به لبخند پت و پهن شاهین افتاد. مثل همیشه خوشتیپ بود! سرم را سریع پایین افکندم و حتی فرصت نکردم نگاهی به محوطهی شیک و باکلاس ماشین بیندازم.
ـ شنیدم کارت رو خوب انجام دادی!
چیزی نگفتم و فقط به کفپوش طلایی رنگ ماشین چشم دوختم. با سرخوشی گفت:
ـ واسه این کارت میخوام بهت هدیه بدم. این ماشین رو میبینی؟ لیموزین آعودی هشت ال هست؛ قیمتش الآن چهل هزار یورو هست. میدونی چند تومن میشه؟
سرم را آرام به چپ و راست تکان دادم. مرا چه به یورو و دلار؟ من از بچگی تنها بشور و بساب یاد گرفته بودم.
سرش را به جلو خم کرد و آرام گفت:
ـ تقریبا سه میلیارد.
این را که گفت، با بهت سرم را بالا آوردم. این ارقام تا به حال به گوشم هم نخورده بود! سه میلیارد؟! من و سه میلیارد؟! امکان نداشت! خندید و دستش را در هوا تکان داد:
ـ یه وقت فکر نکنی اینها عددهای خاصی هستن. این ماشین فقط هدیه من بهخاطر کار بینقصت بود. خب؟ نظرت چیه؟
با چشمان عسلی رنگش چشمکی نثارم کرد. آب دهانم را فرو بردم و با صدای گرفته گفتم:
ـ مـ…من نمیدونم باید چهطوری ازتون تشکر کنم. آخه…آخه نیازی به این کار نبود.
نچنچ کرد و با لحنی آمیخته به خنده گفت:
ـ اه بسه دیگه! دختر یکم اعتماد به نفس داشته باش. تو با این چشم و ابروی خوشگلت لیاقت صد برابر بیشتر از اینها رو داری. گفتم که! این فقط اولشه. تو قراره پسفردا شب زن سهند خان بشی و… .
سریع گفتم:
ـ آگرین!
نمیدانم این جسارت از کجا آمد که اینقدر سریع حرفم را زدم. سرم را یواشکی بالا آورده و به لبخند پت و پهن روی صورت سبزهاش چشم دوختم. شاید کمی مجال پیدا کرده بودم تا اطراف ماشین را از نظر بگذرانم. چیدمان صندلیها نظرم را جلب کرده بود. سه صندلی چرمین در ردیف من و سه صندلی چرمین سیاه دیگر در ردیف شاهین. کنار من و او که هر دو روی صندلی وسط نشسته بودیم، دو میز شیشهای کوچک به چشم میخورد با بطریهای نوشیدنی و جامهای شیشهای.
ـ گفتی آگرین؟
سریع لب به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم. منتظر جوابم بود. آهسته گفتم:
ـ میخوام آگرین صداش کنم.
یک «آها»ی بلند گفت و پایش را روی پای دیگرش انداخت. چشمم که به مدل کت و شلوار نفتیاش خورد، نفسم در سینه حبس شد. خدایا، مثل همان کت و شلواری بود که آگرین به تن داشت؛ در شب عروسی معشوقهاش. همان کت و شلواری که خودم برایش اتو زدم تا در عروسیاش به تن کند. همانی که تا چند دقیقه پیش به تن داشت و طنابهای محکم، روی صندلی اسیرش کرده بودند. مثل همان بود!
محو تماشای کت و شلوار اتو کشیده و پیرهن سفیدش بودم که جرعهای نوشید و اشاره کرد:
ـ بخور.
با تعجب گفتم:
ـ نه آقا…من از این چیزها خوشم نمیاد.
نیشخندی زد و گفت:
ـ مگه تا حالا خوردی که خوشت نیاد؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم و آهسته گفتم:
ـ نجسه.
خندهای بلند سر داد و با حرکت کردن ماشین، گفت:
ـ نجس؟! یه شات ازش بالا بری طعم سرخوشی رو میفهمی. لامصب تموم دردهات رو میشوره و میبره. بخور دختر.
ترسیده سرم را پایین انداخته و دستهای عرقکردهام را درون هم قلاب کردم. از طرفی غم دلتنگی برای ترنم و از طرف دیگر حرفهای شاهین، مضطربم میکردند. قلوپی دیگر خورد و باز اشارهای به میز من کرد:
ـ اون جام رو بگیر دستت.
نگاهی به چشمانش کردم و جام کنار دستم را دیدم. آرام بلندش کردم و در دست گرفتم. لبخند زنان شیشهی نوشیدنی کنارش را برداشت و ذرهای درون جام من ریخت. رنگش به سرخی خون بود و بویش نامطلوب. اشارهای کرد و گفت:
ـ یه چیز رو دو بار نمیگم؛ بخورش.
با استرس لبم را به جام نزدیک کردم. چشمهایم را روی هم فشرده و به زور جام را بالا آوردم. میترسیدم محتویاتش را قورت دهم و معدهام آتش بگیرد. شنیده بودم تلخ و بیمزه است؛ هیچ رغبتی برای نوشیدنش نداشتم. با این حال، دوست نداشتم فکر کند بچهننهام یا از همین اول بخواهم با او لج کنم؛ ته تهش یک جرعه نوشیدنی بود؛ چیز خاصی نبود! به زور جام را سر کشیدم و همان اول با قورت دادنش، حس کردم سرم گیج رفت. گلویم تیر کشید و بعد از آن معدهام آتش گرفت. جام را به شدت روی میز کوبیدم و دستانم را روی معدهام فشردم. خدای من! این چه کوفتی بود؟! مزهی تلخ و آتشینش روحم را از بدنم جدا میکرد. این زهرماری چهطور درد دیگران را شفا میداد؟ خودش دردی اضافه میکرد روی دردهای دیگر!
صدای قهقههای شاهین به گوش رسید و بعد با خنده گفت:
ـ بابا اینکه دو قطره بود! باید عادت کنی…بعدا آدمهای پولدار و سرخوشی که هرروز یه جام از اینها دستشونه، تو زندگیت فک و فراوون پیدا میشه. از الآن عادت کن تا بعدا راحت بنوشی.
با تعجب سرم را بالا آوردم و نگاهی به چهرهی خونسردش انداختم. چه میگفت؟! محال ممکن بود من باز هم از این زهرماری بخورم! محال بود! واقعا آدم را تا حد مرگ پیش میبرد!
ـ امشب پرواز داریم به ترکیه. زندگی جدیدت اونجا شروع میشه.
با تعجب گفتم:
ـ آخه چرا ترکیه؟ من که زبون اونجا رو بلد نیستم. مگه ایران چشه؟
پورخندی زد و گفت:
ـ نکنه دوست داری به دو روز نکشیده کارمون به زندون بکشه؟ میخوای بابای اون سهند پیدامون کنه؟
خواست باز از دهانم «آگرین» بپرد که خودم را مهار کردم. با ناچاری گفتم:
ـ آخه چهطور میخواد پیدامون کنه؟
سرش را جلو آورد و چشمان خمار و عسلی رنگش را به چشمان درشت سیاهم دوخت. با جدیت گفت:
ـ پول!
ادامه داد:
ـ تو انگار هنوز نفهمیدی با پول همه چیز اوکی میشه. هر چیزی که فکرش رو بکنی با پول اوکی میشه. حتی عشق! میبینی؟ با یه داروی ساده که پول زیادی براش خرج شده، تو هم داری به عشقت میرسی. تو دنیا پول حرف اول رو میزنه.
چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم؛ شاید هم راست میگفت. نگاهی به دور و اطراف انداختم. تنها مشکل این ماشین این بود که پنجره نداشت! از اول تا آخر مسیر باید نگاهم را به کفپوش طلایی میدوختم و سکوت میکردم. احساس میکردم کمی برای شروع این زندگی جدید به ظاهر پولداری، معذب بودم.
ـ امشب میریم ویلای من. قبل از پرواز با بچهها آشنا میشی؛ بهت تو لباس پوشیدن و مد، زندگی جدیدت، سفر به ترکیه و رابطهت با سهند کمک میکنن. بعدش پرواز داری و اونجا شرکتت و خونهت منتظرتن. زندگی جدیدت خیلی بهتر از اون چیزی میشه که تصورش رو میکردی.