نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 1

4.2
(64)

به نام چشم و نور و خالق آنها؛ که محبت چیزی ماورای تصور آدمیست و عشق زاده نشود مگر به محبت.

ساعت ۲ بعدازظهر بود که آوا باهام تماس گرفت.
_همین الان پول اون لباس خوشگله رو بزن به کارتم تا خبرو بهت بگم.
+مگر اینکه خبر برگشت پاشا باشه که من همچین کاری کنم
_ خب دقیقا خبر همینه
مثل برق زده ها از روی تخت بلند شدم
+چیییی؟ الان کجاست؟
_دختره که تو شرکتشون کار میکرد گفت داره میره خونه ی پدری تو….
+باشه باشه فهمیدم. فعلا آوا
تماسو قطع کردم و سریع بلند شدم رفتم سمت اتاق و چمدونم رو جمع کردم، تازه تابستون شروع شده بود برای همین یه تی شرت پوشیدم با شلوار بگ. سریع رفتم به سمت ماشینم و سوار شدم. خونه پدربزرگش خوزستان بود. از تهران تا اونجا مسیر زیادی بود اما هیچ چیزی برام مهم نبود فقط می خواستم برم ببینمش. تو کل مسیر همش ذهنم درگیرش بود. دقیقا دو سال پیش چندباری رفتم مزون لباس مادرش، مادرش طراح لباس بود. خانم خیلی محترم و شوخ طبعی بود.‌ وقتی فهمید برای شروع کارم چقدر سردرگمم گفت میتونی از پسره من کمک بگیری اونم رشته تو رو خونده. آدرس شرکت پدرش رو بهم داد. چند روزی کلنجار رفتم که برم یا نه و بالاخره تصمیم گرفتم برم. وقتی رسیدم دهنم باز مونده بود از بزرگی اون شرکت. رفتم داخل.
+سلام من با جناب مهندس گراوند کار داشتم. _آقای گراوند یا پسرشون؟
+پسرشون
_فامیل شریفتون لطفا.
+رستگار هستم.
_یه خانمی اومدن با مهندس کار داشتن…اوکی
عزیزم طبقه ۱۲ سمت چپ به منشی‌شون بگید‌.+خیلی ممنونم
فوبیای آسانسور داشتم و باید ۱۲ طبقه رو از پله بالا می‌رفتم. وقتی رسیدم فقط ده دقیقه نشستم تا حالم بهتر بشه، لعنتی آخه طبقه ۱۲؟ آرایش کمی هم که داشتم داغون شد. رفتم سمت منشی
+سلام خسته نباشید من خانم رستگار هستم _سلام چقدر دیر اومدید بالا، آسانسور خراب بود؟
+ نه من فوبیا دارم از راه پله اومدم، بگذریم سرویس کجاست من یه آبی به صورتم بزنم حالم بهتر بشه.
_داخل راه رو
رفتم یه آبی به صورتم زدم و وقتی که اومدم بیرون تازه فهمیدم کجام و چه شرکت بزرگ و قشنگیه، با دهن باز و مات اطرافم رو نگاه کردم و رفتم سمت منشی و گفتم میشه لطفا هماهنگ کنید من آقای گراوند رو ببینم.
+جلسه دارن عزیزم چند دقیقه بشینید تموم شد بهتون میگم. چیزی میل دارید بگم بیارن براتون؟
_نه ممنون من فقط یه لیوان آب می خوام خندید و تلفن رو میزش رو برداشت و یه کد زد و گفت یه بطری آب معدنی بیارید.نفهمیدم چرا خندید و اهمیتی هم ندادم و نشستم، یکم که گذشت وقتی به خانم هایی که اونجا بودن توجه کردم همه تیپ رسمی و خیلی باکلاسی داشتن اما من با یه تیپ اسپرت اومده بودم. به خودم گفتم بیخیال دختر یه بار قراره ببینیش تموم بشه زیاد مهم نیست چی پوشیده باشی، ولی یکم بعد به خودم گفتم احمق خب شاید خدا یه کاری کرد همینجا استخدامت میکردن. ببین چه شرکتیه، تو خوابم می‌دیدی اینجارو؟ غرق همین فکرا بودم که منشی گفت خانم رستگار بفرمایید داخل آقای مهندس منتظرتون هستن.نمی‌دونم چرا استرس گرفتم. رفتم داخل و تا چشم تو چشم شدم باهاش یهو گفتم فتبارک الله احسن الخالقین. واقعا خداروشکر که آروم گفتم و همون یه ذره آبرویی که مونده بود برام رو خراب نکردم. یه لبخندی زدم و رفتم سمتش
+ سلام جناب مهندس احوال شما خوب هستید؟
از پشت میزش بلند شد و اومد سمتم
_سلام خیلی خوش اومدید، بفرمایید بشینید.
احساس میکردم همه ی سوالاتمو یادم رفته
_چیزی میل دارید؟
+ من به منشیتون گفتم یه لیوان آب بعد یه بطری آب معدنی گفتن بیارن اما اینجا ۱۲ طبقس فکر کنم هنوز نرسیدن تو راهن.
خنده ریزی کرد و من تازه فهمیدم چی گفتم
_باشه پس من یه پیگیری میکنم. تا آب بیارن شروع کردیم درمورد سوالاتم حرف زدن، یعنی می‌پرسیدم جواب میداد. فکر نمی‌کردم انقدر سطح علمی بالایی داشته باشه تو رشته مکانیک و چه چیزهای بزرگی هم ساخته بود. چطور تونست ریاضیاتش رو حل کنه و اصلا مهم تر از اون چطوری انقدر به نکات ریزه فیزیکش توجه کرده بود. والا اگه دست و بالم باز بود براش کف میزدم با سوت بلبلی. یه چندتا سوالم از من پرسید و برای اینکه جلوش کم نیارم یکم پیاز داغشو زیاد کردم و اونم تعجب کرده بود و می‌گفت خیلی خوبه تو این سن بلدی.بین این حرفا یکم به چهرش با دقت بیشتری نگاه کردم. خیلی زیبا بود. چشم و ابرو مشکی با مژه های بلند، ته ریشم داشت. انگار غرق تماشا شدم بودم که تک سرفه ای کرد و با اخم گفت:
_بله میگفتم خانم رستگار اگه همین طور قوی جلو برین نیروی خوبی هستین برای استخدام.
+البته سعی خودمو می‌کنم و امیدوارم که همین طور بشه. من دیگه مزاحمتون نمیشم. ممنون بابت وقت ارزشمندی که در اختیار من گذاشتید.
_خواهش می‌کنم، امیدوارم که مفید بوده باشه براتون.
خلاصه که اون روز تموم شد و من از شرکت اومدم بیرون، یکم به اون ساختمون بزرگ نگاه کردم. انگار اولین بار بود داشتم یه حس هایی رو تجربه میکردم. مادرش درموردش زیاد حرف زده بود و کلی تعریف پسرشو کرد منم فکر میکردم مثل همه ی مامانا داره اغراق می‌کنه اما این بشر از اون چیزی که مامانش تعریف کرده بود، فراتر بود.
اسمم دلساس.تک فرزندم و مامانم خونه داره و بابام کارگره. درسته دستمون به دهنمون میرسه اما زندگی خیلی سختیه ولی به شدت خانواده ی دوست داشتنی دارم و همیشه خداراشکر میکنم بابتش. تا چند ماه ذهنم درگیر پاشا گراوند بود. دیگه کم کم مغزم تسلیم قلبم شد و اعتراف کرد عاشق شدم. تصمیم گرفتم از اون چیزی که هستم تو رشته تحصیلیم جلوتر بزنم، هرچند تا همون موقع استادا میگفتن خیلی جلوتر از بقیه ای اما من می خواستم با پاشا گراوند رقابت کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x