نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 11

4.3
(49)

مداد ارغوانی رو گذاشتم بین دندونام. نگاه می‌کرد و این برام خوش آیند نبود.
+نمیدونم. وقتش نیست برم؟
-یعنی خداحافظی کنیم؟ منتظر نبودی؟
+چرا ولی نیومده دیگه، حتما مشکلی پیش اومده.
-صبر کن شاید بیاد.
+مثل خداحافظی…
پرید وسط حرفم.
-از صبر کردنم خوشت نمیاد. تو رو نمیشه همیشه دید نه؟
از رو سکو پریدم پایین. گفتم:
+هر روز ده دقیقه اینجا وایمیستم. دنیای کوچيکیه. می‌بینیم همو باز.
-اون وقت میشه به یه شام دعوتت کنم؟ یا شامم مثل خداحافظی و انتظار دوست نداری؟
+زرشکی پیگیری هستی.
-تو زرد عجیبی هستی.
+کجام زرده؟
-لباست
+جدا زرده؟ من رنگشو بلد نبودم.
-بهش میگن خردلی. مثل سسی که رو ساندویچ می‌زنی.
+مرسی.
-جای خداحافظی چی بگم بهت؟
-به امید دیدار.
برگشتم برم سمت خیابون اصلی و تاکسی بگیرم. تو این مسیر به رانندم زنگ زدم اما جواب نداد.
سرمو اوردم بالا و دیدم پاشا تکیه داده به ماشین.
اهمیتی ندادم و رفتم اون طرف تر وایسادم.
_قهری؟
چیزی نگفتم.
_خوشم میاد سریع جایگزین پیدا میکنی.
تند برگشتم سمتش.
+تو فکر کردی من یه آدم خرابم مثل خودت؟ آقای گراوند تو کارای من دخالت نکن.
همین طور که تکیه داده بود به ماشین با نیش خند به زرشکی جذاب نگاه می‌کرد و سری هم براش تکون داد.
_سوارشو دلسا باید بریم
+من با تو جایی نمیام، اصلا به چه عنوانی من سوار ماشین شما بشم؟
برگشت سمتم.
_تکلیفت با خودت مشخص نیست. یه بار میگی تو بعد میگی شما
+گیر دادیا
_سوارشو بریم
+برای چی اومدی اصلا؟
یه لحظه با تعجب رفتم تو فکر
+وایسا ببینم، تو به راننده گفتی نیاد و خودت اومدی؟
سرشو به نشانه ی مثبت تکون.
+چرا؟
نفسشو صدا دار داد بیرون و اومد سمتم. دستمو گرفت و پشت سر خودش کشوند.
_خستم کردی بیا بشین تو ماشین دیگه.
عصبی نشستم داخل ماشین.
اونم نشست داخل ماشین.
_خیلی بچه ای
عصبی برگشتم سمتش.
+چی گفتی؟
_یه دختر 26 ساله که شبیه 18 ساله ها رفتار میکنه.
+منظورت چیه؟
_منظورم اینکه مدادو میزاری بین دندونت. میشینی روی سکو بعدشم میپری پایین.
+از کی اینجایی؟
_مهم نیست. به اون آقای زرشکی هم نزدیک نشو.
+حسودی میکنی؟
_نه فقط نگرانتم
+برو بابا دلقک
_مراقب حرف زدنت باش
+تو مراقب رفتارت باش و توی زندگی من دخالت نکن.
ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم.
+کجا میریم؟
_میرسونمت خونت
+این همه راه اومدی که منو برسونی خونه؟ فکر کردی باور میکنم؟
_اومدم ازت معذرت خواهی کنم بابت اون روز که سرت داد کشیدم.
+از این کارا هم بلدی؟
جدی نگاهم کرد و ساکت شدم.حرکت کردیم
از شیشه ماشین داشتم بیرونو نگاه میکردم که چشمم خورد به آقایی که داشت پشمک می‌فروخت.
مثل بچه ها با ذوق خودمو چسبوندم به شیشه و گفتم
+واااااااااای پشمک. پاشا وایسا بخریم
_نه
+لطفااااا
_گفتم نه
+گفتم لطفا
نگاهم کرد و قیافه مظلوممو که دید انگار دلش سوخت و ماشینو زد کنار.
خوشحال پیاده شدم رفتم سمت آقاهه.
پاشا پیاده نشد.یه پشمک بزرگ خریدم و برگشتم.
+فکر نمیکردم تو دبی هم پشمک باشه. وای خیلی هم خوشمزس.
ناخودآگاه یه تیکه ازش کندم و گرفتم جلوی دهن پاشا‌.
مکث کرد اما ضايعم نکرد و پشمکو خورد. منم با لبخندی نگاهش کردم.
خیلی سریع رسیدیم خونه.
ازش تشکر کردم و رفتم داخل خونه.
سریع زنگ زدم آروان
+سلام آروان کجایی؟
_سلام تازه رسیدم خونه
+خسته ای؟
_چطور؟
+خسته ام باشی دیگه قبول نمی‌کنم. باید الان بیای خونه ی من.
_چرا؟
+ای بابا چرا داره؟ دلم برات تنگ شده خیلی وقته نه همو دیدیم نه حرف زدیم
_آخ گفتی، باشه سریع خودمو میرسونم.
تا آروان بیاد از بیرون غذا سفارش دادم و رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم.
آروان رسید.سریع رفتم درو باز کنم.
+دلم خیلی برات تنگ شده بود بچه.
و محکم بغلش کردم.
_منم همین طور. آخ دلسا یواش تر گردنم درد گرفت.
با خنده ازش جدا شدم و رفتیم سمت مبلای راحتی نشستيم.
+چه خبرا؟ معلومه خیلی خسته میشی اما می ارزه.
_آره اما به خاطر علاقم خستگیش به چشم نمیاد. دلسا باید یه چیزیو برات تعریف کنم.
+ غیبته؟ آخ جون
_ چند روز پیش سر یکی از کلاسا استاد یه پروژه داد که باید دو نفره انجام می‌دادیم. من با یه دختره افتادم.
+خوشگله؟
_زیااااااااد
+عزیزم
_دلسا من مسخره بازی در میوردم، سر به سرش میزاشتم اما اون کاملا جدی نگاهم می‌کرد یا جوابمو میداد و هربار میگفت بچه ای؟
+بهم بر خورد
_به منم. اما از یکی از دوستام پرسیدم گفت ایرانیه
+جوان ایرانی در هر نقطه از جهان رقبای خود را به زانو در میاره.
آروان تکيه داد به مبل.
_دلسا فکر کنم ازش خوشم اومده.
از جام بلند شدم و رفتم سمتش و لپشو کشیدم.
+ای جونم پسر کوشولوی ما عاشق شده. عکس داری ازش؟
_هیچی ندارم، حتی نتونستم یه پیج اینستاگرام ازش پیدا کنم.
+اشکالی نداره یه روز باهات میام دانشگاه میبینمش.
_خب تو تعریف کن چی گذشت تو این مدت.
همه چیزو براش تعریف کردم. از زرشکی جذاب تا پشمک امروز.
آروان خندید و گفت:_انگار داداشم داره حسودی میکنه.
_این خودش یه پیشرفته.
+نمیدونم داره چیکار میکنه. نمیفهممش.
اون شب کلی با آروان حرف زدیم و تلافی مدتی که باهم نبودیمو یه جورایی در اوردیم. هفته دیگه عید نوروز بود و آروان گفت مامان و باباش قراره با هیرمان بیان اینجا. قرار شد فردا با آروان بریم خرید برای سفره هفت سین.
با هیرمان چندباری تو ویدئو کال حرف زده بودم اما اولین بار بود می خواستم ببینمش. خیلی ذوق زده شدم که قراره همشون بیان چون خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
دلم برای مامان و بابامم خیلی تنگ شده بود اما نمی‌تونستم کاری انجام بدم.
7 فروردین تولدم بود و این بیشتر ناراحتم می‌کرد چون هرسال هر جوری که بود با خانوادم جشن می‌ گرفتیم.
فردای اون روز منتظر آروان بودم که باهم بریم بیرون، کارای شرکت یکم کمتر شده بود و می‌تونستم مرخصی بگیرم. اگر همین طور پیش می‌رفت تا یکی دو ماه دیگه برمی‌گشتیم ایران.
آروان رسید و سریع نشستم تو ماشين.
+سلام چطوری
داشتم کمربندمو می‌بستم که صدای پاشا اومد.
_خوبم ممنون
+تو چرا اومدی؟
_آروان یه مشکلی براش پیش اومد نتونست بیاد.
+دروغ نگو، آروان حتما بهم خبر میداد.
_الان که خبر نداده، کجا باید بریم؟
+نمیدونم. حالا برو فعلا تا بعد تصمیم بگیریم
حرکت کردیم و من یه موزیک شاد گذاشتم.
+سقف ماشینو باز کن
_نمیشه
+چرا؟
_خطرناکه
+خیر سرت مهندسی، چه خطری داره؟
_آدما خطرناکن
وای این بشر چقدر زندگی رو سخت می‌کرد برای خودش.
رفتیم یه مرکز خرید که اول ظروف هفت سین رو بخریم. پیدا نمیشد که.
بعد از کلی گشتن یسری ظرف های بیضی شکل کوچیک و چوبی خریدیم. آینه هم جدا خریدیم.
هرچقدر نظر پاشا رو می‌پرسیدم میگفت نمیدونم یا سلیقه ی خودت بهتره.
هفت تا سین سفره هم هرچیشو تونستیم پیدا کنیم خریدیم و بقیشو قرار شد به لیلا خانم بگم از ایران بیاره.
تو یکی از این مغازه های وسایل تزئینی چشمم خورد به خوش بو کننده های ماشين.سریع یکیشو که بوی دریا میداد خریدم، به پاشا هم چیزی نگفتم که دوباره گیر الکی نده.
پاشا گفت حالا که خریدی زحمت چیدنشم خودت بکش، برای نهار هم بیا خونه ی ما.
قبول کردم و رفتیم سوار ماشین بشیم.
خوشبو کننده ای که خریده بودم رو در اوردم و آویزون کردم به آینه ی ماشین.
_این چیه
+ خشبو کنندس دیگه، بوی دریا میده.
نفس عميقی کشیدم.
_بوش کن
کاری نکرد و ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم.
تو راه یادم افتاد به مارال.
+واااااااااای
_چیشده؟
+منو برسون خونه ی خودم
_چرا؟
+نمی خوام بیام
_چرا خب؟
+مارال اونجاست نمی خوام ببینمش
_مارال نیست، فرستادمش جایی که این چند هفته مامان ناراحت نشه.
+خداروشکر. خب زودتر میگفتی
_نپرسیدی که بگم
+گفته بودی به من ربطی نداره
_معذرت خواهی کردم بعدش
رسیدیم خونه و پاشا گفت از بیرون غذا سفارش میدم. منم رفتم وسایلو بچینم.
تموم که شد دیدم پاشا رفته تو حیاط نشسته.
حوصلم سر رفته بود. رفتم سمت یخچال که آب بخورم. یخچال خالی بود. روی وسایل خونه هم یکم گرد و غبار نشسته بود.
پاشا با پاکت های فست فود اومد داخل.
+پاشا چرا انقدر خونه کثیفه؟ مگه کسی نمیاد برای نظافت؟
_خانمی که میومد یه مدته مریض شده منم نمی‌تونم تو مدت کم کسی رو استخدام کنم.
+داخل یخچال هم که چیزی نیست.
_اوهوم. فعلا بیا نهار بخور
موقع خوردن نهار به پاشا گفتم یه لیست از مواد غذایی میدم به یکی از نگهبانا که بخره و خودمم خونه رو تمیز و مرتب میکنم. اولش مخالفت کرد و گفت نه خسته میشه اما راضیش کردم چون واقعا آبروریزی میشد جلوی لیلا خانم و آقا شهریار.
بعد از نهار پاشا گفت میرم شرکت منم مشغول نوشتن یه لیست بلند از مواد غذایی و خوراکی ها شدم.
لیستو دادم به یکی از نگهبانا و برگشتم داخل خونه.
خیلی خونه ی بزرگی بود. تنهایی از پسش بر نمیومدم.
به دوتا از نگهبانا گفتم بیان کمک اما اصلا بلد نبودن. ناچارا خودم مشغول شدم که پاشا و آروان رسیدن.
+آی خوبه رسیدید. دوتا از نگهبانا رو گفتم بیان کمک کنن اما اصلا بلد نبودن.
دستمال و چندتا پاک کننده و تی رو دادم دستشون.
+بیاین کمک کنید تا منم این خوراکی ها رو بزارم سر جاشون. هنوز میوه ها رو نشستم.
با تعجب نگاهم میکردن.
+چرا اینجوری نگاه می‌کنید؟ زود باشید دیگه.
شروع کردن به تمیز کردن. تا ساعت یک شب مشغول تمیز کردن خونه بودیم.
تموم که شد مثل لشکر شکسته خورده نشستیم روی مبل.
+می ارزید. نگاه کنید چقدر تمیز و مرتب شده.
-من که دارم از خستگی میمیرم. میرم بالا یه دوش بگیرم و بعدشم بخوابم.
آروان رفت تو اتاقش.
+پاشا چیزی میخوری بیارم برات؟
_نه ممنون منم خسته شدم ترجيح میدم مثل آروان دوش بگیرم بعدشم بخوابم. تو هم امشب همینجا بمون. بیا بریم بالا اتاقتو نشوند بدم.
انقدر خسته بودم که سریع قبول کردم.
رفتیم طبقه بالا و در یکی از اتاقا رو باز کرد.
_بابت امروز خیلی ازت ممنونم. خیلی خسته شدی.
+خواهش میکنم کاری نکردم. شما و آروانم کمک کردین.
_شبت بخیر
+شب بخیر

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

ممنون و خسته نباشی

نازنین
نازنین
4 ماه قبل

لیلا جان کجایی چرا نیستی؟

لیلا
لیلا
پاسخ به  نازنین
4 ماه قبل

حرف نزن که الان فحشت میدم🗡🗡
ده دوازده روزه پیداش نیست بهم میگه لیلا جان🤬🤬😒
تو نباید یه خبر بدی آدم نگران میشه یهو عین جن میره

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  لیلا
4 ماه قبل

بر اعصابت مسلسل باش خواهر😂

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا
4 ماه قبل

بخدا درگیر بودم خیلی کار داشتم کلا دیگه رمان هم کم میخونم

لیلا
لیلا
پاسخ به  نازنین
4 ماه قبل

برو خدا رو شکر کن که دستم بهت نمی‌رسه وگرنه نشونت می‌دادم

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا
4 ماه قبل

باور کن اگر مشکلی نداشتم غیبم نمی‌زد خیلی درگیر بودم

لیلا
لیلا
پاسخ به  نازنین
4 ماه قبل

😍 انشالله چیز خاصی نبوده باشه اما هر وقت داره غیبت می‌زنه یه خبر بده خواهر😂

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا
4 ماه قبل

نه بابا چیز خاصی نبود یکم مشغله کاریم زیاد بود

لیلا
لیلا
پاسخ به  نازنین
4 ماه قبل

خب خدا رو شکر
منم دیروز سر کار بودم خیلی خسته شدم تا چهارشنبه فعلاً درگیر مراسمات محرم و دسته‌جاتیم

لیلا
لیلا
پاسخ به  نازنین
4 ماه قبل

شیرازی یا تهران؟ آقاتون چطورع؟😉😁

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا
4 ماه قبل

تهران هنوز

لیلا
لیلا
پاسخ به  نازنین
4 ماه قبل

آهان، به سلامتی☺ بازم خوبه ماهی یکی دوبار احوال هم رو داریم
همین‌که به یادمی واسم ارزشمنده😍

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا
4 ماه قبل

فدات بشم خودت می‌دونی چقد واسم عزیزی و دوست دارم من توعمرم به هیچکس اندازه تو اعتماد نداشتم وندارم

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x