نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 12

4.3
(45)

رفتم حمام و بعدشم آماده شدم بخوابم. خیلی خسته بودم و سریع خوابم برد.
نصفه شب به خاطر احساس تشنگی از خواب بیدار شدم.
رفتم سمت آشپزخونه تا آب بخورم. حوصله نداشتم چراغ رو روشن کنم و تو همون نور کم رفتم سمت یخچال تا آب بردارم.
موقع بستن در یخچال یه جسم سیاه جلوم ظاهر شد. از ترس زیاد لیوان تو دستمو پرت کردم سمتش
_آآآآآخخخخ. روانی چیکار میکنی؟
+پاشا تویی؟
سریع چراغ رو روشن کردم و رفتم سمتش.
+وای الهی دستم بشکنه. ببینمت.
_دیوونه شدی؟
+تقصیر خودت بود بی صدا اومدی.
سرش ضربه خورده بود و یکم خراش برداشته بود که خون میومد
+وای پاشا ببین چیکار کردی
_چرا همیشه من مقصرم. آخ
+برو بشین اونجا تا جعبه کمک های اولیه رو بیارم پانسمانش کنم
_نمی خواد
+لج نکن بزار حداقل وجدانم آروم بشه.
جعبه رو اوردم و خون روی پیشونیشو آروم پاک کردم.
+اگه دردت گرفت بهم بگو. منم آروم پاک میکنم که درد نگیره.
پاشا داشت تمام اجزای صورتمو با دقت نگاه می‌کرد و من داشتم از خجالت آب می‌شدم.
+انقدر مغرور نباش، راحت بگو دلسا زخمم درد گرفت.
_چیزی احساس نمی‌کنم.
تو چشماش نگاه کردم. دلم ضعف می‌رفت برای چشماش. عشق من نسبت به این پسر وصف نشدنی بود.
_تو خیلی مهربونی دلسا
تعجب کردم از این حرف یهوییش.
+فقط مهربونم؟
_دوست داشتن و اهمیت دادن به آدمای اطرافت هم خالصانس
+تا ببینیم تعريفت از دوست داشتن چیه
_دوست داشتن مگه تعريف داره؟
+آره خب نمی‌شه هیچ دو‌چیزیو شبیه هم دوست داشت.
اولین مدادی که دستت می‌گیری با مدادی که خودت می‌خری، اون کتابی که یه عالمه سال دنبالش بودی با اون کتابی که بهت کادو میدن. عشق اول با عشق وسط با عشق آخر، دوست داشتن فرزند با دوست داشتن همسر همش با هم فرق می‌کنه. هیچ کدوم کهنه نمی‌شه، میکس میشه با خیلی چیزها و همیشه چاشنی دوست داشتنش بیشتره.
تفکیک کردنش خیلی سخته. تو‌ سکوت و به عمل بیشتر می‌شه توضیح داد تا با حرف‌زدن و کلمات.
دوست داشتن، یه بودنه با ادبیات خاص خودش. چه فلشش به سمت بیرون باشه چه درون. می‌تونی خودتو دوست داشته باشی می‌تونی دیگری‌ رو. میتونی یه منظره رو دوست داشته باشی می‌تونی دشمنتو.
دوست داشتن، اون نمک دست مامانه موقع آشپزی در عین حال که هیچ غذایی بخاطر همین، غذای مامانت نمی‌شه.
دوست داشتن، حالت‌‌های مختلفی داره چون آدم‌ها خرده داستان‌ها، روایت‌ها، تجربه‌های مختلفی دارن. شکل دوست داشتن در تمام جهان یکیه. هممون پاش که بیوفته می‌فهمیم داریم از چی حرف می‌زنیم، اما هرچی بیشتر دنبال مصداقش می‌گردیم کمتر پیدا می‌کنیم.
_برای تو دوست داشتن چه شکلیه؟
+برای من، دوست داشتن مثل پیچکه،که یه وقتایی گل‌ میده و خیلی زود ممکنه خشک بشه. دوست داشتن بیشتر از علاقه و شور و اشتیاق، حواس می‌خواد. ظرافت و نگهداری می‌خواد.
می‌شه دوست داشت، اما نمی‌شه دوست داشتنی موند.
چسب آخرم زدم روی زخمش.
+خب پانسمانت تمو….
_میشه ببوسمت؟
سکوت کردم.طبق معمول من باز فکر کردم سوالای جدی، جنبه فان دارن و گفتم
+این چه سوالیه؟ لابد می‌تونی دیگه
و خندیدم
خیلی غیر منتظره لباشو گذاشت رو لبام.
باورم نمیشد، ضربان قلبم رفته بود بالا. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. اولین بار تو کل این 26 سالگی بود.
وسط بوسیدن رفت عقب. یه نگاه به چشمای از حدقه در اومده ی من و بعد به لبام کرد.
_حتی لباتم باکرس، روانیم کردی تو.
و دوباره حمله کرد به لبام.
اصلا نمی‌دونستم باید چیکار کنم. فقط بدون حرکت نشسته بودم.
چند ثانیه بعد به خودم اومدم و هلش دادم عقب
+صبر کن. داری چیکار میکنی روانی؟
_الان دوست داشتنی موندم؟ با عمل ثابت شد؟
پشت دستمو گذاشتم روی گونم. گرمم بود.
+پاشا بعدش قراره منو تا مرگ بکشونی؟
_من اونی که تو ذهنت ساختی نیستم دلسا، ممکنه یه روز بهت آسیب بزنم.
+چرا آخه؟ دلیلشو بهم بگو
_نمیتونم
+آروان میدونه؟
_دقیق نمیدونه
+پاشا پس مارال چی
_ میشه بهم اعتماد کنی و انقدر به مارال اهمیت ندی؟
+باشه
دستمو گرفت تو دستاش
_دلسا سخته گفتنش برام. اما از روزی که دیدمت دیوونه وار عاشقت شدم. سخت بود برام قبول کردنش و خیلی با خودم کلنجار رفتم. دنیای رنگی تو با دنیای سیاه من مثل یه پارادوکس میمونه.
دستمو گذاشتم روی قلبش.
+من عاشق اسکاتلندم یه مدت هم‌ سعی داشتم زبانشونو یاد بگیرم. آنام کارا یه واژه اسکاتلندیه. به معنی کسی که می‌تونی کنارش خود واقعیت باشی و تمام احساسات، افکار و عواطفت رو بدون هیچ ترسی یا فکر کردنی بیان کنی. من می‌تونم این آدم باشم برای تو پاشا.
من میتونم با اون قسمت از شخصیتت که میگی سیاهه سازگار باشم، می‌تونم اون قسمت از شخصیتت که خیلی مهربونه هم پیدا کنم.
پاشا عشق چند ساله ای که از تو، توی تمام وجودم هست قدرتش از هر چیزی بیشتره.
لبخندی زد و عمیق تو چشمام نگاه کرد
_بیا نزدیک تر.
نزدیک تر شدم بهش. موهامو نوازش کرد، گونه هامو نوازش کرد.
هیچ حدسی نداشتم از اینکه قراره چیکار کنه.
_نوری که به روحم و جونم دادی، الان بگو چطوری می‌تونم وقتی لبخند می‌زنی، به خطوط چشمات و زیبایی چهرت بی تفاوت باشم؟ چطور میتونم هم عاشقت باشم هم ترسیده ازت؟ تو بگو عزیزم. با اومدنت معجزه کردی و من به تو ايمان اوردم. حالا بگو، معجزه کنم ایمان بیاری؟
بغض کرده بودم و چشمام اشکی شده بود اما با خنده سرمو به نشانه ی مثبت تکون میدادم. پریدم و محکم بغلش کردم.
اولین بار بود صدای بلند خنده ی پاشا رو میشنیدم.
-اینجا چه خبره؟
صدای آروان بود، سریع از پاشا جدا شدم. اصلا متوجه نشده بودیم که دیگه صبح شده
+هیچی
با خنده اومد طرفمون
-وای وای وای ببینید کیا اعتراف کردن که عاشق همن. کاش از دست نمیدادم این صحنه ها رو.
رفت سمت پاشا و نزدیک گوشش جوری که من بشنوم گفت
-بوسیدیش؟
_بله، چجورم. باید بودی و میدیدی چقدر عاشقانه بود
دستمو گذاشتم روی چشمام چون خیلی خجالت میکشیدم.
پاشا بلند شد و گفت میره آماده بشه که بعدش بره شرکت.
+من میتونم امروزم نیام؟ کارای خونه ی خودم مونده
-مگه همسر رئیس شرکت برای مرخصی اجازه میگیره؟ اصلا مگه همسران رئسا اجازه میگیرن.
با آرنجم زدم تو پهلوش و با خنده‌ دستشو به نشانه ی تسلیم برد بالا.
_آروان اذیتش نکن
-دلسا خانم شوهرتون خیلی دوستون داره انگار.
پاشا رفت شرکت منو و آروانم باهم صبحانه خوردیم.
موقع صبحانه آروان اصرار داشت تعریف کنم چیشده اما مگه من می‌تونستم؟ هربار می خواستم بگم گونه هام به قول معروف گل‌ مینداخت.
بعد صبحانه آروان رفت شرکت که یسری از کاراشو انجام بده و بعد بره دانشگاه منم رفتم خونه ی خودم و یکم مرتبش کردم.
لیلا خانم تماس گرفت که اگه چیزه دیگه ای هم می خوای برات بیارم. تشکر کردم و گفتم چیزی نیاز نیست فقط بودن خودتون نیازه. خندید و یکم باهام شوخی کرد.
پاشا مسيج داد که شب میام باهم بریم بیرون. جواب دادم خستم و خونه بمونیم باهم شام بخوریم. گفت باشه.
برای شام چند نوع غذا درست کردم. می خواستم دسرم درست کنم اما خسته شده بودم. رفتم تو اتاقم یکم خوابیدم.
قرار بود فقط نیم ساعت بخوابم اما با نوازش دستای پاشا بیدار شدم.
_بیدار شدی؟ نمی خواستم بیدارت کنم، خیلی قشنگ غرق خواب بودی.
پاشا کنارم خوابیده بود. با لبخند نگاهش کردم.
+خیلی دوست دارم.
_منم.
+واااااااااای پاشا غذام سوخت
سریع از تو تخت اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه. اما در کمال تعجب دیدم میز شام با تمام غذا ها چیده شده.
برگشتم سمت پاشا که تکیه داده بود به یخچال.
+خوبه که حداقل خودت نذاشتی دست و پا چلفتی باشم جلوت.
اومد پشت میز نشست
_شکل و بوی خوبی دارن، دلم نمیومد گرسنه بخوابیم.
غذا کشیدیم و مشغول خوردن شدیم.
+غذای مورد علاقت چیه؟
_هر غذایی که مامانم و تو درست کنید.
+می خواستم یه مثال بزنم ولی گفتم حالمون بد میشه
_ممنون از صراحتت
+ورزش مورد علاقت؟
_گلف
+اوه چه باکلاس
_دلسا این چند ماه باید بیای خونه ی ما زندگی کنی.
+نه من اینجارو دوست دارم
_باید بیای
+چرا؟
_چون که اونجا امن تره برات
+تا الان که مشکلی نبوده
_شاید از این به بعد باشه
+یعنی چی
_چقدر سوال می‌پرسی، تو دوست نداری شب تو بغل من بخوابی؟
+آهااااا منظورت از امن اینه.
_اوهوم
+لیلا خانم و آقا شهریار ناراحت نمیشن؟
_مامانم از اول می خواست تو عروسش بشی ولی می‌گفت اخلاق من بده و تو از سرم زیادی
+عزیزم. چقدر من لیلا خانم و آقا شهريارو دوست دارم.
_چند روز دیگه هم یه مسافرت کاری دارم، شاید برای جشن پیش شما نباشم.
چنگالمو گذاشتم تو بشقاب و کلافه نگاهش کردم
+پاشا یعنی چی؟ سفر کاری چی؟
_بعدا بهت میگم
+بعدا کیه؟ همین الان بگو
_وقتی برگشتم
+این سفرای کاریت تو شرکت هیچ تاثیری نداره. نکنه دروغ میگی
_مگه من بچه ام که دروغ بگم دلسا؟
+خب اینا چه مسافرتیه؟ اصلا صبر کن ببینم، هروقت می خواستی بری مارالم با خودت میبردی پس منم با تو میام
_نمیشه
+اه بدم میاد گنگ حرف میزنی
_اینارو بیخیال، برای کادو تولد چی دوست داری
+بحثو عوض نکن پاشا
_اون بحث تموم شده بود
+اوکی
_فردا چند نفرو میفرستم کمکت کنن وسایلتو جمع کنی
+نه خودم جمع میکنم. خسته ام نمیشم
_باشه هرجور راحتی
+میشه از این به بعد خودم رانندگی کنم؟
_اصلا. باید برات بادیگاردم بزارم
+وای پاشا مگه شخص مهمیم که کسی بخواد ترورم کنه
_برای اینکه خیالم راحت باشه.
+دارم میترسم ازت
_نگران چیزی نباش. آخر شب بریم موتور سواری؟
+مگه اوردیش؟
با لبخند دندون نمایی گفتم
+آره بریم
_قبلش باید یه چیزی نشونت بدم
بلند شد و رفت سمت یخچال. با چند نوع دسر برگشت پیشم
+آخ آخ می خواستم درست کنم اما خیلی خسته بودم. به خدا الان از خوشحالی اینا بی‌هوش میشم.ممنون پاشا
_خواهش میکنم
با خوشحالی مشغول خوردن شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  الهه داستان
1 ماه قبل

پاشا از اینایی هست که با دست پس میزنن با پا پیش میکشن
ممنون الهه جان از پارت گذاری منظمت

راحیل
راحیل
1 ماه قبل

ممنون عزیزم، عالی بود ایشالله که خطری براشون پیش نیاد قلمت مانا باشه

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x