نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 13

3.9
(44)

بعد از صرف شام ظرفای کثیفو چیدیم داخل ماشین ظرفشویی و بعدش من رفتم آماده شدم که بریم بیرون.
از خونه که زدم بیرون تا موتورو دیدم شروع کردم سر جام بالا پایین پریدن
_همیشه وقتی ذوق زده میشی درجا میزنی؟
+آره بده من اون کاسکت رو.
کلاهو گذاشتم و سریع نشستم پشتش.
پاشا با سرعت خیلی زیادی می‌رفت و منم که عاشق هیجان و سرعت بودم اون پشت از خوشحالی داشتم بال در میوردم. بلند داد زدم و گفتم خداجون مرسی که این آقای مغرور برای خودم شد.
از پشت بغلش کردم. این آرامشی که باهاش داشتمو قابل توصیف نبود.
توی همون حالت کم کم از خستگی زیاد خوابم برد.
صبح توی تخت‌خواب پاشا بیدار شدم.
فردا پاشا قرار بود بره مسافرت کاری. باید هرجوری که می‌شد سر از این مسافرت های کاری در میوردم.
هیچ لباسی هم نداشتم اینجا، یکی از لباسای پاشا رو پوشیدم و رفتم پایین.
آروان رفته بود و پاشا روی مبل نشسته بود و قهوه می‌خورد و گوشی رو چک می‌کرد.
آروم رفتم سمتش که از پشت بغلش کنم و ببوسمش اما با دیدن صفحه چت گوشیش خشکم زد.
_مارال گفتم که تا شب می‌رسیم پیشش.
تو اگر نگرانش بودی هیچ وقت تنهاش نمیزاشتی.
بعد از این پیام سریع صفحه گوشیشو قفل کرد.
برای اینکه متوجه نشه پشت سرش بودم سریع دستامو گذاشتم روی چشماش.
+صبح بخیر پسر ملوس و کوچولوی من
با دستاش، دستامو اورد پایین و بوسید.
_صبح بخیر. ملوس و کوچولو از کجا اومد؟
پریدم روی مبل و رفتم توی بغلش.
+تو پسر مماخ قشنگ منی
_دلسا خوشم نمیاد از حرفای لوس
+اما من دوست دارم و میگم
_حاضرشو راننده میرسونتت خونه. وسایلتو جمع کن و بیا اینجا.
+خودم رانندگی میکنم
_نه
+آره
_گفتم نه
+گفتم آره. حداقل یک بار امتحانی که ببينيم مشکلی پیش میاد یا نه.
_نمی‌شه
+سر طراحی پروژه جدید شرط میبندم.
_که چی؟
+اینکه هرکسی زودتر مشکلی فنیشو پیدا کرد. اگه من تونستم دیگه خودم رانندگی میکنم اگه هم تو تونستی باشه حرفی نیست با راننده کنار میام.
_اوکی قبوله
لبامو بوسید اما اینبار سریع کشیدم کنار.
+من میرم آماده بشم بعدش بیام شرکت
_چرا؟
+یکم کار دارم اگه انجام ندم عقب میوفتم. زیاد نیستم ۳ ۴ ساعتی زمان می‌بره که دوباره برمی‌گردم خونه وسایلمو جمع کنم.
_اوکی
تو راه پله ها برگشتم سمتش
+پاشا ساعت چند پرواز داری؟ می خوام بیام فرودگاه
_نیازی نیست بیای
+وای چرا همیشه نیازی نیست به چیزی
_چون واقعا نیازی نیست. با این همه کار خسته میشی.
چیزی نگفتم و رفتم طبقه بالا که لباسای دیشبمو بپوشم و برم.
موقع رفتن باهاش خداحافظی هم نکردم. پاشا اومد که خداحافظی کنه اما از کنارش رد شدم و رفتم.
بعد از تعویض لباس به راننده گفتم خودم میرم شرکت اما انگار پاشا زیادی ترسونده بودش که قسمم میداد اگه تنها برم پاشا براش گرون تموم میکنه.
کارای پاشا رو درک نمیکردم. رئیس یه شرکته دیگه، از بزرگان که نیست.
کلافه رسیدم شرکت و اول کارای خودمو انجام دادم بعدش رفتم پیش آروان.
در زدم و رفتم داخل.
_کبوتران عاشق دیشب کنار هم خوابیدن. چقدر رمانتیک
خندیدم و نشستم رو به روی میز کارش
+آروان این مسافرتای کاری پاشا مربوط به چیه؟
یکم انگار مضطرب شد
_چطور؟
یکم رفتم نزدیک تر
+بین خودمون باشه، صبح دیدم پاشا داره با مارال چت می‌کنه. بهش گفت امروز باهم ميرن یه شخصی رو ببین و حتی بهش گفت اگه دوستش داشتی نمی‌رفتی.
دیگه واقعا از حالت صورتش مشخص بود که مضطرب شده
_من از چیزی خبر ندارم اما مگه مارال نرفته بود؟
+نمیدونم، خیلی ناراحت شدم امروز
_نگران نباش داداشم بهت گفته بود که بینشون چیزی نیست
+ولی صبح دیدم که هست
_دلسا بهت قول میدم هر حرفی که داداشم بهت میگه حقیقت داره. نگران چیزی نباش.
+آروان راستشو بگو، واقعا چیزی نمیدونی
_ای بابا دلسا اگه می‌دونستم که میگفتم، بهم برخورد
+باشه ببخشید. ذهنم درگیره. من میرم اتاق خودم
از اتاق اومدم بیرون. مطمئن بودم که آروان یخ چیزی میدونه اما به من نمیگه، شایدم می‌ترسید.
رفتم وسایلمو جمع کنم که برم خونه. از فکر اون همه کار دلم می خواست بمیرم. کاش قبول کرده بودم پاشا خدمتکار بفرسته.
رسیدم خونه. حالم خیلی بد و همش فکر و خیال بد میومد تو ذهنم. سعی می‌کردم حرف آروان رو تکرار کنم که هرچی پاشا میگه حقیقت داره امت نمیشد. نزدیکای شب دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و دوباره گریه کردم.
ساعت ۱۲ شب وسایلمو دادم به راننده که بزاره تو ماشين خودمم سوار ماشین شدم.
آروان گفته بود که قراره با بچه های دانشگاه‌ برن کلاب.
بیشتر به خاطر اینکه دختری که ازش خوشش میومد می‌رفت.
ناراحت رسیدم خونه پاشا و رفتم طبقه بالا. پاشا گفته بود برم داخل اتاق بزرگتر و وسایل خودشم ببرم همون اتاق.
وسایل خودمو چیدم داخل اتاق اما دیگه حوصله وسایل پاشا رو نداشتم.
فردا صبح لیلا خانم و آقا شهریار میرسیدن و باید میرفتم فرودگاه استقبالشون.
هیرمانم احتمالا تا شب می‌رسید.
چقدر این روزا خسته می‌شدم، هم باید کارای شرکتو انجام می‌دادم هم کارای خونه.
رسما این بشر پول پارو می‌کرد اما برای استخدام چندتا خدمتکار میگفت اعتماد ندارم. باید یه وانت شیرخشک برای شیرخوارگاه نذر میکردم شاید شفا پیدا می‌کرد.
خوابیدم و ساعت چهار صبح بیدار شدم‌. یکم خونه رو تمیز کردم.
تو ایران عادت داشتم هر روز خونه ی خودمو تمیز کنم، اینجا چون خونه ها خیلی بزرگ بود نمی‌تونستم.
بعد از تمیز کردن خونه یکم از مخلفات نهار رو آماده کردم که موقع اومدن لیلا خانم و آقا شهريار کاره زیادی نداشته باشم.
دوست داشتم خودم میرفتم گل‌ فروشی و گل می‌خریدم برای خونه اما نرسیدم و آنلاین سفارش دادم.
حدودا نزدیکای ظهر آماده شدم برم فرودگاه. تو راه یه دسته گلم خریدم. نیم ساعتی تو فرودگاه منتظر موندم تا برسن.
+سلام لیلا خانم. سلام آقا شهريار خوبید؟
_سلام دخترم چقدر دلم برات تنگ شده بود.
هر دو بغلم کردن. گریم گرفته بود و لیلا خانم هم از گریه من گریش گرفت
-خانما فقط دو ماه همدیگه رو ندیدید
_دلسا مثل دخترمه خیلی دلم براش تنگ شده بود
+عزیزید شما منم خیلی دلم تنگ شده بود براتون
_چه دسته گل قشنگی. دستت درد نکنه عزیزم
+خواهش میکنم. بزارید چمدونتون رو من بیارم
-نه دلسا جان خودم میارمشون.
+خسته اید خودم میارم آقا شهریار، مسیر زیادی هم نیست
رفتیم سمت ماشین که سوار بشیم.
-خب دلسا جان اوضاع چطوره اینجا؟ اذیت که نشدی؟
+نه خداروشکر همه چیز خوبه.
-اوضاع شرکت چی؟ به نظرت شرکتی که آقا پاشا تاسیس کرده خوبه؟
+عالیه، یعنی تو این مدت کم خیلی پیشرفت داشته. یه روز بیاید باهم بریم بازدید
-حتما حتما دخترم
_باز رسیدید به هم دیگه و فقط از کار حرف زدید؟
منو آقا شهریار خندیدیم و لیلا خانم بحثو عوض کرد
رسیدیم خونه و به نگهبان بنده خدا گفتم چمدونا رو بیاره بالا. چه گیری کرده بود آب دست من با اون ابهتش.
_دلسا مگه خدمتکار نداره پاشا؟
+داره اما یه مدته حالش بد شده پاشا هم میگه من به همین راحتی نمیتونم سریع به کسی اعتماد کنم و استخدامش کنم.
_این حرفا چیه؟ این بچه هم گاهی  عجیب میشه.
+عیبی نداره خودم کارا رو انجام میدم.
-مگه میشه، خسته میشی تنهایی
+نه اتفاقا دو شب پیش با کمک آروان و پاشا کل خونه رو نظافت کردیم
هر دوتاشون خندیدن.
-این کار ازشون بعید بوده
+خسته راه هستین، می خواین استراحت کنید تا منم نهار رو آماده کنم
_زحمت میشه برات دخترم
+نه لیلا خانم چه زحمتی، از قبل آماده کردم فقط پختش مونده.
تشکر کردن و رفتن اتاقشون استراحت کنن.
آروانم رسید خونه و یکم کمکم کرد
+خب تعریف کن ببینم دیشب چیشد؟
_فکر کنم رسما عاشق شدم دلسا.
+حرف زدی باهاش؟
_حرف زدم، رقصیدیم باهم
+اوووه چه پیشرفتی
_موقع خداحافظی هم کنار لبشو بوسیدم
+نه بابا؟ انقدر کارای عاشقانه بلد بودی؟
_بله پاش بیوفته از همه رمانتیک ترم
+لطفا چند جلسه آموزش برای برادرت هم بزار.
از این حرفم خندش گرفت.
+هیرمان دقیقا چه ساعتی میرسه؟
_فکر کنم حدودا ساعت ۵ و ۶
+میای بریم فرودگاه؟
_آره حتما
میز نهار را آماده کردیم و آروان رفت به لیلا خانم و آقا شهریار بگه برای نهار بیان.
-وای وای دلسا چیکار کردی؟ به به
_چه رنگی چه بویی راه انداختی دخترم دستت درد نکنه
+خواهش میکنم کاری نکردم.
همه پشت میز نشستيم. آروان درحالی که داشت برای خودش برنج می‌کشید گفت
×مامان و بابای بنده در جریان موضوعی هستن؟
_چه موضوعی؟
×اینکه پاشا و دلسا باهم رابطه دارن؟
بهت زده نگاهش کردم. آخه الان آروان
لیلا خانم با بغض از جاش بلند شد و اومد سمتم. بغلم کرد و گفت
_عزیزه دلم، خدایا شکرت. چقدر دعا کردم که تو عروس خودم بشی.
-دلسا جان واقعا خوشحال شدم، تبریک میگم
+خیلی ممنونم ازتون
_چرا زودتر بهم نگفتید؟
×گذاشتم سوپرایز بشه برات مامان
همه خندیدیم
_چه سوپرایز قشنگی هم بود مامان جان.
دور هم نهار خوردیم و با شوخی های آروان کلی خندیدیم.
بعدازظهرم رفتیم فرودگاه تا هیرمان بیاد
+استرس دارم
_چرا؟
+اولین باره می خوام این بچه رو ببینم
_این که استرس نداره
+نمیدونم
_اوناهاش اومد
+کجاست نمیبینمش
_داره میاد پایین
+آها دیدمش
هیرمان اومد پیشمون و آروان بغلش کرد و یکم سر به سرش گذاشت
_دلسا هیرمان در واقعیت. هیرمان دلسا در واقعیت
-لیدی از دیدنتون خوشبختم
خندم گرفت، دستشو گرفتم و گفتم منم خوشبختم .
-جسارتا شما واقعا از من بزرگ تر هستین؟ چرا انگار هم سنیم بیشتر
+آی منم تا دیدمت همینو به خودم گفتم. دیگه از مشکلات بیبی فیس بودنه
باهم رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه.
لیلا خانم و آقا شهریار از دیدن هیرمان خیلی خوشحال شدن.
با دیدن این قاب خیلی دلم برای مامان و بابام تنگ شد. واقعا خانواده همه چیزه یه آدمه.
_کاش پاشا هم الان بود. دلسا کی برمیگرده
+راستش منم نمیدونم چیزی نگفت بهم
-یعنی چی؟ این بی احترامیا از پاشا بعیده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x