نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 14

4.4
(48)

لبخند ناراحتی زدم و یکم چای خوردم تا شاید اینطوری بغض تو گلومو قورت بدم.
_دلسا جان چقدر این سفره هفت سین قشنگه
با ذوق گفتم:
+واقعا؟ با پاشا رفتیم خریدیم
_عزیزم الهی همیشه شاد باشید
دور هفت سین جمع شدیم و منتظر تحویل سال نو بودیم که یه صدایی اومد.
__صبر کنید منم بیام
پاشا بود. همه با خوشحالی برگشتن سمتش.
لیلا خانم و آقا شهریار بغلش کردن و بوسیدنش.
آروان و هیرمانم با شوخی های مخصوص خودشون از داداش بزرگه استقبال کردن.
جلو نرفتم تا خانواده دلتنگیشونو بر طرف کنن. البته اینکه از دست پاشا ناراحت و عصبی بودمم بی تاثیر نبود.
+سلام خوش اومدی.
جوابمو نداد اما اومد جلو و دستشو دور کمرم حلقه کرد و کشید جلو. خیلی ناگهانی و جلوی جمع لبامو بوسید.
لیلا خانم کلی قربون صدقمون رفت.
من از خجالت زیاد گونه هام قرمز شده بود و سرمو انداختم پایین.
-دلسا عزیزم بوسه و ابراز عشق خجالت نداره، سرتو با افتخار بگیر بالا.
با یه لبخند نگاهشون کردم و دوباره رفتیم دور میز جمع شدیم.
پاشا دستشو از دور کمر من بر نمیداشت و منو چسبونده بود به خودش.
سال تحویل شد و بعد از روبوسی های زیاد آقا شهریار به همه عیدی داد.
اما پاشا خیلی انگار غریبه بود با این رفتارا.
بعد از خوردن شام نزاشتن کاری انجام بدم و پاشا هم گفت من خسته راهم، با دلسا میریم بخوابیم. شب بخیر گفتیم و رفتیم بالا.
+زود برنگشتی؟
_دوست نداشتی زود برگردم؟
+نه فقط تعجب کردم
می خواست لباسشو عوض کنه اما خبری از لباسای اون تو این اتاق نبود.
_پس لباسای من کو؟
+از من میپرسی؟
_نیوردیشون داخل این اتاق؟
+نه. چه انتظاری داری پاشا، خسته شدم دیگه نرسیدم به لباس و وسایل تو
_باشه من که حرفی نزدم چرا دعوام می‌کنی
از اتاق رفت بیرون.
داشتم فکر میکردم از خودش بپرسم که با مارال کجا رفت یا خودم بفهمم.
تو همین فکرا بودم که اومد داخل اتاق. خوابید کنارم روی تخت. موهامو زد پشت گوشم
_چرا قهری؟
+یعنی نمیدونی؟
_نه
+مهم نیست
_مهمه بگو
نگاهش کردم. جرعت پرسیدنشو نداشتم. بعد از چند دقیقه منو کشید تو بغلش و روی شونه ام رو بوسید.
_مارال عاشق یه نفر شده که امروز باهاش قرار کاری داشتم. برای همین امروز باهام اومد. الان ذهنت آروم شد؟ خودم جواب سوالتو دادم.
بهت زده از بغلش اومدم بیرون و نشستم روی تخت
+ تو از کجا میدونی؟آروان بهت گفت؟
_نه اما انگار آروان همیشه از همه چیز خبر داره.
+پس از کجا فهمیدی چی تو مغزم میگذره؟
_صبح داشتی صفحه چت گوشیمو پشت سرم میخوندی
با این حرفش ساکت شدم، چیزی برای گفتن نداشتم.
+نه شاید اشتباه فکر کردی
دوباره کشیدم توی بغلش
_بیا اینجا توله، من هیچ وقت اشتباه نمی‌کنم. هر سوالی داشتی از خودم بپرس، نیازی به کارآگاه بازی نیست.
+چقدرم که همیشه جواب میدی.
سرشو کرده بود داخل گردنم و هی می بوسید. انگار داشت خمار میشد. دستش رفت سمت شلوارم که دستمو گذاشتم روی دستش.
سرشو اورد بالا و سوالی نگاهم کرد
_من تا الان رابطه نداشتم، فقط میدونم که بار اول خیلی درد داره. الان آمادگی‌شو ندارم پاشا.
اولش تعجب کرد و بعد لبخندی زد
_من به شوخی گفتم باکره ای اما انگار جدا تو باکره ای
خوابید روی تخت
_باورم نمیشه
و بعدش خندید.
متعجب داشتم نگاهش میکردم که یکم بعد عصبی شدم. بالشتو برداشتم و محکم‌ زدم تو صورتش.
_آخ چرا می‌زنی
+خیلی کثافتی. چرا مسخره میکنی
و بعد بیخیال زدنش شدم. با بغض نشستم
_الان خیلی حس بدی دارم، خدا لعنتت کنه پاشا
خندید و بغلم کرد و بوسیدم
_من اصلا فکر نمیکردم باکره ای دلسا، اما الان انقدر خوشحالم از این بابت که باور نمی‌کنی.
لبامو بوسید و زیر گوشم گفت
_قراره خودم اولین کسی باشم که بدنتو لمس میکنه و چیزی بهتر از این تو دنیا برای یه پسر نیست که عشقش با کسی رابطه نداشته باشه. الانم بیا تو بغلم باهم بخوابیم.
با لبخند رضایتی خوابیدم تو بغلش‌. حس خیلی خوبی داشتم.
صبح با احساس سنگینی روی بدنم بیدار شدم. دست پاشا روی گردنم بود و پاش روی رون پام بود.
احساس خفگی میکردم و نمی‌تونستم از زیر دست و پاش بیام بیرون. انقدر خوابشم سنگین بود که با این همه حرکت من تکونی نخورد.
نمی‌دونستم چطوری بیدارش کنم.
+پاشا منو ببخش چاره ای ندارم جز این کار
ناچارا با آرنجم محکم زدم تو شکمش
با آخ بلندی تو خودش جمع شد.
خوشحال از این که نجات پیدا کردم سریع از روی تخت بلند شدم و تو آینه برای خودم ژست قهرمانارو میگرفتم.
_مگه مریضی روانی
+ای بابا خب خودت بیدار نمی‌شدی منم دیگه راهی نداشتم.
_میکشمت دلسا
بعد این حرف داشت سعی می‌کرد از روی تخت بلند بشه که سریع رفتم داخل سرویس بهداشتی.
بلند گفت:_آخرش که از اونجا میای بیرون.
بیخیال از حرفش رفتم که دوش بگیرم.
بعد از دوش گرفتن یهو یادم اومد حوله نیوردم با خودم.
خدا خدا میکردم پاشا رفته باشه پایین.
یکم درو باز کردم و از بینش نگاه‌ کردم ببینم پاشا هست یا نه. انگاری نبودش خداروشکر. سریع رفتم بیرون تا حوله بردارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

خوبه که مارال عاشق یکی دیگه شده یه غول از سر راه دلسا کنار رفت پس چرا پاشا بهش گفت بودن با من اذیتت میکنه

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  الهه داستان
1 ماه قبل

تلگرام ندارم😑

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x