نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 18

4.2
(51)

لپ تاپ پاشا رو روشن کردم.
اول همین جوری چکش کردم اما چیزی پیدا نشد.
خداروشکر برنامه نویسیم عالی بود، رفتم سمت cmd و پوشه های پنهانشو پیدا کردم.
یسری عکس از رایان و مارال پیدا کردم. چقدر عاشقانه به هم نگاه میکردن و همدیگه رو میبوسیدن. تو بعضی عکسا پاشا و رایان خیلی صمیمی کنار هم وایساده بودن و می‌خندیدن.
باید سر از کار این دوتا هم در میوردم.
رفتم سراغ پوشه بعدی. عکس برگه هایی بود که با گرفتن دست نوشته های اصلیش رو پنهان کرده بودن اما امضا ها نظرمو جلب کرد. تلاش کردم بفهمم امضای کیه.
+پاشا…. گراوند
اما امضای پاشا این شکلی نبود.
سعی کردم تا جایی که میشه امضاشو جعل کنم.
لپ تاپ رو خاموش کردم و داشتم وسایلمو جمع میکردم که در باز شد.
+ترسیدم. حداقل در میزدی
_نمیشد خیلی دلم برات تنگ شد.
لبای داغشو گذاشت روی لبام و چسبوندم به دیوار. مچ هر دو دستم رو گرفت و برد بالای سرم.
_چیکار کردی امروز؟ چیزی برای شرکت ارسال نکردی
لال شدم. نباید می‌فهمید چیکار میکنم. عمیق تو چشماش نگاه کردم و بعد اومدم سمت لباش.
+داشتم دنبال یه تور گردشی میگشتم که باهم بریم. می خواستم سوپرایز باشه اما چیکار کنم عجولم.
طاقت نیورد و عمیق بوسیدم. عادت داشت تو بوسیدن لبامو گاز می‌گرفت.
+آی پاشا چرا نمیفهمی درد داره
خندید و دستامو ول کرد. رفت سمت مجسمه سگ داخل کتابخونه. داشتم از ترس سکته میکردم.
_قشنگه نه؟
+خیلییی، یکی مثل این بخریم؟
_داشتمش. مرد. خیلی وفادار بود. به خاطر همین مجسمشو ساختم.
نگاهم کرد
_حتی مجسمشم وفاداره.
احساس می‌کردم فهمیده دارم چیکار میکنم اما خودمو ناراحت نشون دادم.
+خیلی ناراحت شدم. اما چقدر دوست داشتن تو نسبت بهش قشنگه.
_من امشب باید برم جایی. قرار کاری دارم
+نگفته بودی
_عشقم الان گفتم بهت دیگه
+باشه
صدای آروان از طبقه پایین میومد
-دلساااا،دادااااااش کجایین؟
پاشا از اتاق رفت بیرون
_چیشده
-دلسا کجاست؟
+اینجام، چیزی شده؟
-باید یه چیزیو برات تعریف کنم. امشبم مهمون دارم میاد خونه
_برنامه دختر بازیه؟
-داداش اصلا به من میخوره این کارا؟
پاشا زد رو شونه ی آروان و رفت
_هرکاری میکنی فقط مراقب باش
-دلسا بیا اینجا بشین
+چیشده
-دیشب با ستاره رفتیم کلاب. بهش گفتم دوست دارم اونم اعتراف کرد که دوستم داره اما به خاطر دلایلی نمیتونه نزدیکم بشه.
+چه دلیلی؟
-گفت فکر میکنه از نظر شرایط مالی و خانوادگی در سطح هم نیستیم.
+وا مگه دوران این حرفا و فکرا نگذشته. تو چی گفتی بهش
-خجالت میکشم بگم
خندم گرفت
+بوسیدیش.خب بعدش؟
-خیلی بدی دلسا. بعدشم گفتم مهم نیست من تا آخرش باهات هستم اما حتی اگه یه مدت کوتاهم باهم بودیم برام ارزشمنده.
+آی چه رمانتیک. الان احساساتی میشم
-قراره برای شام بیاد خونمون
+چی؟ چرا زودتر نگفتی. حالا چیکار کنیم؟ پاشا هم خونه نیست
-چرا
+نمیدونم گفت قرار کاری دارم
-اشکال نداره، خودمون هستیم.
+برای شام چی درست کنم؟
بینیمو کشید.
-غذاهای خوشمزه ی خودت
+آی دردم گرفت.
-چیزی لازمه از بیرون بخرم؟
+برای میز شام باید گل طبیعی بزاریم، زنگ بزن هیرمان گل بخره. این بچه همچنان باشگاهه؟
-آره، کل زندگیش تو باشگاهه
در یخچالو باز کردم
+همه چیز داریم، فقط باید کمکم کنی
-چشم شِف دلسا
مشغول آماده کردن شام شدیم
+اینا باید ریز تر باشه آروان
_خوبه که، دیگه باید ذره بین بزارم
-اهالی خانه کجایین
+هیرمان بیا آشپزخونه مخفی
-چیکار میکنید
_ناخنک نزن پسره ی باشگاهی
-باشگاهی فحش جدیده؟
_فحش نیست
-دلسا این گلا رو کجا بزارم
+بزار همینجا الان میام درستش میکنم. تو بیا این سس آواکادو رو درست کن
با کمک همديگه همه چیزو آماده کردیم و حاضر شدیم تا ستاره بیاد.
_اومد، لباسم خوبه، همه چیزم خوبه دیگه؟
منو هیرمان با خنده نگاهش کردیم
+خوبی برو درو باز کن.
ستاره اومد داخل و بعد از خوش آمد گویی و یکم حرف زدن رفتیم شام بخوریم.
ذوقی که آروان داشت و برق چشماش موقع دیدن ستاره برام خیلی قشنگ بود. از ته دلم براش خوشحال بودم.
بیشتر از همه از این حرف هیرمان و آروان که میگفتن دلسا بجز همسر داداشمون حکم خواهر بزرگترم برامون داره خوشحال می‌شدم.
من هنوز با پاشا ازدواج نکردم اما کل خانوادش منو به عنوان عروس خانواده خودشون معرفی میکنن.
بعد از شام ستاره از پشت پنجره ها داشت بیرونو نگاه می‌کرد. بارون بهاری میومد و خیلی قشنگ بود.
آروان رفت کنارش
_بارونو دوست داری؟
__خیلی. میای بریم زیر بارون؟
آروان با مکث نگاهش کرد
_بریم
+زیاد نمونید  زیر بارون سرما میخورین
-مامان دلسای نگران
با اخم ساختگی بهش نگاه کردم
+هیرمان از تو بعید بود
-اینجا رو
آروان ستاره رو بغل کرده بود و زیر بارون میچرخیدن
+هیرمان گوشیتو بده فیلم بگیرم ازشون
هیرمان گوشیشو داد بهم و بلند گفت
-آروان ببوسش
+چقدر قشنگ و رمانتیک شد.
-خیلیی
یکم بعد آروان و ستاره اومدن داخل.
+باید فیلمتونو ببینید، خیلی قشنگ شدین.
+ستاره بیا اتاق من بهت لباس بدم الان سردت میشه.
__چقدر اتاقتون قشنگه
با لبخند نگاهش کردم و یه دست لباس دادم بهش.
+من میرم طبقه پایین، راحت لباستو بپوش
رفتم تو پذیرایی نشستم، هیرمان اومد
-دلسا من با دوستام میرم کافه فوتبال امشبو ببینیم.
+باشه عزیزم مراقب خودت باش.
هیرمان رفت و من مشغول چک کردن گوشیم شدم. پاشا از شهر خارج شده بود. جایی هم که رفته بود خیلی سخت میشد رفت.
کاش می‌تونستم آروان و ستاره هم بفرستم بیرون تا برم دنبالش.
تو همین فکرا بودم که خودشون اومدن پایین
_دلسا من میرم ستاره رو برسونم خونشون
+باشه برین. مراقب خودتون باشید.
__دلسا جون خیلی امشب خوش گذشت ممنونم ازت
+خواهش میکنم به منم خیلی خوش گذشت.
بعد از رفتن آروان و ستاره سریع رفتم تو اتاقم و لباس پوشیدم.
_خانم کجا تشریف میبرید که برسونمتون؟
+میرم تو شهر یکم بگردم.
_باید ماشین بفرستم
+نیازی نیست، بعدا با آقا پاشا حرف میزنم
_برای ما بد میشه، آقا پاشا بفهمه راحت نمیگذره از این موضوع
+زنگ بزنید بهش بگید موضوع رو بعدشم گوشیو بدید به خودم
پاشا رو با بدبختی راضی کردم که تنها برم بیرون.
دروغ چرا خیلی ترسیده بودم. بعد از نیم ساعت رسیدم به لوکیشن پاشا.
صدای موزیک میومد حتما پارتی بود.
یه نگاه به لباسم کردم. بد نبود می‌تونستم برم داخل.
دم در ورودی نگهبان داشت
_لطفا اسم و فامیلتونو بگید که چک کنم داخل لیست هستید یا نه
وای اینو چیکار میکردم.
چشمم‌خورد به داخل که چندتا رقصنده خانم وایساده بودن.
+من رقصندم، رقصنده مخصوص برای جناب گراوند
_از در پشتی باید برین داخل
+ممنون
وارد که شدم یه اتاق بهم نشون دادن برای تعویض لباس.
خیلی زننده بود نمیشد بپوشم‌. بیخیال با لباس خودم رفتم داخل و فقط یه عینک آفتابی زدم.
پارتی شلوغ و پر سر و صدایی بود،یه عالمه دختر و پسرم اون وسط داشتن میرقصیدن.  به سختی میشد اطراف رو دید. رفتم یه گوشه وایسادم و با دقت همه جارو نگاه کردم.
با دیدن پاشا تو اون حالت تعجب کردم.داشت می‌خندید و هم زمان لیوان مشروبشو یک نفس سر می‌کشید.
رایان و چندتا مرد دیگه هم اونجا نشسته بودن.یه دخترم با تیپ زننده کناره پاشا نشسته بود و دستشو انداخته بود رو شونه ی پاشا.
اینجا چه خبر بود؟
یه نفر با سینی مشروب اومد سمتم. یه چیزی برداشتم که اصلا نمی‌دونستم چی هست.
+سر اون میز چه خبره؟ دارن چیکار میکنن؟
_معامله
+چه معامله ای
_نمیدونم دقیق، آقا رایان که از قاچاق اسلحه گرفته تا مواد و دختر و همه چیز انجام میده.
بهت زده نگاهش کردم
+کناریش چی؟
_آقا پاشا که استاده.
+استاد تو قاچاق؟
_نه، نمیدونم. من باید برم بهم گیر میدن اگه زیاد با کسی حرف زدم، تو هم نشنیده بگیر.
نفسم بالا نمیومد، پاشا داشت چه غلطی میکرد؟
یکی از مردا یه کاغذ گذاشت وسط و پاشا امضاش کرد.
میز کنارشون خالی شد، سریع رفتم نشستم اونجا.
همین که نشستم اونا بلند شدن. ای بختت دلسا.
سریع از اونجا زدم بیرون. صدای آشنای پاشا داشت میومد، پشت یکی از درختا مخفی شدم.
_رایان بخیال قاچاق دختر نمیشی نه؟
-نه رفیق پولش میلیاردیه، چیه نکنه دوباره می خوای ادای آدم خوبارو در بیای؟
_الان کجان؟
-خیلی شانس اوردی که هنوز اینجا کناره منی جناب گراوند.
_شانس؟ مثل سگ عاشق مارالی. من چیکاره بودم این وسط؟
-اون دختره اسمش چی بود؟ دلسا؟ اونم خوب چیزیه هاااا
پاشا خونسرد سیگارشو در اورد و گذاشت کنج لبش
_به اون کاری نداشته باش. در واقع دور اونو خط بکش
-چرا؟ غیرتی شدی؟
_این یکی فرق می‌کنه برام
رایان عصبی یقه ی پاشا رو گرفت.
-مارالم برای من فرق داشت اما تو چیکار کردی؟ فراریش دادی مرتیکه
_قبلا درموردش حرف زدیم. من دیگه باید برم
سریع رفتم سمت ماشینم و از اونجا دور شدم. تو مسیر ماشینو زدم کنار.
باورم نمیشد، این وسط من با پاشا رابطه جنسی هم داشتم. انگار دنیا رو سرم خراب شده بود. از ته دلم کناره خیابون داد میزدم.
یکم که آروم شدم رفتم سمت خونه.
_کجا بودی؟
+تو خیابونا با ماشین میگشتم.
_چشمات چرا قرمزه؟
+گریه کردم.
_چرا
+دلم خیلی برای مامان و بابام تنگ شده
برگشت سمتم
_پس‌فردا هیرمان میره، یه مدت کوتاهی برمیگردیم ایران.
+جدی میگی
_آره. یه کاری هم تو ایران دارم باید تمومش کنم.
خیلی خوشحال شده بودم. با لبخند نگاهش میکردم.
+پس من برم صورتمو بشورم بعدشم بخوابم.
احساس خیلی بدی نسبت به پاشا داشتم. دیگه نمی‌تونستم نزدیکش بشم، ببوسمش یا حتی باهاش رابطه داشته باشم و این خیلی ناراحت کننده بود.
دو روز گذشت و ما در حال رفتن به فرودگاه بودیم. آروان با ما نیومد، هم به خاطر دانشگاه و هم به خاطر ستاره. فقط آخرین شب با هم رفتیم بیرون شام خوردیم.
هیرمانم آخرین لحظه تو فرودگاه بغل کردیم و از هم جدا شدیم.
_رسیدیم میری خونه ی خودت؟
+نه اسنپ میگیرم میرم شهرستان دیدن مامان و بابام
_خب می‌تونی صبر کنی فردا باهم بریم
+باهم؟
_با مامان و بابای من
+چرا
_خانواده ها آشنا نشن باهم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

قشنگ بود ممنون الهه بانو 😍😄

راحیل
راحیل
1 ماه قبل

ممنون الهه جون، مرسی خانمی امیدوارم تصورات ذهن من شکل نگیره

Sahel Mehrad
1 ماه قبل

گفت و گو ها خیلی زیاده و برقراری ارتباط با داستان سخت انگار داری چت می خونی
قلمت پربار ایشالا ❤

Sahel Mehrad
پاسخ به  الهه داستان
1 ماه قبل

مرسی از انتقاد پذیری شما💚

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x