نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 22

4.4
(51)

+اگه اینکارو بکنی تا ابد مدیونتم
می خواستم از کنارش بگذرم که صدای پاشا اومد
_تو مگه خودت قبول نکردی؟ مگه نگفتی میدونم کی هستی اما عاشقتم و این مهم تره
نمی‌دونستم باید چی بگم. مقصر خودم و انتخاب خودم بود
+من فکر نمیکردم تو تغییر کنی. من عاشق پاشا ی قبلی بودم.
عمیق تو چشمای هم نگاه کردیم. انگار داشتم با شخصیت قبلیش حرف میزدم.
_برو داخل اتاقت، امشب تو اتاق تو می خوابم
+حرمسرا راه انداختی. برو همون جایی که این چند شب بودی.
_زبونت در اومده. باشه
رفتم داخل اتاقم و کلافه خوابیدم رو تخت.
درگیر افکار خودم بودم که در باز شد.
+چی می خوای؟
_گفتم که امشب اینجا می خوابم
+وای پاشا برو بیرون بزار تو بدبختی‌ های خودم باشم
بی توجه به حرفم اومد رو تخت سرشو گذاشت روی پاهام
_همیشه دوست داشتی سرمو بزارم روی پاهات و تو با موهام بازی کنی.
+الان دوست ندارم
_دوست داری فقط هنوز باهام قهری. دقت کردی چقدر انگشتات به موهام میاد؟
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد
_دلسا فردا یه کار پر خطر و مهم دارم. تا الان هیچ وقت این حسو نداشتم اما خیلی نا آرومم. می‌شه آرومم کنی؟
+نه خیر میزارم بمیری
_اگه من بمیرم دیگه قدرتی نیست، همه میمیرم به خصوص تو که سوگلی حرمسرایی
یه دسته از موهاشو کشیدم و اونم خندید
+خیلی رو داری
_آخ آخ نکش درد گرفت
+رئیس مافیا و انقدر ناز و ادا
_کنار تو من ضعیف ترین آدم دنیام
غمگین تمام اجزای صورتشو نگاه کردم. با اینکه کنارمه اما دلم براش تنگ شده. بلند شد و نشست. بعد لز کمی مکث نگاهم کرد و گفت
_به اندازه کافی طولانیش کردی
قبل از اینکه بفهمم منظورش چیه لب های داغشو گذاشت رو لبام. نمی‌تونستم مخالفت کنم چون منم به اندازه همون مشتاق بودم.
+داری باهام چیکار میکنی؟
_کاری که با هر بار دیدنت می خوام انجام بدم
دستش رفت سمت سینه هام. با ناله گفتم
+پاشا نکن برو عقب
_میدونم تو هم دلت می خواد، خودتو فریب نده بسپار به من
لباسمو در اورد و رفت سمت کمد. چندتا وسیله اورد
_می خوای یه رابطه جدید تجربه کنی با من؟
اصلا منتظر جواب من نموند و شروع کرد دست و پاهام رو به تخت بستن.
+پاشا مگه من بردم این چه کاریه
_اگه بهت خوش نگذشت فردا می‌تونی از این خونه برای همیشه بری.
شروع کرد به خوردن سینه هام و دستشو برد وسط پام.
خیلی برام لذت بخش بود و ناخودآگاه شروع کردم به آه و ناله. پاهام از اشتياق زیاد شروع به لرزش کرد و فضای بین پام خیس شد.
نمی‌دونستم دارم چه غلطی میکنم، من از پاشا میترسیدم اما هنوز بدنم مشتاقش بود.
انگشتشو فرو برد.
_فکر میکردم دیگه برام هیچ وقت خیس نمیشی.
نگاهمو ازش دزدیدم که خودشو بین پاهام قرار داد. دست هام بالای سرم به تخت بسته شده بود می‌تونست خیلی وحشیانه بهم آسیب بزنه.
_تو همیشه مال خودمی دلسا. همیشه. اینو یادت نره.
+دستامو باز کن
_نمیشه
دیگه اختیارم دست خودم نبود. با التماس بهش گفتم
+خواهش میکنم پاشا، می خوام لمست کنم.
نگاهم کرد و بعد از کمی مکث دست و پام رو باز کرد. چنگ زدم به کمرش و لب هام لب هاش رو پیدا کرد و زبونشو کرد تو دهنم.
دستمو روی گردنش محکم کردم.
آروم آلتش رو گذاشت داخل واژنم و شروع کرد به ضربه زدن.
آه و نالم داشت زیاد میشد که با لب هاش خفم کرد.
_من دیوونه داغی داخلشم. دیوونه تنگ بودنش.
سرشو اورد کنار گوشم و شروع کرد به حرف های عاشقانه زدن.
بعد از چند دقیقه می خواستم ارضا بشم که پاشا رفت عقب.
+پاشا نه، چیکار میکنی؟ لطفاااا
با خنده دوباره نزدیکم شد و من شروع کردم به لرزیدن و ارضا شدن.
با خنده نگاهش کردم. پاشا همیشه دیر ارضا میشد و بعد از نیم‌ ساعت داشت ارضا میشد که گفتم
+من آلتت رو توی دهنم می خوام.
سریع بیرون کشید و اومد بالای سرم و آلتش رو به لب هام زد لبخند زدم و دهنمو باز کردم. درحالی که تا ته گلوم فرو می‌رفت احساس میکردم واژنم نبض میزنه. عاشق ناله های مردونش موقع ارضا شدن بودم. افتاد کنار من روی تخت و چرخید سمت من. موهام رو کنار زد و گفت
+لعنتی داری مغزم رو منفجر می‌کنی. خیلی دوست دارم دلسا.
کشیدم تو بغلش و آروم چشمای هردومون سنگین شد و خوابیدیم.
.
صبح با سرو صدایی از بیرون بیدار شدم. پاشا کنارم نبود و فقط یه یادداشت کنار تختم بود.
_خیلی قشنگ خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم و ازت خداحافظی کنم. من سه روز دیگه برمی‌گردم پیشت.
بلند شدم و یه تی شرت تنم کردم و رفتم سمت پنجره اتاق.
انگار داشتن داخل عمارت رو به رویی آماده میشدن که حرکت کنن. چندتا ماشینم جلوی همین عمارت بود که یکیش انگار برای پاشا بود.
پاشا اومد بیرون و لحظه آخر که می خواست سوار بشه نگاه کرد به پنجره و وقتی منو دید لبخند زد و برام دست تکون داد منم با دستم براش بوس فرستادم که لبخندش عمیق تر شد.
بعد از رفتن پاشا منم دیگه خوابم نبرد و رفتم حمام.
از حمام که اومدم بیرون دیدم روتختی و ملافه و همه چیزو تعویض کردن و جلوی مبل راحتی اتاق روی میز،صبحانه گذاشتن.
خیلی گرسنه بودم و سریع رفتم مشغول خوردن صبحانه ی خوشمزم شدم. همین طور که مشغول بودم در اتاقمو زدن
+بیا تو
_صبحتون بخیر خانم. این دسته گل رو آقا پاشا گفتن بیارم‌ اتاقتون.
+ممنون می‌تونی بزاریش همینجا
یه دسته گل بزرگی که توش از هر گلی یه شاخه بود. عطر گل ها توی اتاقم پیچید. بلند شدم و رفتم داخل اتاق لباس و یه پیرهن مردونه و شلوار جین پوشیدم.
رفتم بیرون، هیچکس داخل عمارت نبود. پاشا گفته بود با خدمتکارا نمیتونی گرم بگیری. پس من تو این خونه ی بزرگ باید چیکار میکردم؟
رفتم داخل آلاچیق نشستم. یکی از خدمتکارا اومد سمتم.
_خانم چیزی میل دارید بیارم براتون.
+الان فصل هات چاکلت نیست اما هات چاکلت بخوریم باهم؟
_باهم؟
+آره من اینجا حوصلم سر میره، خیلی تنهام
_اما من اجازه ندارم خانم
+من بهت این اجازه رو میدم، اگر هم کسی چیزی گفت باهاش حرف میزنم نگران نباش
_باشه پس من برم آماده کنم
هوا خیلی خنک بود. داشتم از منظره قشنگ حیاط لذت می‌بردم که خدمتکار اومد و نشست رو به روم. لیوان هات چاکلتم رو برداشتم.
+خب اسمت چیه؟
_سوسن هستم خانم
+اینجا همه ایرانی هستین؟
_بیشترمون ایرانی هستیم
+چقدر خوشمزس
_خانم یه چیزی بگم دعوا نمی‌کنید؟
+نه بگو راحت باش
_شما خیلی خوبین، یعنی اصلا مارال خانم به پای شما هم نمیرسه. مارال خانم خیلی اذیتمون می‌کنه.
لبخندی زدم و گفتم ممنون
+به نظرت پاشا مارال رو دوست داره؟
_تا قبل از اینکه باهم ازدواج کنن خیلی دوستش داشت اما بعد از ازدواج نمیدونم چه اتفاقی افتاد که آقا پاشا انقدر تغییر کرد.
+یعنی چی؟
_رفتار آقا پاشا قبل از ازدواج با مارال خانم خیلی عاشقانه بود.شب عروسیشونم همه چیز خوب بود اما وقتی رفتن داخل اتاق بعد از چند دقیقه آقا پاشا عصبی اومدن بیرون و با آقا رایان رفتن
+پس چرا طلاق نمیگیرن از هم جدا بشن؟
_نمی‌دونم شاید به خاطر پدر مارال خانم باشه
+پدر مارال؟
_بابای مارال قاچاق دختر میکنه
ناباور نگاهش کردم که مارال اومد سمت آلاچیق ما
-دختره ی بیشعور، چطوری قانون رو گذاشتی زیر پات و داری با یه خدمتکار حرف میزنی؟
+خودم میدونم دارم چیکار میکنم لازم نکرده تو یادآوری کنی
-صبر کن پاشا بیاد بهش میگم تو یکیو اخراج کنه، دلسا خانم تو هم منتظر یه شکنجه از طرف پاشا باش
+زدمش کنار و رفتم سمت عمارت. به سوسن هم گفتم دنبالم بیاد.
+نگران چیزی نباش، اتفاقی نمیوفته. تو برو به کارت برس
_چشم خانم
نشستم رو به روی تی‌وی. باید یه کاری میکردم پاشا راضی بشه یه مدت برم دبی.
باورم نمیشد یه آدم چقدر می‌تونه کثیف باشه که دخترای بیچاره رو قاچاق کنه. دلم براشون سوخت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahel Mehrad
3 ماه قبل

صحنه ها رسالت رمان رو از بین بردن
با تمام احترامی که برای قلمت قائلم دوست نداشتم❤

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x