نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 25

4.3
(43)

صبح رفتیم باشگاه و کیان و رایان هم قرار بود به ما ملحق بشن.
بدنم واقعا قوی شده بود و برای خودمم جای تعجب داشت تو این مدت کم چطوری تونستم.
داشتم وزنه میزدم که سرمو اوردم بالا و دیدم پاشا داره ازم فیلم میگیره.
_این بدن، این رگ های دستت که زده بیرون حداقل سه سال وقت می خواد. تو خیلی قوی هستی.
پاشا رفتارش کنار من خیلی فرق داشت، یعنی انگار نقطه امنش بودم و میتونست هرکاری کنه. قبلا حتی ابراز علاقه پاشا کم بود اما الان خیلی زیاد شده. حتی پایه دیوونه بازیامم هست. بداهه باهام میرقصه و بلند آهنگ می‌خونه اما تو محیط کارش خشن و جدی رفتار میکنه.
اگه قبلا بهم می‌گفتن تو آینده یه مافیا عاشقت میشه هیچ وقت باور نمی‌کردم.
حتی رفتار بچه های تیمشم تغییر کرده بود. قبلا جمع های سرد و بی روحی داشتن و همیشه درمورد کارشون حرف میزدن اما الان رایان و به خصوص کیان خیلی شوخی می‌کنن و بیشتر تو جمع می‌خندیم.
داشتم تمرین می‌کردم که آروان تماس گرفت و گفت فردا پرواز داریم و با ستاره میایم ترکیه. خیلی خوشحال شدم چون دلم براش تنگ می‌شد و اون اولین رفیق من بود و هست.
بعد از باشگاه‌ با پاشا و رایان و کیان رفتیم عمارت.
-داداش من اون موضوع رو پیگیری کردم، تازگی ها شرکت دانیال آگهی استخدام زده و نیرو می خواد، اگه بتونیم یه نفرو بفرستیم داخل خیلی بهش نزدیک شدیم.
+برای چه کاری می خواد؟
-همه چیز، منشی، مهندس، ناظر و…
_باید یه دختر بفرستیم که بتونه نزدیک خودش بشه.
–آره موافقم. دختری که بتونه از خودشم دفاع کنه.
_رایان از همین امروز بگرد ببین کسی رو پیدا میکنی
-چشم.
_امشب کار شیخ حل میشه؟
-آره. خودتم میای؟
پاشا برگشت سمت من.
-دوست داری امشب بیای با من؟
+آره حتما میام. قراره چیکار کنید؟
_شیخ یسری دشمن داره که امشب می خوان به خونش حمله کنن، ما زودتر فهميديم و قراره جلوشونو بگیریم که اتفاقی نیوفته.
+خوده شیخ آدم نداره؟
_اونارو فرستاده برای یه کار مهم تر و الان تعداد آدماش کمه.
+باشه.
عاشق اتاقی بودم که داخلش جلسه میزاشتن. یه اتاق بزرگ که روی کل دیوارش از هر نوع اسلحه یکی بود و یه میز وسط اتاق که دورش جمع می‌شدن.
رایان و کیان از اتاق رفتن بیرون. پاشا اومد نزدیک و پیشونیمو بوسید.
_امروز خسته شدی می خوای بریم خونه استراحت کنی؟
+نه خسته نیستم.اتفاقا می خواستم بگم که بریم تیراندازی؟
_الان؟
+با شرط بندی
_سر چی؟
+اگه من برنده شدم یک هفته با آروان و ستاره میریم مسافرت
_اگه من برنده شدم که برنده میشم چی؟
+خیلی پر رویی. خودت باید بگی
_تو جای من بگو
+خب اگه تو برنده شدی… آممم نمیدونم خب
_غذای مورد علاقمو بپز برای شام.
+باشه قبوله
رفتیم داخل باشگاه تیر اندازی. همه ی این کارا مثل یه سرگرمی می موندن برام و واقعا بهم خوش می‌گذشت. همیشه از دنیای آدم پولدارا متنفر بودم اما الان دیدم که زیادم بد نیست.
با چندتا اسلحه مسابقه دادیم و من با اختلاف کم برنده شدم.
پاشا باورش نمیشد. با خنده اومد بغلم کرد.
_چیکار میکنی دلسا؟ داری جای منو می‌گیری.
+جناب رئیس ما درس پس میدیم فقط.
_یک هفته مسافرت به کجا؟
+صبر کن فردا آروان و ستاره هم بیان بعد باهم تصمیم بگیریم.
_باشه عشقم.
با خوشحالی زیاد برگشتیم خونه و نشستم با سوسن یه لیست نوشتم که فردا چی برای ناهار آماده کنیم. این دختر خیلی قلبش مهربون بود و خیلی دوستش داشتم.
+سوسن به مامان صنم بگو برامون از اون باقلوا های خوشمزش هم درست کنه.
-بقیه کارا خودمون انجام میدیم.
+آره قراره کلی خوش بگذره.
_چشم دلسا خانم
+آی سوسن دیدی چیشد، داشت یادم می‌رفت شب با پاشا قرار دارم. باید برم آماده بشم. من رفتم فعلا بای بای.
این مواقع بیشتر لباس سفید و مشکی می‌پوشیدم. آماده شدم و رفتم جلوی در تا پاشا بیاد.
+سلام عشقم. چقدر اسلحه.
_اینو بزار پیش خودت.
+اوه چه خفن. کیو کیو.
_شوخی نکن خطرناکه
+چشم جناب رئیس.
_دلسا اول سربازا میرن جلو، اگر نیازی بود ما هم میریم. چون تازه کاری اصلا از من فاصله نگیر. فقط کنار خودم باش. نیازی بود بهت میگم چیکار کنی.
+دريافت شد.
وقتی رسیدیم به مقصد تعداد آدمای طرف خیلی زیاد بود و یکم ترسیدم. پاشا گفت خودمونم باید باشیم.
از ماشین پیاده شدیم و رایان به کاپو ها گفت طبق نقشه سربازاتون رو کنترل کنید.
صدای تیراندازی خیلی زیاد بود.
پاشا دستمو گرفته بود و رفتیم تو یه خرابه.
آروم گرفتم
+اینجا که خبری نیست.
_هیش، احتمالا تک تیراندازش همینجا باشه.
بعد از این حرف صدای تیر اندازی اومد و پاشا سریع هُل داد پشت دیوار و خودشم رفت سمت دیگه و شروع کرد به تیر اندازی.
احساس کردم کسی داره از پشت بهم نزدیک میشه، برگشتم و سینه به سینه ی مرد قوی هیکلی شدم که دو برابر من بود.
وقتی دید دخترم تعجب کرد و تا خواست حرکتی کنه اسلحشو از دستش گرفتم و با آرنج کوبیدم تو پهلوش و به محض اینکه خم شد گردنش رو طوری پیچوندم که بی‌هوش شد.
پاشا با ترس منو پیدا کرد و دستمو گرفت و رفتیم بیرون.
+تموم شد؟
_آره همشونو کشتیم.
+هوراااا
_دلسا سریع سوار ماشین شو
سوار ماشین که شدیم سریع حرکت کردیم.
+وااای دیدی چیکار کردم؟ خیلی هیجانی بود.
_خیالم راحت شد، خیلی خوب از پس خودت بر میای.
شروع کردم به توضیح دادن که چطوری اون غول بزرگو بی‌هوش کردم و پاشا با لبخند داشت به حرف ها و حرکاتم گوش میداد.
خسته رسیدیم خونه و بعد از دوش گرفتن سریع خوابیدم چون فردا کلی کار داشتم. پاشا با کیان و رایان رفتن دیدن شیخ و نمی‌تونستم منتظرش باشم تا برگرده، روزه خسته کننده ای داشتم.
فردا صبح با سوسن شروع کردیم به آماده کردن غذا ها، موزیک گذاشته بودیم و با رقص و خوشحالی غذا هم درست می‌کردیم.
داشتم سالاد درست میکردم که گوشیم زنگ خورد.
+جانم ستاره، رسیدید؟
_دلسا ما رسیدیم اما الان اداره پلیسیم
+چرا؟ چیشده؟ مگه پاشا ماشین نفرستاده بود براتون
_چرا ولی چند نفر به من متلک انداختن و آروان درگیر شد. الانم اومدیم اینجا
+لوکیشن بفرست الان خودمو میرسونم
سریع سوار ماشینم شدم و رفتم.
تا رسیدم جلوی در دیدم آروان و ستاره از دور دارن میان.
با خنده رفتم جلو و شروع کردم به انجام دادن رقصی که با آروان برای خنده و مسخره بازی انجام می‌دادیم.
بعد از بغل و ابراز دلتنگی رو به آروان گفتم
+چیکار کردی پسر جون؟ چرا بشکن نزدی با بچه محلا بریزیم سرشون
_ما مخلص شما هستیم آبجی
+حالا بدون شوخی نیازی هست بیام داخل؟
_نه دورین مدار بسته داشت اونجا دیدن که من کاری نکردم گفتن می‌تونی بری.
با خنده سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه.
آروان و ستاره رفتن یکم استراحت کنن. منم یکم دیگه به سوسن کمک کردم و رفتم لباسمو عوض کردم.
پاشا هم رسیده بود و دور هم جمع شدیم تا ناهار بخوریم.
چقدر دلم تنگ شده بود برای این جمع
+کاش هیرمان و مامان لیلا و بابا شهريارم بودن.
_آره واقعا خیلی دلم براشون تنگ شده.
با خنده و شوخی ناهار خوردیم و رفتیم جلوی تی‌وی روی مبل راحتی نشستيم.
درمورد هر موضوعی که به ذهنمون اومد حرف زدیم.
پاشا که گفت کار دارم و رفت ستاره هم گفت خستم میرم یکم بخوابم اما من و آروان همچنان به حرف زدن و تعریف اتفاقات این چند ماه و غیبت کردن ادامه دادیم.
_چرا نمیای دبی؟
+شاید نزدید نوروز بیام برای بازدید.
_ای بابا اینجا که کار زیادی نداری
+فکر میکنی. چقدر دلم برای هیرمان تنگ شده، کاش اونم میومد دوباره یه اکیپ سه نفره می‌شدیم. ببینم آروان رقص یاد گرفتی؟
_وای یادم ننداز. چند وقت پیش مجبور شدم با یه خانم مسن تانگو برقصم که صدبار پامو لگد زد.
از تصورش کلی خندیدم
+حقت بود. ستاره کاری نکرد
_متاسفته باهم دعوا کرده بودیم و داشت لذت می‌برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x