رمان آنام کارا پارت 26
دو روزی گذشت و با آروان و ستاره کل استانبول رو گشتیم. می خواستن آخر هفته برگردن دبی و ما تو این مدت باهم بریم سفر اما از محل کار جدید آروان تماس گرفتن و باید زودتر میرفت. از این بابت خیلی ناراحت شدم ولی آروان گفت برای تعطیلات خانوادگی میریم مسافرت نگران نباش.
بعد از خداحافظی داخل فرودگاه، با پاشا رفتیم پیش رایان چون گفته بود کاره مهمی داره باهامون.
_چیشده رایان؟
-قرار بود یه دختر بفرستیم شرکت دانیال
_خب؟
-متاسفانه همه چیز خوب بود اما یه جای کارو بلد نبود و دانیال ردش کرده. دختره می گفت یه نفر دیگه هم اونجا بود که به احتمال زیاد شاید اونو استخدام کنه و ما دیگه هیچ فرصت خوبی مثل الان گیرمون نمیاد.
_لعنت بهش
پاشا خیلی عصبی شده بود. همه سکوت کرده بودیم و داشتیم فکر میکردیم چیکار کنیم.
+من میتونم این کارو انجام بدم
_چی میگی دلسا
+من میرم و تو اون شرکت استخدام میشم و کم کم نزدیک دانیال میشم.
_شوخی بیمزه ای بود تو این اوضاع
+دارم جدی حرف میزنم
_فکر کردی به همین راحتیه؟
+نقشه میکشیم و با نقشه میریم جلو
-نمی خوام دخالت کنم اما دلسا واقعا خطرناکه، دانیال و باباش روانین
+رایان میدونم اما اون دخترا بی گناهن
_سرنوشت بعضی از آدما اینجوریه
+پاشا به خاطر خودمون، به خاطر رفتن مارال.
_الان وجود مارال تو زندگی ما احساس میشه؟
+اسم اون تو شماسنامت هست اما اسم من نیست و تا وقتی هم اسم اون از شناسنامه تو بیرون نره ما ازدواج نمیکنیم.
-من یه تماس با کیان بگیرم.
_فکرشو از سرت بکن بیرون، بار آخرت باشه چنین حرفی میزنی. فکر اینکه اون عوضی حتی دستش بخوره به دستت روانیم میکنه.
پاشا هیججوره قبول نمیکرد. رایان و کیانم تقریبا موافق بودن. یک هفته تمام با پاشا دعوا داشتم تا آخر طبق نقشه رایان پاشا راضی شد.
خودمم نمیدونستم چرا می خوام این کارو انجام بدم. به خاطر غرور له شده پاشا؟ به خاطر اون دخترا؟ یا به خاطر آیندمون که ممکن بود بعد از شکست شاهرخ پاشا یه زندگی عادی شروع کنه.
سردرگم بودم اما دیگه راه برگشتی نبود چون رزومه خودمو دادم و الان پشت در اتاق دانیالم.
چند تقه به در زدم و وارد شدم.
_بیا داخل
رزومه رو دادم بهش و داشت نگاهش میکرد.
فرم صورتش شبیه مارال بود اما کلا چهرش از مارال خوشگل تر بود. بهش میخورد بدنسازی نچرال کار کنه. با دقت داشت رزومه منو میخوند.
_امیدوارم که تو فقط نوشته نباشه و واقعا بتونی اینارو انجام بدی
+خیالتون راحت
_برای اینکه خیالم راحت بشه یه نگاه به این برگه بنداز و جوابتو بگو
درمورد سیستم داخلی ماشین آلات جدید صنعت خودرو بود. جوابو بهش گفتم و با تعجب نگاهم کرد. گفت که استخدامی و از فردا میتونی کارتو انجام بدی.
یک هفته گذشت و من هنوز کاری نکرده بودم. درواقع اون اصلا به من توجهی نمیکرد.
توی کارش مهارت داشت. طوری که هیچ احدی شک نکنه شغل واقعیش چیه.
نیم ساعتی میشد که زیر بارون توی مسیری که ازش رد میشد وایساده بودم و کم کم بدنم داشت از سرما می لرزی که بالاخره ماشینشو از دور دیدم. حواسمو پرت کردم که متوجه نشه منتظرشم.
طبق برنامه ماشینش جلوی پام وایساد و شیشه رو داد پایین.
_چرا زیر بارون وایسادی؟
+منتظرم تاکسی بیاد
_سوارشو میرسونمت
+خیلی ممنون مسیرم بهتون نمیخوره
_مسیرت کجاست؟
اسم محله رو که گفتم چند لحظه ای مکث کرد. اسم یکی از محله های نسبتا فقیر نشین استانبول رو گفتم.
_سوارشو
مخالفتی نکردم و سوار شدم. تمام این دوتا ماشین بادیگارد از دور حواسشون بهم بود. اسممو بهش گفته بودم دیانا، چون ممکن بود با اسم اصلیم بشناسه کی هستم.
+ببخشید نمی خوام جسارت کنم، تو شرکت از بچه ها شنیدم که میگفتن شما به کسایی که به مدل شدن علاقه دارن خیلی کمک می کنید. درسته؟
_بله درسته، نکنه علاقه داری؟
برگشتم سمتش و با ذوق ساختگی گفتم
+خیلی زیاد. میشه لطفا به منم کمک کنید؟
نگاهی به سر تا پام انداخت
_بهت نمیخوره بچه پایین شهر باشی
+چطور؟
_تحصیلاتت و نوع حرف زدنت.
+درسته، خیلی تلاش کردم بابتش
_پدر و مادر داری؟
+نه ندارم، یه مدت داخل خوابگاه دانشجویی زندگی میکردم تا بالاخره تونستم این خونه رو اجاره کنم.
نزدیک محله که شدیم گفتم
+خیلی ممنون میشه همینجا ها نگه دارید؟ داخل محله ممکنه برام حرف در بیارن، نمی خوام به همین راحتی این خونه رو از دست بدم.
کنار ایستگاه اتوبوس وایساد. قرار شد فردا تو شرکت برم پیشش تا درمورد موقعیت و کارای مدلینگ حرف بزنه.
درو باز کردم و رفتم داخل. پاشا سریع اومد جلو و بغلم کرد.
-دلسا عالی بودی، عالییییی
–همین طوری پیش بریم کار تمومه.
+آقای رئیس نظر شما چیه؟ دیدی ترس نداشت
_مونده تا قسمتای ترسناکش، خوشحالم که محتاط رفتار میکنی.
با لبخند نگاهش کردم.
_خب دیگه آماده بشید باهم بریم شام بخوریم.
من نباید زیاد باهاشون جایی میرفتم چون امکان داشت دانیال تعقيبم کنه. چند ساعت بعد از رفتنشون منم از خونه زدم بیرون.
شب با خوشحالی و جشن گذشت موقع رفتن. پاشا بغلم کرد.
+طاقت دوری ازت رو ندارم. زودتر تمومش کن برگرد و شبا تو بغل خودم بخواب.
_برای منم خیلی سخته اما مطمئن باش آخرش با خوشحالی کنار همیم. فقط حواست از دور بهم باشه. من پشتم به تو گرمه که نمیترسم. لباشو بوسیدم و ازش جدا شدم.
صبح تو ايستگاه منتظر اتوبوس بودم که ماشین دانیال جلوی پام وایساد.
+سلام اینجا چیکار میکنید؟
_باید از شما اجازه میگرفتم؟ ببخشید
+نه نه سوتفاهم نشه
_خواستم دعوتت کنم قبل از رفتن به شرکت باهم صبحانه بخوریم و درمورد کار مدل شدن حرف بزنیم
+باشه باشه حتما
سوار ماشین شدم و رفت سمت جایی که کشتی و قایق های تفریحی وایمیسادن.
+چرا اومدیم اینجا؟
_داخل صبحانه میخوریم و میریم سمت شرکت
دستمو گرفت و رفتم داخل. شبیه فیلم ترکیه ای ها شده بود زندگیم.
_چند ساله کار میکنی؟
+ببخشید متوجه منظورتون نشدم
_بدنت رو میگم چند سال کار میکنی؟
+آها چهار پنج سالی میشه
_هیکلت برای مدلینگ عالیه. عالی که چه جی بگم محشره. حیفه که ازش استفاده ای نشه.
معذب گفتم
+ممنون
عصبی شدم اما خودمو خونسرد نشون دادم. کم مونده بود بزنم تو دهنش.
_چرا اصلا راحت نیستی؟
+آخه شما رئیس من هستید.
_داخل شرکت رئیستم بیرون از شرکت میتونی فراتر از این چیزا باشم برات.
+یعنی چی؟
چشمکی برام زد.
_امشب میای دنبالت باهم بریم یه شو لباس. یکی از دوستام اونجا کارای مدل ها رو انجام میده. ببینیم نظرش درمورد تو چیه.
رسیدیم شرکت و از قایق پیاده شدیم. با پاشا تماس گرفتم و همه چیزو بهش توضیح دادم تا آمار جایی که می خوام برمو در بیاره و برای شب خیالم راحت باشه که مشکلی برام پیش نمیاد.
با خنده بهش گفتم
+دقت کردی شبیه پلیس مخفی ها شدیم؟ الان چون مافیایی میتونستی راحت به رگبار ببندیشون
_اما بعدش زندان در انتظارم بود.
+پاشا چندتا دختر و پسرم بفرست داخل که حواسشون بهم باشه و اگه چیزی شد تنها نباشم.
چنل تلگراممون که عکس و فیلمم میزاریم:
https://t.me/roman_delsa
دلسا فکر نمیکنه مارال با دانیال در ارتباط باشه لوش بده
مارال و دانیال خواهر برادر واقعی نیستن و از طرفی مارال بدش میاد ازش چون باباش دانیال رو بیشتر دوست داره به خاطر همین زیاد در ارتباط نیستن و دلسا هویت واقعیش رو به دانیال نگفته
احسنت عزیزدلم رمان خیلی زیبا وقشنگی داری امیدوارم که برا درسا جون اتفاقی نیفته
خیلی خوشحال شدم ممنون از مهر شما ❤️🌹
الهه خانوم بقیش رونمیزاری