نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 28

3.8
(56)

دختره با تنفر گفت:
+هیچ وقت نمیبخشمت. تو به من گفتی عاشقمی. گولم زدی.
خنده ی دانیال به هوا رفت و گفت:
_هنوزم عاشقتم. منتها عاشق تن و بدن بلوریت. حیف پول خوبی واست میدن وگرنه کارت رو یکسره میکردم.
مرد چاق و چاپلوس کنار کیان گفت:
-اینا آماده ی هر نوع خدمتی هستن آقا. اتاقم آمادس اگه می خواین دو سه تاشونو بفرستم.
لبخند محوی روی لب دانیال نشست و دست دختره رو گرفت و با نگاه بدجنسی گفت:
_فقط اینو می خوام
دستم مشت شد. لعنتی محاله بزارم به اون دختر تجاوز کنی.
از جام‌ بلند شدم. جی پی اس در اوردم و زیر کیسه آجرا قائم کردم. اگه گیر میوفتادم نباید لو می‌رفت که از طرف پاشا اومدم.
خودمو از پنجره فرستادم پایین و خمیده از پله ها بالا رفتم.
صدای جیغ و داد دختره از یکی از اتاقا بلند شده بود. پشت در اتاق وایسادم. ناله های دختره عصبیم کرد.
-نکن دانیال… نکن درد داره
چشمام رو به درد بستم. جیغ دختره بلند شد و دانیال با صدای پر نیازی گفت:
_بلند تر جیغ بزن… ناله کن واسم.
دستمو روی دستگیره در گذاشتم و درو نیمه باز کردم. با دیدن صحنه مقابلم از خودم متنفر شدم. دانیال چنان تو اوج لذت بود که حتی برنگشت نگاهم کنه.
یه نفر داشت نزدیک میشد. سریع رفتم جایی مخفی بشم. لعنتی همونجا داشت راه می‌رفت. یکم بعد احساس کردم داره نزدیک میشه و عقب عقب رفتم و خواستم برگردم که کسی با یه چیز سنگین زد توی سرم و دیگه چیزی نفهمیدم.

با حس ریخته شدن پارچ آب سردی روی صورتم،برق گرفته چشم باز کردم.
چندباری پلک زدم تا دیدم واضح شد. خواستم دستامو تکون بدم اما هم دستام هم پاهام بسته شده بود.
با دیدی تار چشمم به دانیال افتاد که دست به کمر نگاهم میکرد
چشمای بازم رو که دید یکم جلو اومد و گفت:
_خوابت سنگینه پرنسس.
نفس زنون نگاهش کردم. جلو اومد و دستاش رو دو طرف صندلیم گذاشت و رو به روی صورتم آروم گفت:
_پس جاسوس بودی؟ نگفتی دلم میشکنه عزیزم؟
نفسم بالا نمیومد. انگشتم رو توی دستش گرفت و ادامه داد
_جاسوس کی بودی؟
آروم گفتم
+هیچک…آیییییییی
هنوز حرفم رو تکمیل نکرده بودم که انگشتم رو چنان پیچوند که صدای شکستن‌شو شنیدم و درد توی تمام وجودم پیچید.
با ظاهر خونسرد گفت:
_قرار نبود دروغ بگی خانم کوچولو
با درد گفتم
+دانیال به خدا من…
انگشت بعدیم رو توی دستش گرفت و به دهنم چشم دوخت. از شدت درد اشک از چشمم سرازیر شد.
دانیال با صدای خونسردی گفت:
_دروغ بگی، زبونت رو قطع میکنم دختره ی احمق پس حرف بزن کی فرستادتت.
با درد لب گزیدم و گفتم:
+باشه میگم گوش کن من صبح وقتی اون پسره از اتاقت اومد بیرون و باهم برای شب قرار گذاشتین شنیدم. به خدا منو کسی نفرستاده، خودم تعقیبت کردم.
توی عمق چشمام نگاه کرد و فشاری به انگشتم داد که از ترس چشم بستم. صاف وایساد و گفت:
_کی تو رو فرستاده؟
پاشا کجایی، دارن عشقتو شکنجه میدن.
سکوت کردم، دانیال با بی رحمی گفت:
_ماکان یه میله داغ کن برام بیار.
ترسیده گفتم:
+می خوای چیکار کنی؟
لبخند محوی زد و گفت:
_می خوام یکم از اون زبون کوچولوت رو ببرم. میدونی چیه…
خم شد طرفم.
_من عاشق شکنجه کردنه زنام
وحشت زده نگاهش کردم. صاف وایساد. تند گفتم:
+دانیال گوش بده، من اومدم اینجا فقط به خاطر تو چون عجیب بودی. ببین من مثل باقی این دخترا نیستم، من واقعا دوستت دارم ازت متنفر نشدم دانیال. من به خاطر عشقم نسبت بهت اومدم اینجا.
خندید و گفت:
_عاشقمی؟
سر تکون دادم. با لحن تمسخر آمیزی گفت:
_این جمله رو زیاد شنیدم. یه چیز جدید بگو کا منصرف بشم از کوتاه کردن زبونت.
همون لحظه در باز شد و ماکان با یه میله داغ که به قرمزی میزد اومد داخل.
باید یه کاری میکردم.
+اونا به محض اینکه بفهمن تو چه آدمی هستی ازت متنفر میشن دانیال اما من فهمیدم و حسم بهت تغییر نکرده. هیچ وقت نمیکنه. من حتی حاضرم بهتون کمک کنم فقط کافیه بزاری کنارت باشم.
میله ی داغ از ماکان گرفت و به سمت چشمام اورد.
نفس بریده سرم رو عشق کشیدم.
داغی میله رو خیلی خوب می‌تونستم حس کنم.
شمرده شمرده پرسید:
_فقط بگو سگ کی هستی؟ هوم؟
قلبم تند تند میزد. دیگه نمی‌دونستم چی بگم. انگار تهش همین بود.
با جدیت گفت:
_دهنتو باز کن
اشک از گوشه چشمم چکید. کاش جی پی اس همراهم بود.
_حتی اگه جاسوس باشی به دردمون میخوری. صاحبت هرکی باشه میاد دنبالت.
درحالی که صدام می‌لرزید گفتم:
+من جاسوس نیستم من فقط…
هنوز حرفم تموم نشده بود که میله داغ پشت دستم چسبیده شد و تمام وجودم سوخت و دادم از سر درد بلند شد.
با لذت خاصی تو چشماش نگاهم کرد و گفت:
_آخی سوختی؟
اشکام پشت هم از چشمم باریدن و از درد فقط لبم رو گاز گرفتم.
_امممم بزار یادم بیاد آخرین بار با یه جاسوس چیکار کردم. اول تک تک انگشت هاش رو قطع کردم، بعدش سرب داغ ریختم تو حلقش. هر روزم یه تیکه از بدنش رو کندم تا آخر مرد.
خدای من یه آدم تا چه حد میتونست ظالم باشه؟
میله داغ رو باز جلوی چشمم گرفت و گفت
_خب تو چون دختری یه راه آسون تر برات انتخاب می کنم.
ماکان چند نفر تو انبارن؟
_بیست و هفت نفر آقا
دانیال با یه لبخند شیطانی گفت:
_امشب همشون به ترتیب این دختره رو میگان. به هر شکلی که خودشون دلشون می خواد.
….
با چشمای بی فروغ نگاهمو به در دوختم. نمی‌دونم چرا امید داشتم پاشا بیاد.
در اتاق باز شد. با دیدن دانیال انگار عزرائیل دیدم. درو بست و قفل کرد. با لبخند شیطانی به سمتم اومد و گفت:
_هنوز زنده ای؟
نالیدم
+چرا این کارو با من می‌کنی؟ خودتم میدونی که راست میگم.
روی تخت نشست و دستش رو زیر چونم زد و گفت:
_میدونم
+خب اگه میدونی چرا عذابم میدی؟
سرش رو جلو اورد و گفت:
_چون چیزایی رو فهمیدی که نباید می فهمیدی.
در حالی که سوختگی و شکستگی دستم امونم رو بریده بود گفتم:
+من لو نمیدمت. گفتم که حاضرم به خاطرت هرکاری بکنم.
خیره نگاهم کرد و بی مقدمه گفت:
_میدونی اندامت یکی از سکسی ترین انداماست؟ حیفی زیر نوچه های من سینه ی سفتت شل بشه.
خدایا صبر بهم بده. نگاهش رو با گستاخی روی تن و بدنم انداخت و گفت:
_بیا یه معامله کنیم
چشمام برق زد و گفتم:
+چی؟
معنادار نگاهم کرد و گفت:
_من الان حدود سه ساله ارضا نشدم. دارم میترکم.
ناباور نگاهش کردم
_دخترا بهم لذت میدن اما ارضا نمیکنن. کمن واسم.
با تته پته گفتم:
_ا…از من چ…چی می خوای؟
دست روی گونم گذاشت و از اونجا انگشتش رو نوازش گر به پایین کشوند و گفت:
_می خوام شانسمو با تو امتحان کنم. اگه بتونی نگهت میدارم واسه خودم.
حتی پلک هم نمی‌تونستم بزنم. مشکل دیگه ای جز رابطه جنسی نداشت؟
وقتی دید خشکم زده تند گفت:
_اوه عزیزم فکر نکن تو رابطه آدم خشکیم، نه عزیزم من…
+لطفا تمومش کن
بیشتر بهم نزدیک شد و آروم گفت:
_چرا؟ دوست نداری تجربش کنی؟ یا شاید می خوای به وعده‌م عمل کنم و نوچه هامو بفرستم سراغت؟ مگه دوستم نداری؟ پس فکر نکنم رابطه با من خیلی هم عذاب آور باشه برات.
در باز شد و اهورا اومد داخل. با تعجب و خوشحالی نگاهش کردم.
-اگه لاس زدنت تموم شده بیا برو سگاتو آروم کن افتادن به جون هم.
دانیال بلند شد و همین طوری که داشت می‌رفت گفت:
_شب میام برای شنیدن جوابت.
بعد از رفتن دانیال، اهورا اومد جاش نشست
_بده من دستتو
+چرا انقدر دیر اومدین سراغم؟
_دیر نیومدیم، دانیال فکر میکنه من یکی از آدماشم، لو ندی یه وقت همو می‌شناسیم.
+پس پاشا کجاست؟
_شکسته
+میدونه اینجام؟
_دستتم بوجور سوخته
+خودم دارم میبینم. دمت گرم.
_میرفستم بیان ردیفت کنن
تا خواستم چیزی بگم رفت.
…..
در باز شد و نور شدیدی به چشمم خورد. لعنتیا یه چراغ روشن نمیکردن واسه من.
دانیال توب تاریکی به سمتم اومد و دست زیر بازوم انداخت و بلندم کرد. با صدای گرفته ای گفتم:
_کجا می خوای منو ببری؟
جوابمو نداد به جاش بازوم رو دنبال خودش کشوند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

واقعا دلسا خیلی احمق بود خودش با پای خودش رفت تو دام

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x