نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 29

4.4
(54)

از اتاق که بیرون رفتیم گفت:
_می خوام بفرستمت برای معاینه، خواهان داری از اون ور. باکره ای دیگه؟
ترسیده وایسادم و گفتم:
+تو همچین کاری نمی‌کنی
لبخندی زد و گفت:
_من کارم اینه دختر خانوم. تو یکی آسون تر از همه ای لازم نبود وقت بزارم روت. نترس اونی که معاینه میکنه زنه ولی با اجازه منم تماشات می‌کنم.
خدایا تو چه مخمصه ای افتاده بودم.
خواست باز بازومو بکشه که گفتم:
+من باکره نیستم
گردنش چنان به سمتم برگشت که حس کردم رگ به رگ شد.
اومدم چشمشو درست کنم زدم ابروشو ناکار کردم. با خشم پرسید:
_چی گفتی؟
حرفم رو با اطمینان تکرار کردم
+من باکره نیستم. پولی هم از من نمیتونی به جیب بزنی.
سر تکون داد و گفت:
_معاینت کنم می فهمم هستی یا نیستی. راه بیوفت.
قلبم از ترس داشت میومد تو دهنم. هولم داد جلو و در یه اتاقو باز کرد.
نگاهی به اطراف انداختم. یه اتاق سفید با یه تخت وسط اتاق و یه زن درشت هیکل که لباس سفید تنش بود.
دانیال هولم داد جلو و گفت:
_معاینه‌ش کن
زن سر تکون داد و گفت:
__درو ببند باز سگات سرک نکشن داخل خودتم برو بیرون.
درو بست و خودشم تکیه زد به دیوار
_می خوام منم باشم.
زن چشم غره ای به سمتش رفت و گفت:
__پس بی فضولی وایسا همون‌جا. دختر شلوارتو در بیار.
لرز شدیدی انداممو گرفت. ملتمس به دانیال نگاه کردم و گفتم:
+دانیال این کارو نکن لطفا
جلو اومد و دستشو روی گونم گذاشت و گفت:
_نترس شکلات تلخم. از سر تا پاتو طلا میگیرن. کرور کرور پول میدن واسه این اندام سکسی. خواهان داری گلم پول خوبی واست میدن.
+من بیشتر از اون پول واست در میارم. ببین من دفاع شخصی بلدم. میتونم برات کار کنم، هرکاری که بگی.
لبخندی زد.
_نترس برو جلو
اشاره ای به اون زن کرد. ترس برم داشت.
زنه مثل عزرائیل بازومو کشید و به سمت تخت برد و گفت:
__شلوارت رو کامل در بیار و بخواب رو تخت.
باز به دانیال نگاه کردم که دست به سینه زل زده بود بهم.
لعنتی. لعنت به تو دلسا که گند زدی به همه چی. پاشا راضیه؟ نامزدت راضیه جلوی یه بیمار جنسی لخت بشی؟ خودت چی؟ شرافتت چی؟
زن دید حرکتی نمی‌کنم داد زد
_زود باش دیگه مگه خوابت برده؟ می خوای خودم بکشم پایین اون شلوارتو؟
آروم گفتم:
_نه خودم انجام میدم. فقط دانیال…
خندید
_دختر جون چند روز دیگه باید تنبک بزنی واست اینو اون که چهار قرون بندازن کف دستت. تو از این خجالت میکشی؟ بخواب رو تخت تا نصفه پایین میکشم واست.
درحالی که تنم می‌لرزید دراز کشیدم روی تخت و دکمه شلوار جینمو باز کردم.
چشمم به دانیال افتاد که زل زده بود به دیوار و با لبخند محوی منو نگاه می‌کرد.
چشمامو با درد بستم. دست زنیکه به سمت شلوارم رفت که در باز شد و یکی از نوچه های دانیال با وحشت گفت:
-رئیس محموله لو رفت
دانیال مثل برق از جاش پرید و از اتاق بیرون رفت. سریع بلند شدم و بی توجه به صدا زدنای اون زنیکه از اتاق بیرون رفتم.
چشمم به اهورا افتاد که با خشم داشت پشت گوشی حرف میزد. به سمتش دویدم و گفتم:
+بیا بریم
نگاه تندی بهم انداخت و پشت تلفن گفت:
_میفرستمش بیاد الان
گوشی قطع کرد و گفت:
_باید فرار کنی. از در پشتی برو نامزدت منتظرته.
متعجب گفتم:
+پاشا؟
عصبی غرید:_ کسی دیگه نامزدته؟
+بلد نیستم اینجارو
دستمو کشید و دنبال خودش کشوند. وارد یه کوچه شدیم و نگاهی به اطراف انداخت. در ماشینی باز شد و قامت آشنای پاشا توی دیدم اومد.
پاشا مچ دستمو گرفت. بغض کردم و به خیال اینکه می خواد بغلم کنه رفتم جلو که با خشم دستشو برد تو هوا اما سیلی نزد و دستش مشت شد. با همون خشمش غرید:
_همه چی تموم شد دلسا. فردا عقدت می‌کنم و خودمم این داستانو تموم می‌کنم.
مات برده نگاهش کردم. مچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند و سوار ماشین شدیم.
_سریع حرکت کن از اینجا دور شو.
دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به گریه کردن.
پاشا اولش سرد و خشک با اخم داشت رو به روشو نگاه می‌کرد اما طاقت نیورد و بغلم کرد.
_هیش آروم باش. پیدات کردم دیگه نگران چیزی نباش الان کنارتم. چیکارتم کنم تخسی یهو کار خودتو انجام میدی.
نگاهش به دستم افتاد. عصبی گفت:
_چیکار کرده باهات؟
نمیتونستم چیزی بگم و فقط مظلوم نگاهش میکردم.
_عوضی تاوان تک تک اینارو پس میده.
سرمو بوسید و نوازش کرد. رسیدیم خونه. چقدر ترسیدم که دیگه هیچ وقت برنگردم خونه.
کلی سرباز با اسلحه دور تا دور خونه وایساده بودن. رفتیم داخل و پاشا از قبل به پزشک گفته بود بیاد.
-بلا به دور باشه دلسا خانم
+ممنون
شروع کرد به ضدعفونی و پانسمان دستم. انگشتمم گچ گرفت. خیلی دردناک بود. فقط سرمو رو سینه پاشا گذاشته بودم و چشمامو بسته بودم.
وقتی تموم شد به پاشا گفتم میرم حمام. احتیاج داشتم یکم تنها باشم. سوسن سریع حمام حاضر کرد و رفتم داخل وان. چند ساعتی همونجا موندم و گریه کردم. پاشا دیگه نگران شده بود و اومد پشت در.
_دلسا خوبی؟ سه ساعت گذشته. میدونم نیاز داری تنها باشی اما لطفا بیا بیرون نگرانتم.
+دوش بگیرم میام.
از حمام اومدم بیرون و هم زمان پاشا با یه سینی از غذا اومد داخل.
+میل به غذا ندارم. می خواستم بخوابم.
_عزیزه دلم درست حسابی غذا نخوردی. دوباره حالت بد میشه ها.
با لبخند نگاهش کردم
_آ کن ببینم
+پاشا مگه بچه‌م؟
_تو عشق منی، جون منی. دلسا هیچ وقت تا الان تو عمرم انقدر نترسیده بودم. نمیدونی چقدر ترس و استرس داشتم تا پیدات کردم. بزرگترین اشتباه زندگیم موافقت با این بود که نزدیک دانیال بشی.
+چقدر خوبه یه نفر همیشه حواسش بهت باشه.
پیشونیمو بوسید و آروم آروم مثل یه بچه بهم غذا داد.
صبح با صدای دعوا از خواب بیدار شدم. دستم خیلی درد میکرد. آروم از اتاق رفتم بیرون که ببینم چه خبره.
-فکر کردی نمیفهمم کاره توعه عوضیه؟
پاشا خونسرد روی مبل نشسته بود و به دانیال نگاه میکرد. با دیدن قیافه عصبی دانیال یه قدم عقب رفتم که تو دید افرادش نباشم. اسلحه‌شو در اورد و سمت پاشا نشونه گرفت.
-دیگه زیادی پات رو دمم مونده جناب گراوند.
پاشا هم اسلحه‌شو کشید سمت دانیال و غرید:
_من تو رو میکشم حرومزاده. اون موقعی که بابای لاشخورت دخترشو می‌فروخت به همه و فکر می‌کرد من احمقم و نمیفهمم باید فکرشو میکردی.
-میدونی چقدر ضرر زدی به من
_بیشتر از اینا باید ضرر کنی.
رایان اومد بینشون و به سختی کنارشون زد.
-منتظر یه انتقام سخت باش.
_به اون بابای لاشخورت بگو بدون خون و خونریزی طلاق دخترشو از من بگیره.
-دردت فقط طلاق از ماراله؟ فکر کردی باور میکنم؟
_گمشو از خونم بیرون.
دانیال نیش خندی زد و رفت. موقع بیرون رفتن برگشت سمت پاشا.
-فقط یه چیزی،بفهمم اون دختره دیانا از نوچه های تو بوده رحم نمی‌کنم بهت.
_بچه میترسونی دانیال؟
-تذکر بود
پاشا با خنده نگاهش کرد.
_نمیدونی کی جلوت وایساده نه؟
همون جوری که وایساده بود خطاب به سوسن گفت به دلسا بگو بیاد پایین

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x