نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 3

4.3
(49)

اما واقعا آبروریزی بدی بود، آروان با خنده اومد سمتم:
_از دور دیدمت، باید این صحنه رو ثبت می‌کردم.
+خیلی ممنون آقای گراوند، می خواین بیشتر از این آبروم بره؟
_اول اینکه می‌تونی آروان صدام کنی، دوم اینکه اصلا همچین قصدی نداشتم، شایدم یه کوچولو داشتم.
+سخته ولی خب سعی میکنم بگم آقا آروان
_راستی شیرینی استخدامت که قرار بود بهم بدی چیشد؟
+یادم نرفته خیالت راحت
بین صحبتای منو آروان منشی پاشا اومد گفت پاشا کارم داره و باید برم اتاقش.
_مواظب باش دوباره نیوفتی رو زمین
با یه اخم ریزی گفتم: +ممنون کامل حواسم هست و رفتم سمت اتاق پاشا. آروانم با خنده رفت.
پشت در وایسادم یه نفس عمیق کشیدم و در زدم.
_بیا تو
+آقای مهندس گفته بودید بیام اتاقتون
_بله بفرمایید بشینید
آروم رفتم و رو به روش نشستم
_اینطور که پدر جان گفتن شما الان کارتون برنامه ریزی و کنترل پروژه و تهیه گزارشات و کمک به من در مدیریت ماشین آلات و نیروی انسانی هست درسته؟
+بله درسته
_از نظر کاری براتون سنگین نیست؟ یعنی میتونین کامل از عهدش بر بیایین؟
+البته خیالتون راحت
_خوبه، چون من واقعا حساسم روی این موضوع لطفا حواستون رو کامل جمع کنید
+چشم حتما
_برای مدیریت ماشین آلات و نیروی انسانی باید چند بار در ماه و یا هفته بریم کارخونه و چون یکم کارت زیاده میتونی از منشی من هم کمک بخوای
+خیلی ممنون متشکرم.
_خوبه پس دیگه اگر مشکلی نیست میتونید برید سر کارتون.
از اتاقش اومدم بیرون یه نفس راحت کشیدم. کل تایم داشتم جدی نگاهش میکردم، چقدر این پسر جذاب بود. یعنی اگه یکم سیاست دخترونه داشتم تو همون دیدار اول مخشو میزدم اما امان از این اخلاقم که همیشه باید از هر نظر کامل باشم. رفتم سمت میز کارم و مشغول شدم.
یک هفته دیگه هم گذشت و همه چیز عالی بود، عاشق شغلم بودم و همکارای خیلی خوبی داشتم. ساعتای نهار کلی باهم گپ میزدیم و می‌خندیدم. تازه متوجه شده بودم که لیلا خانم و همسرشون یه پسره دیگه به اسم هیرمان هم دارن که حدودا ۱۵ سالشه و الان خارج تو یه مدرسه ورزشی درس میخونه. خیلی جالب بود برام، پول واقعا راه رو هموار می‌کنه. رفتم سمت اتاق آروان و در زدم
_بله
+اجازه هست؟
از پشت میز بلند شد و اومد سمتم._البته بفرما بشین. چی میخوری بگم بیارن؟
+چای
_لطفا دوتا فنجون چای بیارین اتاق من.
با خنده گفتم:
+هنوز که شیرینی استخدام رو یادت نرفته؟
_معلومه که نه. تا نگیرم بیخیال نمیشم
+می خواستم دعوتت کنم برای شام بریم بیرون مهمون من.
_با کمال میل حتما میام
+پس من لوکیشن و ساعت رو برات می‌فرستم
_باشه ممنون
+یه چندتا کاره دیگه هم داشتم، میتونی کمکم کنی تو ارزیابی این پرونده؟
_اره حتما بده ببینمش
نیم ساعتی مشغول کار بودیم، از اتاقش که اومدم بیرون تو سالن اصلی مارال رو دیدم. یه لحظه خشکم زد، دختره قشنگی بود اما عشوه زیادی داشت. شاید همین عشوه ها باعث برنده شدنش شده بود. ناراحت رفتم سمت میز کارم. پاشا از اتاقش اومد بیرون و تا مارال رو دید اخماش رفت تو هم. خیلی جدی بهش گفت بیا اتاقم.
این پسره تو رابطه‌ش چرا انقدر عصبی و بداخلاق بود؟ مگه زورش کردن. برادر خودت انتخابش کردی دیگه.
سرگرم کارم شدم تا نزدیکای ساعت ۷ و بعدشم رفتم خونه که آماده بشم برای قرار شام با آروان.
دوش گرفتم و یه شلوار پارچه ای بگ با ستش رو پوشیدم. یکمم آرایش کردم و رفتم سمت لوکیشن. یه رستوران گرون قیمت رو رزرو کرده بودم و تو کل مسیر خدا خدا میکردم غذاهاش بیش از حد گرون نباشه.
رسیدم و رفتم داخل یکم بعد آروان هم رسید.
_سلام دلسا خانم، ببخشید اگه دیر کردم ترافیک بود
+ خواهش میکنم منم چند دقیقه پیش رسیدم
نشستیم و شام رو سفارش دادیم
_مامانم زیاد تعریف می‌کنه از شما
+لیلا خانم لطف دارن به من، همیشه مدیونشون هستم
_جدی میگم شاید اومد خواستگاری برای پاشا
خندم گرفت
+زیاد داریم صمیمی میشیم، این بد نیست؟
_نه چرا بد باشه؟ اتفاقا می خواستم بهت پیشنهاد دوستی بدم اما گفتم شاید راحت نباشی چون من ۶ سال کوچیک ترم
+رفاقت مگه به سن ربط داری؟
_الان یعنی موافق رفاقت با من هستی؟
+نه
دوتامون خندیدیم.پسره بانمکی بود
+مارال خانم پارتنره آقا پاشا هستن؟
_نه مارال خودشو چسبونده به داداش من
+چرا؟
_چند سال پیش که داداشم رفته بود دوبی برای تاسیس شرکت تو یکی از این مهمونی ها شیخ های عرب مارال رو برای فروش گذاشته بودن. مارال خیلی گریه می‌کرده و التماس میکرد ولش کنن داداشمم دلش به حالش سوخته اینو خرید که بعد بره دنبال زندگیش اما مثل کنه چسبید بهش.
ته دلم خوشحال شدم. با خنده گفتم:
+ای بابا چه حکایتی، بیا و خوبی کن
_کسی زیاد خوشش نمیاد از مارال. شما کسی تو زندگیتون هست؟
+من؟ نه من کل زندگیم درگیر بودم کی با یه نفر که هیچ وقتی نداره میاد تو رابطه؟
_البته خیلی خوبه دخترایی مثل شما الان کم هست دلسا خانم
+مرسی
_اما حیف که پیشنهاد دوستی بنده رو قبول نمیکنید.
با خنده گفتم:+ باشه من پیشنهاد دوستی تو رو قبول می‌کنم.
_اوه خانم رستگار مفتخر شدیم.
+من هیچ وقت دوستی نداشتم، یعنی داشتم اما واقعی نبود. اینطوری که مثلا همه چیزو براش تعریف کنم نبوده.
_الان من دیگه هستم
لبخندی زدم و مشغول غذا خوردن شدم.
شب خیلی خوبی بود و خیلی بهم خوش گذشت.بعد از شام و خداحافظی برگشتم خونه. انقدر خسته بودم که سریع لباسمو عوض کردم و رفتم به آغوش تخت. قبل از خواب داشتم فکر می‌کردم اگه واقعا پاشا حسی به مارال نداشته باشه میتونم برم سمتش.

صبح روز بعد قرار بود با پاشا بریم بازدید کارخونه. خیلی هیجان داشتم، مخصوصا اینکه عاشق کار های عملی بودم. آماده شدم و رفتم سمت شرکت. پشت میزم نشسته بودم که منشی پاشا اومد گفت:
_دلسا جون آقا پاشا می خوان برن کارخونه گفتن که آماده بشید با ماشین شرکت میرین.راننده هم پایین منتظره.
+باشه عزیزم. ممنون.
وای من فکر میکردم هرکدوم با ماشین خودش میره. اینجوری خیلی معذب بودم که. بعد از طرفی من نمی‌تونستم صندلی عقب بشینم چون عاشق صندلی جلو ام و تا وقتی جلو خالیه چرا عقب؟
تو کل مسیری که از پله ها اومدم پایین داشتم با خودم کلنجار میرفتم که مودب بشینم عقب یا بگم جلو میشینم؟
با بدبختی رسیدم پایین و رفتم سمت ماشین. دستمو گذاشتم رو کاپوت تا یکم نفس تازه کنم. بطری آبمم در اوردم یکم آب خوردم. داشتم خودمو با دست باد میزدم که یهو ماشین بوق زد. دو متر از جام پریدم. با وحشت برگشتم سمت راننده؟
+ چته عمو؟ می‌تونستی سرتو از شیشه ماشین بدی بیرون بگی خانم محترم برو کنار. چرا بوق میزنی وقتی میبینی تو حال خودمم؟
پیرمرد با خنده پیاده شد اومد سمتم و گفت شرمنده خانم رستگار، آقا پاشا تو ماشین منتظرتونن. داخل ماشینو نگاه کردم و دیدم بله جناب گراوند با اخم نشسته. انگاری که خیلی هم دیر شده. پیرمرد راننده راهنماییم کرد سمت ماشین و در عقبو باز کرد. یه نگاهی با پاشا و بعدش به پیرمرده کردم و نمی‌دونستم بگم یا نه.
+چیزه، آقا پاشا اگر ایرادی نداره میشه من جلو بشینم؟
_چرا؟
دلو زدم به دریا و گفتم:
+به خدا بحث نامحرم و این چیزا نیست من فقط یه قانونی دارم که تا وقتی صندلی جلو خالیه، عقب نباید بشینم. یعنی یکم عاشق اینم که جلو بشینم.
یکمو با اشاره دست نشون دادم و وقتی نگاهشون کردم هر دوتا شوک شده بودن از حرفم. پاشا یه نیمچه خنده ای اومد رو صورتش و گفت: _باشه جلو بشین.
عمو حبیب لطفا راهنماییشون کنید جلو بشینن.
تو کل مسیر ساکت نشسته بودیم و وقتی رسیدیم به کارخونه با هیجان از ماشین پیاده شدم. چند بار قبلا از طرف دانشگاه برای بازدید اومده بودم.
+اَاَاَاَ دختر تو خوابتم میدیدی یه روز با این عنوان بیای اینجا؟
_الان تو واقعیت داری می‌بینی و لطفا یکم سریع تر چون دیر شده
اصلا حواسم به پاشا نبود و انگار دوباره فکرمو به زبون اورده بودم. سریع رفتم دنبالش.
کارخونه گراوند ها اینطوری بود که یه جورایی همه ی لوازم مورد نیاز برای ساخت هر ماشین آلاتی رو می ساختن و همین برای من جذاب بود که چطوری تونسته یه همچین کاری انجام بده. طراحی و ساختشونو پاشا و تیمش انجام میدادن. ما چند بار در هفته یا ماه باید میومدیم کارخونه که هم نظارت رو کار کارگرا داشته باشیم و هم اگر مشکلی تو ساخت بود و جایی از طراحی رو متوجه نشده بودن برای ساخت پیگیری کنیم.
امروزم انگار مشکلی تو سرهم کردن بعضی قطعات به وجود اومده بود که یهو دیدم پاشا کتشو در اورد و داد به من و آستین های پیرهنشو زد بالا. دختر من چقدر عاشق این قاب بودم.
_خانم رستگار می خواین فقط نگاه کنید؟ کمک نمی‌کنید؟
+آها بله بله
سریع کیف خودم و کت پاشا رو گذاشتم تو دفتر و رفتم سمت پاشا.
همه ی دستام سیاه شده بود ولی خیلی برام جذاب بود.
بعد از اتمام کار رفتیم دستامونو شستیم و تو دفتر چایی خوردیم
_ناراحت نشدی؟
+بابت چی؟
_کثیف شدن لباست و دستات
+نه اتفاقا من دیوونه ی انجام کارای فنی و عملیم
_خوبه، معمولا خانم ها اصلا نمیان سمت کارخونه
لبخندی زدم. بعد از خوردن چای برگشتیم شرکت. و اون روز هم به پایان رسید.
چند هفته گذشت و تو این مدت من رابطم با آروان خیلی صمیمی شده بود، باهم می‌رفتیم بیرون و رابطه دوستانه ی خیلی خوبی داشتیم. من برای شام آروان رو دعوت کردم که بیاد خونم. کلی هم تدارکات دیدم. داشتم کارهای پایانی رو انجام میدادم که زنگ درو زدن.
_سلااااام دلسا خانم
+سلام چرا زحمت کشیدی بیا داخل.
یه دسته گل خیلی خوشگل با یه جعبه بزرگ شکلات برام اورده بود.
_چه خونه ی دنجی داری
+ممنونم
شب قشنگی بود باهم فیلم نگاه کردیم حرف زدیم و شام خوردیم. موقع شام هم بیشتر درمورد خودمون حرف زدیم.
داشتیم درمورد ماشین و این چیزا حرف میزدیم که آروان گفت:_ من سوزوکی بیکینگ دارم.
+شوخی می‌کنی
_واقعا دارم
+پسر من عاشق موتور سواری و کلا موتور سنگینم
_پس بیا یه روز باهم بریم
+یه روز؟ دیگه بیخیالت نمیشم هر روز باید بریم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  الهه داستان
3 ماه قبل

سلام عزیزم رمانت قشنگه امیدوارم به درد 99درصد از رمانای این سایت مبتلا نشه که نصفه نیمه رها میشن دست گلت درد نکنه

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  الهه داستان
3 ماه قبل

😍💗

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x