نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 30

4
(59)

خیلی ترسیدم. وقتی سوسن اومد بالا نمی‌دونستم باید چیکار کنم.
–خانم آروم باش، شما قوی تر از این حرفایی آقا پاشا هم که پایینن. از چیزی نترسید.
درست می‌گفت. نباید مثل شکست خورده ها رفتار میکردم. با این که بدنم و به خصوص دستم خیلی درد میکرد اما با اعتماد به نفس از پله ها رفتم پایین.
+جانم؟ گفتی بیام پایین.
وانمود کردم دانیال ندیدم و رفتم کنار پاشا وایسادم.
دانیال مات و مبهوت داشت نگاه می‌کرد. به خودش که اومد چند قدم نزدیک تر شد. نفس عميقی کشید و گفت:
-از روز اول برام سوال بود یه دختر فقیر و بی کَس و کار چطور میتونه همچین عطر گرون قیمتی بزنه.
از زیرکیش ترسیدم اما خونسرد و با لبخند نگاهش کردم.
-گفتم شاید از کسی هدیه گرفتی ولی دیدم نه، هیکلتم یه جوری ساختی که از صد فرسخی داد میزنه کلی پول خرج این هیکل کردی.
_ترسیدی نه؟
-دروغ چرا، زیاد ترسیدم. از نصفه کارای من باخبره. باید بکشمش.
_حواست به حرفات باشه. دستت روی ناموس من نباید باشه. انگار ملتفت نیستی من سر ناموسم خون میریزم، نخواه تو ملک خودم قاتل بشم. کاری هم که با دستش کردی گذاشتم خودش انتقام بگیره وگرنه میدونی که من تو آدم کشی رو دست ندارم. یه جوری میکشمت که پدر جونتم خبر دار نشه.
دانیال با عصبانیت از خونه رفت بیرون.
ترسیده برگشتم سمت پاشا
+الان می خوای چیکار کنی؟
_تو نگران چیزی نباش. دور تا دور خونه آدم گذاشتم با اسلحه.
گونمو بوسید و با رایان از خونه رفتن بیرون.
ناراحت نشستم روی مبل. کل نقشه خراب شد. خیلی نگران بودم.
یک ماهی گذشت، برای تعطیلات پاشا به خانوادش گفت ما میریم مسافرت و اونا هم دیگه نیومدن اما در واقع بهشون دروغ گفته بود تا ازشون محافظت کنه. پاشا سخت دنبال این بود که شاهرخ و دانیال رو نابود کنه.
کارای کوچیک و بزرگشو به من سپرده بود. رسما شده بودم یه مافیا. همه چیز قاچاق میکردم و با آدمای گنده ای در ارتباط بودم. خبری از دانیال نبود و این برای من یکم ترسناک بود.
یک هفته ای اومده بودم دبی تا به کارای شرکت برسم. مشغول چک کردن پرونده ها بودم که در اتاقمو زدن.
+بله
-خانم یه آقایی اومدن با شما کار دارن
+کیه؟
_هیچی نمیگن. فقط میگن سوختی رو دستتونو یاد آوری کنم
متعجب و ترسیده سرمو اوردم بالا.
+بگو بیاد داخل
یکم بعد دانیال اومد داخل اتاق
_به به خانم مهندس، نه خانم مافیا. کدومو بگم راحت تری؟
+برای چی اومدی؟
_با شوهرت دنبالم بودید نه؟
+خفه شو بگو برای چی اومدی اینجا
_تو این یک ماه زیر نظر داشتمت، خیلی باهوشی. سریع یاد می‌گیری و استاد میشی. ازت خوشم اومده
نیش خندی زدم.
+اومدی ابراز علاقه کنی؟
_با جسارت میگم آره
+سرت خورده به سنگ؟ فکر کردی منم الان میپرم تو بغلت؟ بلند شو از اتاق من برو بیرون
_نمی خوای به شوهر جونت خبر بدی؟
+خبر که میدم اما نه اینجوری چون مشخصه نقشه ای داری.
_نمی‌ترسی ازم خانم کوچولو؟
با خنده نگاهش کردم. پامو گذاشتم روی کفشش و فشار دادم.
+من تو رو به زودی زیر پام له میکنم.
بلند شدم برم سمت در و بازش کنم تا بره اما بازومو کشید و افتادم تو بغلش.
+مرتیکه روانی چیکار میکنی
_پاشا حق داشت روانی تو بشه، تو منم روانی خودت کردی
با آرنجم زدم تو پهلوش و اومدم رو به روش وایسادم. اسلحه مو در اوردم و سمتش نشونه گرفتم.
+همینجا یه گلوله حرومت میکنم، پاشو از اینجا برو بیرون.
با خونسردی نگاهم کرد.
_هیچ وقت به مرگ پدر و مادرت شک نکردی؟
متعجب نگاهش کردم.
_فکر نکردی چطور ممکنه پدر و مادر پاشا زنده بمونن؟
بلند شد اومد سمتم.
_چرا ساکت شدی خانم کوچولو
می خواست اسلحه‌مو از دستم بگیره که زود فهمیدم و جا خالی دادم.
قهقه ای زد.
_عاشق همین چیزات شدم.
+معلوم نیست چی خوردی داری چرت و پرت میگی. برو بیرون
_مرگ پدر و مادرت عمدی بوده. نمی خوای بدونی کاره کیه؟
+به همیم راحتی حرفاتو باور میکنم؟
_مدرک دارم
فلششو در اورد و زد به لپ تاپم
یسری فیلم و عکس از پاشا و شاهرخ بود و چندتا فایل.
_پاشا پدر و مادرتو کشته
اسلحه‌مو اوردم پایین. با دقت نگاه کردم و خوندم.
+دروغه، اینا هم ساختگیه
_خودتو گول نزن دیگه خانم رئیس. میدونی که برات کاری نداره بفهمی اینا واقعیه یا نه.
مات و مبهوت داشتم نگاه میکردم
_وقتی فهمید خیلی نزدیکش شدی و از همه چیزش خبر داری این نقشه رو کشید تا تو افسرده بشی و بیای تو چنگش.
+چرت و پرت میگی
_من خواستم متوجه حقیقت باشی. فعلا خدانگهدار خانم مهندس.
وقتی رفت بیرون سریع تماس گرفتم که ببینن این مدارک ساختگیه یا واقعی.
تو این مدت دل تو دلم نبود و از استرس داشتم میمردم‌. نمی‌تونستم باور کنم پاشا همچین ناحقی در حقم کنه.
متاسفانه متوجه شدم همشون درسته و داغون و شکسته از شرکت اومدم بیرون. هنوز نمی‌تونستم باور کنم.
دلم می خواست برگردم به عقب، دلم می خواست مامان و بابا کنارم بودن. دلم می خواست با آروان برم بام تهران باهم از همه چیز حرف بزنیم. دلم حمایت های مامان لیلا و بابا شهریار می خواست. حتی دلم پاشای قبلی می خواست، تو این مدت انقدر از هم دور شدیم و انقدر درگیر کار بودیم که حتی رابطه جنسی هم نداشتیم، پاشا همیشه حواسش بهم بود و ابراز علاقه میکرد اما یه چیزی کم بود.
حرف های دانیال اصلا نمی‌تونستم باور کنم، باید رو در رو پاشا رو میدیدم و از خودش می‌پرسیدم. گوشیمو در اوردم و با پاشا تماس گرفتم. بغضمو قورت دادم و منتظر موندم جواب بده.
_جانم عشقم
+پاشا میشه با اولین پرواز بیای دبی
_چیشده؟
+چیزی نشده تو بیا
_نگران شدم دلسا
+دلم برات تنگ شده
خندید
_هرچی شما امر کنید خانم. با اولین پرواز میام، منم خیلی دلتنگت شدم.
خداحافظی کردیم و من برگشتم خونه. تا نزدیکای صبح با مامان و بابا گریه کردم و بعدش چشمام سنگین شد و خوابیدم.
صبح با احساس نوازش دستای آشنایی بیدار شدم.
_نتونستم مقاومت کنم چون میدونی که انگشتای من فقط به موهای تو میاد.
با لبخند نگاهش کردم.
+کی اومدی؟
_چند دقیقه پیش رسیدم.
+بهت گفتم بیای اینجا درمورد یه موضوع مهم حرف بزنیم
نگران نشست روی تخت
_درمورد چی؟
+سر میز صبحانه بهت میگم
مخالفتی نکرد و رفت پایین منم آماده شدم و چند دقیقه بعد رفتم. داشتم صبحانه میخوردم که پاشا جدی گفت:
_نمی خوای حرف بزنی؟
+کی مامان و بابای منو کشته؟
شک شد. با تعجب نگاهم کرد.
+دیروز دانیال اومد شرکت. یسری مدرک اورد و نشون داد که تو و شاهرخ باهم پدر و مادرمو کشتید.
_چی؟
+گوش کن پاشا، من فعلا دنبال چیزی نیستم فقط یه کلمه بهم بگو تو این بازی کثیف نقشی داشتی؟
نفس عميقی کشید.
_قرار بود نقش داشته باشم اما کشیدم کنار
نفس راحتی کشیدم، انگار یه بار بزرگی از رو دوشم برداشته شده بود.
+از اول تا آخرشو برام توضیح بده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون بابت هر دو پارتی که گذاشتی خدا کنه پاشا واقعا دست نداشته باشه تو کشتن پدر و مادر دلسا

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x