نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 32

4.3
(45)

پاشا لیوان قهوه ش رو برداشت و رفت پشت پنجره.
_دانیال رفته دبی تا محمولشو از اونجا به طور قاچاق ارسال کنه ترکیه. دفعه قبل فهميديم کِی و کجا قراره محموله رو ارسال کنن و یکی این وسط آمار داده بود به دشمنش و اونم به پلیس گفت و بهش نارو زد و میلیارد ها ضرر بهش وارد کرد. این باعث شد مافیا هایی که نفوذ بالایی دارن، نخوان باهاش همکاری کنن. دانیال ضرر زیادی دید، جوری که هنوز که هنوزه نتونسته جبران کنه. اگه این محموله ای که قراره از دبی بیاد اینجا هم لو بره شک نکن امپراطوری آرمین کله پا میشه. ضرر زیادی بهش میخوره.
+خب پس چرا این کارو نمی‌کنی؟
_من نمیتونم آدم فروشی کنم
+ولی من می خوام آدم فروشی کنم
سکوت کرد و برگشت نگاهم کرد.
_میدونم، ولی یکم صبر کن ببینیم اونی که قبلا لوش داد بازم این کارو میکنه یا نه. اگر کاری نکرد می‌تونی بری جلو
+باشه
بلند شدم و رفتم سمت در
+من امروز میرم انبار
_اونجا چرا؟
+یکی از دخترایی که دانیال فروخته بود رو گرفتم، می خوام ببینم چیزی میشه از زیر زبونش کشید
_اوکی فقط مراقب خودت باش دلسا…
+میدونم پاشا مراقب خودم هستم، با بادیگارد میرم، جی پی اسم به هیچ عنوان خاموش نمیشه
با لبخند اومد جلو و لب هامو بوسید. این بار من پیش قدم شدم…
+خیلی دوست دارم
از اتاق اومدم بیرون.
نیم ساعتی داخل انبار هرچقدر از دختره سوال می‌پرسیدم درست جواب نمی‌داد.
-خانم می خواین خودمون به حرف بیاریمش؟
با دست نشون دادم که نه نیازی نیست. کلافه نفسمو فوت کردم و گفتم:
+ببین دیگه دختر جان عکس تو و دانیال دستمه، هنوز میگی نمیشناسیش؟
سرشو پایین انداخت. اشکاش روی اعصابم بود. با لحن آروم تری گفتم:
+اگه تهدیدت کرده بهت قول میدم مشکلی برات پیش نمیاد.
نالون گفت:
_آخه شماها حتی پلیسم نیستید که دلم گرم باشه
ابرو بالا دادم و گفتم:
+پس میشناسیش!
تند گفت:
_نه به خدا…
اومدم نزدیک و رو به روش روی صندلی نشستم و چند ثانیه ای جدی تو چشماش نگاه کردم.
سرش پایین افتاد. دستاشو روی صورتش گذاشت و با هق هق گفت:
_منو میکشه!
پس حدسم کاملا درست بود که همشونو با تهدید ساکت میکنه.
با اطمینان گفتم
+بهت قول میدم اجازه ندم حتی یکی از آدماش از دستم قسر در بره. من ازت محافظت می‌کنم.
اشکاشو پاک کرد و بالاخره گفت:
_تو شرکتش کار می‌کردم
با همین چند کلمه فکم قفل کرد. ادامه داد:
_خب خیلی آروم بینمون یه رابطه قشنگ شکل گرفت. گفت خیلی دوستم داره. بعد یه مدت… فهمیدم مریضم. درد وحشتناکی استخونامو می‌گرفت. هر روز لاغر تر و ضعیف تر می‌شدم. سرفه خونی میکردم. من حتی پول ویزیت دکترمم نداشتم. امیر گفت میفرستمت خارج برای مداوا. منه احمق هم فکر کردم از روی علاقشه. بعد فهميدم اونا یه زهر لعنتی دارن که با تزریقش به بدن به مرور باعث مرگ میشه. پادزهرش هم هیچکس به غیر از خودشون نداره، یعنی هیچ دکتری نمیتونه مداوات کنه. بعد ها فهمیدم یه شب بعد از بی هوش کردنم اون زهرو بهم تزریق کرده.
نفسم حبس شد. واقعا دانیال همچین موجودی بود؟
_اونجا که رفتیم فهمیدم منو برای مداوا نفرستاده، منو با یه قیمت هنگفت فروخته تا…
+دیگه ادامه نده.
از جام‌ بلند شدم.
_حواست به این دختر باشه تا وقتی بهت میگم
-چشم خانم
یکم تو محوطه وایسادم تا نفس بکشم. پاشا زنگ زد
+جانم عشقم
_خوبی؟ چیکار کردی؟
+میام برات تعریف میکنم. کجایی؟؟
_دارم میرم عمارت
+اوکی منم دارم میام
_می‌بینمت پس
+فعلا
رسیدم عمارت و رفتم اتاقمون لباسمو عوض کنم.
موقعی که داشتم از پله ها میومدم پایین بوی باقلوا تو کل عمارت پیچیده بود.
+وای وای مامان صنم باقلوا استانبولی درست کرده؟
-بله خانم. براتون گذاشتم روی میز
+متشکرم
خودمو رسوندم به میز و یه تیکه از باقلوا رو گذاشتم توی دهنم.سوسن با قوری چای اومد سمتم و یه لیوان برام ریخت.
چایو داغ داغ سَر میکشم ک باقلوارو هم می‌فرستم پیش چاییا. سوسن با خنده میگه
-خانم یواش تر الان خدایی نکرده گیر میکنه تو گلوتون
با دهن پر یه باقلوا بر میدارم و میدم به سوسن و میگم:
+نمیدونی که چقدر خوشمزس باید بخوری تا بفهمی
داشتم آهنگ میزاشتم که پاشا اومد داخل. با رقص میرم سمتش
_چیشده دلسا خانم؟
+مگه باید چیزی شده باشه؟
دستشو میگیرم و اونم همراهی میکنه و باهام میرقصه‌. میون خنده هامون از روی زمین بلندم میکنه و می‌چرخه
+پاشا یواش تر الان میوفتم
با خنده میزاردم روی زمین و لب هامو میبوسه.
_من برم لباسمو عوض کنم و بیام پیشت.
+باشه زود بیا مامان صنم باقلوا پخته
_به به، پس زود میام
میرم سمت میز و استکان چای رو پر میکنم، از خودم میپرسم کیو میشناسی که با چای و باقلوا بتونه مست کنه؟
پاشا اومد و کنار هم باقلوا خوردیم و مثل قبلا باهم کلی خندیدیم.
یهو وسط سالن وایسادم و دستم‌ رو نزدیک صورتم نگه داشتم تا بتونم خندم رو کنترل کنم.
پاشا با خنده میگه:
_آروم تر دلسا، بقیشو بعدا بخند.
+آخه مگه میشه
رفتم تو بغل پاشا نشستم. آروم موهامو نوازش‌کرد.
پاشا یه سیگار وینستون در اورد و گذاشت کنج لبش و شروع کرد به کشیدن.
+قول بده وقتی که مُردم منو بسوزونی و خاکسترمو توی سیگارت بریزی، اون وقت منو عمیق دود کنی. می خوام بقیه زندگیمو تو ریه هات بگذرونم.
پاشا اخماش رفت تو هم.
_بازم حرف از مرگ زدی؟
دستامو قاب صورتش کردم و خیره تو چشماش نگاه کردم.
_من قراره جز به جز تو رو بپرستم دلسا
+میدونم تمام این روزای سخت میگذره و یه روزی اینجا کنار هم میشینیم و بچه هامونو تماشا می‌کنیم.
_آخ چقدر من مشتاق اون روزام
لبشو آروم و عاشقانه بوسیدم.
-به به کبوتران عاشق
سرمو از خجالت تو سینه پاشا مخفی کردم.
_کیان این مواقع نباید مزاحم کبوتران عاشق شد
-داداش من از کجا بدونم؟ من که کبوتر عاشق نیستم.
باهم خندیدیم.
-برای شب برنامه ای دارین؟
_نه چطور؟
-امشب جوونا دور آتیش جمع میشن منو رایان هم میریم، گفتم شاید دوست داشته باشید بیاید.
+آره حتما میایم
-باشه پس بعد از شام میریم.
یکم حرف زدیم و رایان هم اومد. باهم شام خوردیم و به شوخی های اهورا خنديديم و بعدم باهم رفتیم.
هوا خنک بود و ساعت نزدیک دو شب بود که نشستم روی کُنده ی درخت و به آتیش نگاه میکردم.
چند لحظه ای سکوت میشه. یکی از بچه ها شروع میکنه به گیتار زدن. یه نفر دیگه هم با هنگدرام همراهیش میکنه. آهنگ که روی ریتم می افته یه دختر با پیرهن و دامن یاسی و موهای فری که تا زیر کمرش اومدن و تاج گلی از بابونه که قبل تر برای خودش درست کرد، کفش هاشو در میاره و شروع میکنه به رقصیدن. حرکاتش به شدت هماهنگ و زیبان. باد موهاش رو می رقصونه و طوری مست رقصیدنه که اصلا به برگ و خورده چوب های زیر پاش اهمیتی نمیده. یکی از پسرای جمع بلند میشه و همراهیش میکنه و در آخر با تموم شدن آهنگ دختر رو میچرخونه و بعد در آغوش میگیره. هردوشون از خستگی نفس نفس میزنن ولی به محض شروع شدن آهنگ بعدی، دوباره شروع به رقص میکنن. اینبار بقیه جمع هم بلند میشن و بهشون می پیوندن.
_باهم برقصیم؟
دست پاشا رو می‌گیریم
+برقصیم
بلند میشیم و همه برامون دست و سوت میزنن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
29 روز قبل

خیلی زیبا بود احسنت الهه جون 😍🤩امیدوارم به زودی تمام مشکلاتشونموم بشه وباخیال راحت کنار اونایی که دوستشون دارن زندگی کنن
ولی این حرف دلسا راجب مرگ دلمو به شور انداخت امیدوارم اتفاقی نیفته😇🥰

راحیل
راحیل
26 روز قبل

خیلی عالی بود الهه جون دستت طلا ذهنت پر از افکار زیبا آرزوی بهترینا و دارم برات، قلمت زیباست، ممنونم امیدوارم باهم در کنار هم حال خوشی داشته باشن

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x