نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 36

4.2
(44)

بی طاقت گفتم:
+پاشا واقعا کنجکاوم ببینم این‌بار نقشت چیه؟ تو که نمی خوای مثل فیلما تو کیک انگشتر بزاری؟
قیافش وا رفت. به زور جلوی خندمو گرفتم. حدس می زدم نقشش همینه.
خیلی واضح خودشو به اون راه زد و گفت:
_معلومه که نه عزیزم. آخه این چه فکریه تو می کنی؟
سر تکون دادم و گفتم:
+آره فکر بی‌خودی کردم. اصلا مگه ممکنه بخوای همچین سوپرایز تکراری رو برای خواستگاری در نظر بگیری؟ حتی فکرشم بده.
به سختی خودمو کنترل کردم تا نزنم زیر خنده. واقعا قیافش خنده دار بود.
گارسون که دسر رو اورد پاشا از جاش بلند شد، به سمتم اومد و دستمو گرفت و تند گفت:
_دسر نمی خوایم، میریم.
گارسون هاج و واج به ما نگاه می‌کرد. لابد پیش خودش می گفت مگه قرار نبود اینجا یه خواستگاری راه بیوفته؟
حتی نذاشت کسی حرفی بزنه. دستمو دنبال خودش کشید و از رستوران بیرون رفتیم.
سوار ماشین که شدیم گفتم:
+یک ماه دیگه میتونم یه شرکت داخل ترکیه بسازم، به نظرت تابستون وقت بذارم روش؟
ابرو بالا انداخت و گفت:
_نه میریم ماه عسل.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
+اگه تا اون موقع بتونی بله رو بگیری.
سری تکون داد و استارت زد.
_میگیرم نگران نباش، فوقشم نگرفتم به زور عقدت می‌کنم چون تحمل منم حدی داره.
+عقد زورکی؟ نمیشه من واسه خودم آرزوهایی دارم.
_تو زن من بشو، من هر روز آرزوهاتو برآورده می‌کنم خوبه؟
با نیش باز سر تکون دادم و گفتم:
+آره خوبه ولی قبلشم یه جوری خواستگاری کن نفسم بند بیاد.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_رفتیم عمارت بیام داخل اتاق خودمون؟ فقط بغلت می‌کنم، آره عشقم بیام؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
+نه
با کلافگی گفت:
_خیلی بی رحمی
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم.
……
یک هفته بود که پاشا نه خواستگاری می‌کرد و نه حرفی می‌زد. دیگه هیچ اصراری هم نمی‌کرد که بیاد داخل اتاقمون.
فقط برای صبحانه داخل عمارت بود و همو می‌دیدیم و فقط یه لبخند کوتاه بهم می‌زد. کل حرفامون خلاصه شده بود توی همون چندتا پیامک آخرشب.
یه حس بدی تو دلم می گفت نکنه بیخیال شده؟
اما یه حس دیگه می‌گفت پاشا اونقدر دوستت داره که به همین راحتی بی‌خیال نشه.
فصل همایش های بین المللی بود و ما برای یه مدت کوتاه برگشتیم ایران. هم به خاطر این موضوع و هم به خاطر دیدن مامان لیلا و بابا شهریار و پُرو کردن لباسم.
مشغول آماده شدن بودم برای کنفرانس داخل این همایش.
خیلی برام مهم بود چون هم باعث دیده شدنم می‌شد و هم برای دیده شدن سازه ها و ایده هام خوب بود.
پاشا هم به عنوان اسپانسر حقوقی اینجا حضور داشت و اینطور که از دور می‌دیدم دورش شلوغ بود و همه می‌شناختنش.
کنفرانسم رو ارائه دادم و از جایگاه اومدم پایین. کاره دیگه ای نداشتم و سپرده بودم به بچه های گروه که سوالات رو جواب بدن‌.
رابطمم با پاشا مثل قبل نبود که بخوام منتظرش بمونم. دیگه داشت به سرم می‌زد بیخیال خواستگاری بشم و تا نپریده بله رو بگم.
داشتم از در خروجی بیرون میرفتم که یکی از پشت صدام زد.
برگشتم، یه دختر نا آشنا بود.
نفس بریده بهم نزدیک شد و گفت:
_شما خانم رستگار هستید؟
سری تکون دادم که گفت:
_جناب گراوند گفتن بهتون بگم تا پایان زمان همایش منتظرشون بمونید.
یه تای ابروم بالا پرید و گفتم:
_چرا؟
شونه بالا انداخت و رفت.
نفسمو فوت کردم و راه رفته رو برگشتم. روی یه صندلی نشستم و با موبایلم سرگرم شدم. پاشا حتی بعد کنفرانس نیومد پیشم و این بیشتر باعث ناراحتیم شد. غرق بازی بودم که صدایی توی بلندگو گفت:
_سلام خدمت همه ی شما عزیزان و روئسای محترم. امیدوارم خستگی این روز ها به حال دلاتون لطمه نزده باشه.
من مهندس پاشا گراوند هستم‌. با خیلی هاتون پروژه و کار مشترک داشتم و ممکنه که منو بشناسید. از گوشه و کنار شنیدم که تو این پروژه ها چون سخت گیری کردم بهم میگن رئیس مغرور. حالا من به عنوان رئیس مغرور که البته کوچیک تک تکتون هستم، می خوام امروز کاری بکنم که شاید هیچ رئیسی نکرده باشه.‌
من خاطر خواه یکی از کارمند های خودم شدم. میدونم حق این کارو نداشتم ولی وقتی پای دل وسط باشه حتی منِ مغرور هم کم میارم. من قلبمو باختم و اینجا در حضور همه می خوام از خانم دلسا رستگار خواستگاری کنم.
دلسا عزیزم، نمیدونم این‌بار دیگه می‌تونم ازت جواب بله رو بگیرم یا نه ولی اینو بدون اگه بخوای حاضرم تا هر وقتی که تو بخوای ازت خواستگاری کنم.
ببخشید اگه وقتتونو گرفتم.
صدای دست و صوت بلند شد، بعضیا که منو می‌شناختن به بقیه نشونم میدادن. از هر طرف صدای پچ پچ میومد اما من فقط مات مونده بودم.
چشمم به یه نفر افتاد که چندبار جای اهورا ازم فیلم گرفته بود. با خنده دوربین به دست گرفته بود و فیلم می‌گرفت.
حتی به عقلمم نمی‌رسید پاشا این کارو بکنه. با ذهنی باز مونده فقط اطرافمو نگاه میکردم.
انگار مغزم قفل کرده بود. پاشا رو دیدم که از دور داشت به سمتم میومد. اکثرا بهش تبریک می گفتن و اونم با لبخند جواب همه رو می‌داد.
رو به روم ایستاد، چشمکی زد و گفت:
_عقل از سرت پرید؟
درحالی که تو چشمام اشک جمع شده بود سری تکون دادم.
جعبه ی حلقه رو برای هزارمین بار از جیبش در اورد.
روبه روم زانو زد و گفت:
_حالا با من ازدواج می‌کنی؟
صدای سوت و دست کر کننده ای بلند شد. همه داشتن با موبایلشون فیلم می‌گرفتن. اشک از چشمم جاری شد و سر تکون دادم.
لبخندی زد. بلند شد و حلقه رو از جعبه دراورد. دستمو جلو بردم و بالاخره اون حلقه توی انگشتم جا خوش کرد.
دوباره صدای دست و سوت ها بلند شد. سرشو خم کرد و کنار گوشم گفت:
_دیدی بله رو گرفتم.
با خنده دیوونه ای بهش گفتم که چشمکی حوالم کرد.
با این کارش رسما روی ابر ها راه می رفتم. این فراتر از اون چیزی بود که من می خواستم.
پاشا به کل افراد حاضر تو اون همایش شیرینی داد. رئيس همایش هم اول از دست پاشا شاکی بود اما یکم که گذشت تبریک گفت و رفت.
وقتی موضوع رو برای مامان لیلا و بابا شهریار تعریف کردم، کلی خندیدن و تبریک گفتن. باورشون نمیشد که پاشا، فرزند مغرورشون همچین کاری کرده باشه.
لباسی که مامان لیلا برای دوخته بود، میشه گفت بهترین لباس عروس دنیا بود.
یک روز کامل هم رفتیم شهرستان، سر مزار مامان و بابام. می‌دونستم که اونا هم از خوشحالی من خوشحالن.
بعد از دو سه روز برگشتیم ترکیه برای انجام کارای عروسی.
آروان و هیرمان هم اومدن ترکیه برای کمک کردن تو کارای جشن.
خیلی دلم براشون تنگ شده بود، مخصوصا برای آروان.
یه روز کامل با آروان رفتیم کنار دریا نشستیم و تمام اتفاقات این مدت که از هم دور بودیم رو تعریف کردیم.
خیلی خوش گذشت و تلافی این دوری رو در اوردیم.
قرار شد آروان و هیرمان ساقدوش من باشن و رایان و اهورا ساقدوش پاشا.
توی دو هفته کل خرید ها و کارای عروسیمون رو کردیم. طبقه خواسته ی خودم یه مراسم کوچیک داشتیم توی باغ. چون ما فامیل زیادی نداشتیم و نمیشد کسی بفهمه که پاشا مافیاس و مردم منطقه رو دعوت کنیم. از اون گذشته خواستگاریم اونقدر مفصل بود که بزرگ یا کوچیک برگزار کردن عروسی اصلا مهم نبود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
امیر
امیر
21 روز قبل

عالی بودواقعاازخواندش لذت بردم

خواننده رمان
خواننده رمان
21 روز قبل

عالی بود سورپرایز جالبی بود ممنون الهه جان که خیلی منتظرمون نذاشتی

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  الهه داستان
21 روز قبل

عزیزی😍

Batool
Batool
21 روز قبل

مرسییییی عزیزدلم برا پارت غافلگیرمون کردی ممنون واقعا توقع نداشتم اینقدر زود پارت بدی واقعا خیلی خواستگاری زیبا وخفنی بود من که کلی ذوق کردم احسنت خوشکلم🥰🥰

راحیل
راحیل
21 روز قبل

خیلی عالی بود گلم قلمت پر توان در عین هیجان بسیار، خیلی عشقولانس ممنونم الهه جون

آخرین ویرایش 21 روز قبل توسط راحیل
خواننده رمان
خواننده رمان
18 روز قبل

الهه بانو پارت جدید نمیذاری ؟

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x