نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 37

4.4
(46)

با صدای آرایشگر به خودم اومدم:
-مطمئنی که آرایشت رو دوست داری؟ آخه برای یه عروس خانم کمه.
نگاهی تو آینه به خودم انداختم. از نظر خودم زیاد هم بود، یه آرایش ملیح و سبک.
لباس عروسم بدون پف بود و اندامم رو کاملا به رخ می کشید.
خودم همیشه سادگی رو بیشتر می پسندیدم تا لباس های زرق برق دار و آرایش های آنچنانی.
پیامکی روی گوشیم اومد، بازش کردم، پاشا بود:
_نمیشه بیخیال عروسی بشی بریم ماه عسل؟ تحمل مهمونا رو ندارم، زنمو می خوام.
خندم گرفت و نوشتم:
+غر نزن. بیا طبقه بالا
طولی نکشید که نوشت:
_پشت درم.
داخل یکی از باغ های پاشا جشن برگزار می‌شد و همونجا هم عکاسی می‌کردیم.
خودمو تو آینه نگاه کردم. رفتم سمت در و بازش کردم.
با دیدن بابا شهریار جا خوردم. با لبخند نگاهم میکرد.
_چقدر زیبا شدی تو این لباس دخترم. البته زیبا بودی.
لبخندی زدم و تشکر کردم. رفتم جلوتر و بغلش کردم.
می‌شد بغض تو صداشو تشخیص داد.
_خیلی خوشحالم. من و لیلا از ته قلبمون همیشه می خواستیم تو عروسمون بشی. خوشبخت بشی دخترم.
+خیلی ممنونم بابا شهریار. منم واقعا خوشحالم به خاطر وجود شما و مامان لیلا تو زندگیم.
از بغلش اومدم بیرون.
_خیلی خوب نباید احساساتی بشیم، آرایشت بهم میخوره دخترم. اگه اجازه بدی و منو لایق بدونی، تا جایگاه تو رو همراهی کنم و دستتو بزارم توی دست پاشا.
ناباور نگاهش کردم. یاد بابا افتادم، اگه بود الان اون اینکارو انجام می‌داد.
بغض تو گلوم رو پس زدم و با خنده‌ گفتم:
+معلومه که میشه بابا شهریار، این چه حرفیه. اصلا به این قسمت فکر نکرده بودم و الان خیلی خوشحال شدم.
دستشو گرفتم و رفتیم سمت راه پله.
مامان لیلا پایین منتظر ما بود. تا دیدمون شروع کرد به قربون صدقه رفتن و گفتن چشم حسود کور بشه.
وقتی رسیدم پایین پیشونیمو بوس کرد و با اشک گفت:
– از اون عروسی که تو ذهنم برای پاشا داشتم فراتری. ماشالله به این زیبایی.
+ممنون مامان لیلا
رفتیم داخل باغ و مهمونا با دیدنم دست زدن.
اهورا، آروان و هیرمان سبد گل رز سفید پر پر شده تو دستشون گرفته بودن و با ذوق منتظر بودن من نزدیک بشم.
رایان با حرص به اهورا می‌گفت تو ساقدوش دامادی اینجا چیکار میکنی. و اهورا می‌گفت داداش بیخیال فرقی نداره بزار شادی کنیم.
خندم گرفته بود از اینکه با این ابهتشون گاهی بچه می‌شدن.
نزدیکشون که شدم شروع کردن به ریختن گل های رز.
با دیدن پاشا چشمام برق زد. کت و شلواری که پوشیده بود خیلی بهش میومد.
بابا شهریار دستمونو گذاشت تو دست هم. با لبخند نگاهش کردم. خم شد و به صورتم نگاه کرد. منتظر مات موندنش بودم.
که اخماش در هم رفت و گفت:
_چرا این شکلیت کردن؟
وا رفتم. حیرت زده گفتم:
+زشت شدم؟
متفکر چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
_آره به نظرم با این قیافه توی جمع دیگه حاضر نشو. حالا من دوستت دارم،هر شکلی که باشی می خوامت بقیه که دوستت ندارن. برای امشب خودمون دوتا باشیم کافی نیست؟ بریم اتاقمون؟
خصمانه به شونش کوبیدم و گفتم:
+خیلی نفهمی. واقعا که، یه جمله ی محبت آمیزم بلد نیستی.
دستمو بالا برد و چندین بار پشت دستم رو بوسید و گفت:
_صبر کن ببین چقدر جمله ی محبت آمیز بهت بگم…
خندیدم. این شخصیت مهربون پاشا برام جذابیت داشت.
داشتم مهمونا رو نگاه میکردم که هر کدوم مشغول حرف زدن یا رقصیدن بودن که پاشا گفت:
_ببینمت
سرم رو به طرفش برگردوندم.
دستش رو روی گونم گذاشت و با نگاه خاصی بهم خیره شد. این بار جدی شد و گفت:
_خوشحالم که مال منی.
لبخندی روی لبم نشست. سرش رو نزدیک اورد و عمیق پیشونیمو بوسید. با لذت چشمامو بستم.
-ببخشید که مزاحم اوقات عاشقانتون شدم.
برگشتیم سمت رایان و خندیدیم.
+زرشکی جذابی هستی ها. اولین بار که دیدمت اصلا فکر نمیکردم یه روز ساقدوش عروسیمون بشی
-خودمم فکر نمی‌کردم.
_حالا چیشده رایان؟
– عاقد اومده برای عقد گفتم آماده باشید
با خوشحالی به پاشا نگاه کردم. دستشو گرفت جلوم و با لبخند گفت:
_بریم دیگه. این انتظارو تمومش کنیم.
دستمو گذاشتم تو دستش و عاقد اومد و بالاخره بعد از سه سال ما به هم رسیدیم.
فقط میتونم بگم این عقد رو معجزه می‌دونستم. بعد از این همه اتفاق ها و دوری ها، بعد از این همه قهر ها و توطئه ها بالاخره امروز من و پاشا مال هم شدیم.
همه اومدن و بهمون تبریک گفتن. بابا شهریار بهم یه ماشین بنز هدیه داد و مامان لیلا هم یه سرویس طلای سفید خیلی خوشگل و شیک هدیه داد.
آروان و هیرمان هم برام ست لباس مخصوص برای موتور سواری هدیه دادن که خیلی دخترونه بود و روش پرنسس های دیزنی کشیده شده بودن.
قشنگ ترین شب زندگیم رقم خورده بود، با پاشا هیرمان آروان رایان و همه رقصیدیم و شراب خوردیم و خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت.
رقص مامان لیلا و بابا شهریار انقدر قشنگ و عاشقانه‌ بود که از ته دلم دعا کردم عشق بین منو پاشا هم در اون سن کم نشه
سوار ماشین شدیم که بریم سمت خونه قبلیمون چون به خاطر مامان و بابا نمی‌شد فعلا بریم عمارت.
_ولی دلسا هنوز مدیر عامل زشت شرکت منی که فقط من میتونم نگاهت کنم.
با حرص سرمو عقب کشیدم و گفتم:
+خیلی بیشعوری…
قهقهه ای زد و گفت:
_خب حالا اینم یه نوع محبته.
استارت زد که گفتم:
+تو سرت بخوره
صدای خندش اومد و گفت:
_تو مگه خودت بلدی احساسی حرف بزنی که از من توقع داری؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
+تو مردی اما من زنم
_خب منم گاهی دلم می خواد بشنوم. تو که هر بار میگی به خاطر هوشم زنم شدی.
+هه هه نه که خیلیم به کار اومد.
_ به هر حال خودت خواستی
باز دوباره گفتم:
+تو سرت بخوره
با حرص گفت:
_دیگه چرا؟ هر چی هم ما ميگيم تو میگی تو سرت بخوره.
+واقعا من چرا زن تو شدم پاشا؟
خندید و گفت:
_عاشقم شدی
+نه خیرم بس احمقم
_جا واسه پشیمونی نیست خوشگله.
فقط بهش چشم غره ای رفتم و چیزی نگفتم. تا رسیدن به نزدیک خونه کلی حرف زد تا بالاخره خندیدم.
ماشین رو پارک کرد. پیاده شد و در سمت من رو باز کرد، با کمکش پیاده شدم که گفت:
_ببین اگه بخوای مهمونا رو بپیچونیم من پای پایه ام
چپ چپ نگاهش کردم. با سمت در ورودی خونه رفتیم. اول من وارد شدم و بعد پاشا پشت سرم اومد.
زیر چشمی نگاهم کرد که با تهدید گفتم:
+به خدا اگه سمت من بیای جیغ میزنم. آرایشم خراب میشه.
دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
_باشه بابا کاریت ندارم
رفتیم سمت اتاق خوابمون. با هیجان رفتم داخل.
برگشتم سمت پاشا که چیزی بگم اما لب های گرمی که روی لب هام نشست اجازه نداد تا حرفی بزنم.
شوک زده موندم. هم بعد از مدت ها طعم بوسه ی پاشا رو می چشیدم، هم از اینکه قرار بود آرایشم خراب بشه شاکی بودم.
حریصانه لب هامو بوسید. دستمو روی سینش گذاشتم تا پسش بزنم اما دست هامو گرفت. به دیوار چسبوندم و دست هامو بالای سرم قفل کرد.
این مدت دوری زیادی حریصش کرده بود.
برای ثانیه ای لب هاشو از روی لب هام برداشت.
نفس بریده گفتم:
+خیلی بیشعوری
خندید. ولم کرد و رفت بیرون.
چند دقیقه بعد با یه کاغد آچهار و به ماژیک اومد.
روی کاغذ چیزی نوشت و چسبی بهش وصل کرد.
در اتاق رو باز کرد و کاغذو به اون طرف در چسبوند و بعد هم در رو قفل کرد.
متعجب نگاهش کردم. با شیطنت گفت:
_این عروسی در شأن تو نیست. بعدا یه دونه بهترشو برات میگیرم.
قبل از اینکه حرف بزنم به سمتم اومد و با یه حرکت بغلم کرد که جیغم به هوا رفت.
+دیوونه چیکار میکنی؟
با اخم مصنوعی گفت:
_این همه مدت منو دنبال خودت کشوندی. به هزار روش ازت خواستگاری کردم، جلوت زانو زدم، آبرو برام نموند. فکر کردی به حال خودت میزارمت؟
خندیدم و آروم کنار گوشم گفت:
_خیلی دوست دارم.
با خنده سرمو به سینش چسبوندم و گفتم:
+راستی چی روی در چسبوندی؟
_نوشتم زوج مورد نظر فعلا به تنهایی بیشتر احتياج دارن
بلند خندیدم و گفتم:
+واقعا خجالت نکشیدی؟
_نه از چی؟ بالاخره یا عاشقن و حال منو می‌فهمن، یا از عشق شنیدن و بازم حال منو می‌فهمن پس ناراحت نمیشن.
دیوونه ای نثارش کردم.
اون شب با اینکه اولین رابطه نبود اما برای هردومون تازگی داشت و برای همیشه تو ذهن هردومون ثبت شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
14 روز قبل

خیلی تأخیر داشتی الهه خانم ولی قشنگ بود لطفا پارتای بعدی رو زودتر بزار

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  الهه داستان
14 روز قبل

انشالله که رتبه خوبی آورده باشی

امیر
امیر
14 روز قبل

واقعاعالی بود زحمت کشیدی الهه خانم دستت دردنکنه

Batool
Batool
14 روز قبل

مرسی عزیزدلم پارت خیلی زیبا وقشنگی بود وای کلی استرس داشتم که مبادا به خاطر شیخ وپسرش عروسی به هم بخوره وبه هم نرسن ولی خداروشکر به خیر گذشت ممنونم عزیزدلم

امیر
امیر
5 روز قبل

پارت جدیدرو نمیدی

خواننده رمان
خواننده رمان
4 روز قبل

الهه بانو انتخاب رشته تموم شد پارت نمیذازی گلم

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  الهه داستان
3 روز قبل

موفق باشی گلم

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x