نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 41

4.2
(29)

یک ثانیه هم طول نکشید به خودم اومدم و از روی کاپوت ماشین پاشا پریدم اون سمت و همزمان اون ماشین مالید به بغل ماشین پاشا.
وحشت زده همون جا نشستم. پاشا تند از ماشین پیاده شد و جلوی پام زانو زد و نگران گفت:
_خوبی؟
نگاهش کردم و با گریه گفتم:
+می خواست منو بکشه
محکم بغلم کرد و با نفس حبس شده گفت:
_تموم شد، آروم باش. بیچاره میکنم اونی که بخواد تو رو ازم بگیره دلسا.
هق زدم و گفتم:
+آخه از جون ما چی می خوان؟
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و اشکامو پاک کرد. با اطمینان گفت:
_پیداشون میکنم بهت قول میدم. تلافی تک تک این اشکاتو در میارم. گریه نکن دیگه.
خیلی ترسیده بودم. اگه یه دقیقه دیر تر از روی ماشین می پریدم با سرعت بالاش الان اون دنیا بودم.
بازوهامو گرفت و بلندم کرد. کیفمو برداشت و دستمو دنبال خودش کشوند.
سوار ماشین شدیم و تماس گرفت با رایان و گفت چندتا ماشین بفرستن.
بعد از رسیدنشون حرکت کردیم سمت عمارت. همش تقصیر من بود که میگفتم بدون بادیگارد بریم بیرون.
قبل از اینکه بریم داخل عمارت دستشو گرفتم و گفتم:
+هرکی هست دوست نداره منو تو رو با هم ببینه پاشا.
خیره نگاهم کرد. دست زیر پاها و کمرم انداخت و خیلی سبک بلندم کرد و رفت سمت راه پله ها. وارد اتاقمون شدیم و درو با پاش بست.
ناباور گفتم:
+تو زده به سرت؟ من چی میگم اون وقت تو بغلم می کنی؟
بی اعتنا منو روی تخت خوابوند و از اتاق رفت بیرون.
دو دقیقه بعد با آب قند اومد کنارم نشست. لیوانو به لبم نزدیک کرد و گفت:
_بخور
یکم آب قند خوردم و سرمو عقب کشیدم.
لیوانو روی میز گذاشت. بهم نزدیک شد و گیره ی موهامو باز کرد و با دستش سرمو ماساژ داد.
فقط داشتم نگاهش می‌کردم.
دستشو روی رون پاهام گذاشت و پامو بلند کرد و روی پاهاش گذاشت.
جورابمو در اورد. خواستم پامو عقب بکشم که اجازه نداد. پامو لای پاهاش نگه داشت و اون یکی پامو بالا اورد و جورابو از پام کشید بیرون.
در حالی که سرمو نوازش می‌کرد،نگاهم کرد.
قلبم از این نزدیکی مثل دیوونه ها می تپید.
نفسام تند شده بود. اون می‌دونست من بی جنبه ام و دستشو روی پام بود؟ می‌دونست و داشت نوازشم می‌کرد.
بیشتر به سمتم خم شد. لباسمو از تنم در اورد.
دستش روی شکمم نشست. کم کم دستش بالا رفت. می‌دونست نقطه ضعفم کجاست.
خواستم بلند بشم که خندید.
با حرص گفتم:
+خیلی بیشعوری.
دستمو کشید که افتادم روی پاش و لب هاش با قدرت لب هامو شکار کرد.
تیر خلاصو با بوسیدن لب هام زد.
بی اختیار دستم به سمت کتش رفت و از تنش در اوردم. هر لحظه با شوق بیشتری همو میبوسیدیم.
دکمه هاشو تند تند باز کردم. برای یه لحظه ازم فاصله گرفت و تند پیراهنش رو در اورد و دوباره صورتشو نزدیک اورد.
صدام که بلند شد اونم جدی تر شد. خواست لباسمو در بیاره که صدای بلند شلیک و بعد شکستن شیشه ها با صدای جیغم یکی شد.
…..
عصبی از این طرف به اون طرف می‌رفت.
با خشم داد زد:
_یعنی چی که هیچی؟ به عمارت من تیراندازی شده. به خونه ی من…اگه دلسا طوریش می‌شد چی؟
همه معنادار نگاهم می‌کردن.
از روی دوربین ها فهميديم یه ماشین سیاه بود که پلاک هم نداشته. چهار نفر توش بودن که هر چهار نفرشون نقاب داشتن.
پاشا یسری دستورات به همشون داد. بعد از رفتنشون کلافه کنارم نشست و گفت:
_دارم دیوونه میشم کار کی میتونه باشه؟
نگاهش کردم و گفتم:
+کار دانیاله…
بغلم کرد.
_هیش…
پسش زدم و کلافه گفتم:
+بفهم دیگه پاشا. اگه دیشب یکی از اون تیر ها به تو میخورد…
نفس عميقی کشیدم تا گریه‌م نگیره.
بلند شد و عصبی گفت:
_فکر کردی من نمیفهمم؟ فکر کردی وقتی صدای شلیک اومد من چه حالی شدم؟ از ترس اینکه بلایی سرت بیاد مردم دلسا. از فکر اینکه برای همیشه از دستت بدم دیوونه شدم. عذابم نده تو رو خدا. اونی که داره با جفتمون بازی می‌کنه رو پیدا می‌کنم. تو این مدتم ازت می خوام بری پیش آروان و خونه ی اون بمونی.
چشمام گرد شد
+تو میفهمی چی میگی؟ من تو و شغلمو ول نمی‌کنم خودتم میدونی. بعدشم با این کار آروانم در خطر نمیندازم.
منم مثل اون با لحن مطمئنی گفتم:
+اونی که داره باهامون بازی می‌کنه رو باهم پیدا می‌کنیم.
لبخند محوی زد. دلسا هیچ وقت جا نمیزد.
….
خسته روی کاناپه نشستم. یک ماهی میشد که به خاطر سلامتی دوتامون زیاد همو نمی‌دیدیم. امروز تو ویدئو کال با دیدن چشمای قرمزش و صورت ملتهبش غم عالم به دلم سرازیر شد.
پاشا سرماخورده بود و من فقط تونستم از دور نگاهش کنم.
علارغم قول و قرارمون نتونستم دووم بیارم و رفتم محل کارش.
پشت در اتاقش وایسادم و چند تقه به در زدم.
بی تاب بودم و می خواستم به محض اینکه وارد شدم بپرم بغلش!
اما با دیدن شخص روبه روم خون توی رگ هام یخ بست و نفسم بند اومد.
مارال تنها رو به روی میز پاشا نشسته بود.
تنم لرزید، نمی‌دونستم چه خبره و اصلا اینجا چیکار میکنه.
مارال با طعنه گفت:
-چرا خشکت زده دلسا جون؟
حسادت داشت دیوونم میکرد. به سختی گفتم:
+م..من..با..
نفسمو فوت کردم و گفتم:
+تو اینجا چیکار میکنی؟
-من با پاشا کار داشتم که الان از اتاق رفت بیرون، منم کم کم داشتم می‌رفتم.
دستام لرزید. حدس زدم که داره دروغ میگه، اما همون لحظه در اتاق باز شد و پاشا اومد داخل‌.
با دیدن من جا خورد و ناباور نگاهم کرد.
می خواستم بزارم و از شرکت برم اما نمی خواستم مارال فکر کنه به پاشا اعتماد ندارم و انقدر ضعیفم که با دیدنش سریع خودمو باختم، برای همین با لبخند رفتم جلو و پاشا رو بوسیدم و عمیق تو چشماش نگاه کردم.
پاشا سریع رو به مارال کرد و گفت:
_من باهات تماس میگیرم اگه موضوعی دوباره پیش اومد، می‌تونی بری.
مارال هم کیفشو برداشت و تشکر کرد و رفت.
عصبی داشتم پاشا رو نگاه میکردم.
_دلسا اون طوری نیست که تو فکر میکنی.
+من دیدم مریضی فکر کردم شاید حالت بده. خواستم…
محکم کمرمو کشید سمت خودش و پچ زد:
_تو رو که دیدم خوب شدم.
عقب رفتم و عصبی گفتم
+مارال اینجا چیکار می‌کرد؟
انگار دردمو فهمید که گفت:
_انگاری یکی مارالو هم تهدید کرده. امروز خیلی ترسیده بود اومد اینجا.
متعجب گفتم:
+دانیال؟
کلافه گفت:
_دانیال مرده. چرا نمی خوای اینو بفهمی؟
+اگه زنده باشه چی؟ اگه مردنشم یه نقشه باشه چی؟ من حس کردم پاشا چند روز پیش…
مکث کردم، اخماش در هم رفت و گفت:
_چند روز پیش چی؟
صدامو آروم کردم و گفتم:
+چند روز پیش یکی داشت تعقیبم می‌کرد. چهرش دیده نمی‌شد اما استایلش، حتی بوی عطرش…
با وحشت ادامه دادم
+خودش بود پاشا، خودِ خودش.
به فکر فرو رفت. یعنی دانیال سراغ مارال هم رفته بود؟
دستمو گرفت و رفتیم سمت مبل های داخل اتاقش و نشستیم.
_کامل تعریف کن چیشد. چرا از اون روز بهم چیزی نگفتی؟
به خاطر دیدن مارال خیلی عصبی بودم برای همین شونه بالا انداختم و گفتم:
+سرت شلوغ بود بعدشم گفته بودی باید یه مدت از هم دور باشیم.
آتیش گرفت و داد زد:
_گوشات چیزی که میگی رو می‌شنوه؟ مانع بین مون هست…تویی…قلبمه که واسه تو می تپه!
چونمو گرفت و با خشونت به سمت خودش برگردوند.
_منم از این وضعیت راضی نیستم دلسا اما می‌بینی که…
عصبی وسط حرفش پریدم و داد زدم:
+وضعیت واسه من سخته که مجبورم کردی با آروان زندگی کنم. مجبورم تو رو از دور ببینمت، مجبورم مخفيانه نگرانت باشم.
عصبی تر داد زد:
_خودت خواستی دلسا وگرنه من گفتم همیشه مواظبتم. اما هی گفتی دانیال زندس…دانیال داره اینکارو میکنه. دلتم نمی خواد دست از این توهمات مسخرت برداری.
پوزخند زدم و گفتم:
+هه… بیام مارالو تو اتاق کارت ببینم؟ حرفای من توهم نیست پاشا تو چشاتو بستی و نمی خوای باور کنی.
عربده زد:
_چون من خودم نبض اون عوضی چک کردم، خودم تیرو زدم تو پای پسرش. اینا نمیتونه بازی باشه. مگه ندیدی تیر درست توی سرش خورد؟ اونقدر بزرگش کردی که فکر می‌کنی میتونه زنده بشه؟
جا خورده از داد و فریادهاش سکوت کردم. نفسشو رها کرد. دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
_من از هیچ احدی نمی‌ترسم دلسا. زندگی ما خوب بود، همه چیز نرمال بود، خوشبخت بودیم اما الان وضعیتمونو ببین….خیلی وقته حتی مامان و بابا رو هم ندیدیم.
صاف نشست و گفت:
_دانیالو که نه، اما اونی که داره بازیت میده رو پیدا می‌کنم. خیلی نزدیکم بهش.
می‌دونستم ته تحقیقاتش اونم به این نتیجه میرسه که دانیال زندست برای همین سر تکون دادم و خودمو رها کردم تو بغلش.
اونم بالاخره می‌فهمید. فقط از خدا می خواستم وقتی که میفهمه دیر نشده باشه.
…..
کلیدو توی قفل انداختم و قبل از اینکه بچرخونم موتوری با سرعت به سمتم اومد و وقتی کنارم رسید چیزی جلوی پام انداخت و سرعتشو بیشتر کرد.
تند به پلاکش نگاه کردم اما پلاکی نداشت و قبل از اینکه من حرکتی بکنم از جلوی چشمم محو شد.
نگاهم به پایین پام افتاد، یه پاکت بود. برش داشتم، بازش کردم و کاغذ داخلشو بیرون کشیدم.
_میدونم از صبح سر کار بودی و خسته ای ملکه ی من اما منم دلتنگتم بیا به این آدرس. تنها.
چشمم روی آدرس چرخید و تمام انرژیم تحلیل رفت.
دست خط اون بود. بی اعتنا به اینکه توی خیابونم سر خوردم روی زمین.
می خواست ببینمش.بعد از اون همه بلایی که سرم اورده بود. بعد از اون شبی که می خواست منو بفروشه. چطور میتونستم چشم تو چشمش بشم؟
گوشیم توی دستم لرزید. پاشا بود، باید جواب میدادم؟
اشکامو که نمیدونم کی روی گونم ریخته بودنو پاک کردم و بلند شدم.
اگه به پاشا می‌گفتم نمیذاشت برم اما من می خواستم که این قضیه رو تمومش کنم.
نفس عميقی کشیدم. من دلسا بودم، قوی بودم. حق نداشتم جا بزنم.
سوار ماشینم شدم و داشبورد رو باز کردم. اسلحه مو برداشتم و با نفرت غریدم:
+من کارتو تموم می‌کنم دانیال.
وقتی به لوکیشن رسیدم نگاهمو به کل اطراف انداختم و اسلحه رو توی دستم فشردم.
دروغ چرا میترسیدم. از روبه‌رویی با دانیال می‌ترسیدم.
آب دهنمو قورت دادم و پیاده شدم.
یه جایی قرار گذاشته بود که پرنده پر نمی‌زد و سکوت وحشتناکی داشت.
درو بستم و یک قدم جلو رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
9 ساعت قبل

اگه دانیال مردس پس این حتما مارال که میخواد انتقام بگیره آخ دلسای خنگ چجوری اعتماد میکنی ومیری من بفهمم ممنون عزیزدلم بی صبرانه منتظر پارت بعدیم

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x