نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 47

4.7
(17)

زیپ کت چرمم رو بستم و به سمت میز آرایش رفتم و نامه ای رو که روش قرار داشت برداشتم.
اما نامه نه، بهتره بگم وصیت نامم که برای پاشا نوشته بودم.
شاید زنده بر نمی گشتم و حرفای نگفته ای داشتم که نتونستم پای تلفن به پاشا بزنم.
از اتاق بیرون زدم و به سمت طبقه پایین رفتم.
همین که پامو روی آخرین پله گذاشتم تازه نگاهم جلب جرج شد.
دست به سینه گوشه سالن ایستاده بود و داشت من رو تماشا می‌کرد.
به سختی آب دهانم رو قورت دادم و به طرفش رفتم و مقابلش ایستادم.
بدون هیچ حرفی کاغذ رو به سمتش گرفتم که پرسید:
_این دیگه چیه؟
آروم لب زدم:
+ وصیت نامم. اگه برنگش….
کلافه میون کلامم پرید و گفت:
_این چه کاریه دلسا؟ دانيال به تو صدمه ای نمی‌زنه.
سرمو بالا اوردم و عمیق به چشماش زل زدم. نمی خواستم خودم رو ببازم. نمی خواستم تسلیم بشم. اما از موقعی که صدای پاشا رو از پشت تلفن شنیده بودم، تبدیل شده بودم به یه دلسای دیگه.
نفس عميقی کشیدم و گفتم:
+لطفا بگیرش. اگه هر اتفاقی برای من افتاد اینو حتما بده به پاشا.
باشه ای زیر لب گفت و کاغذ رو ازم گرفت.
کاغذو درون یکی از جیبای کتش قرار داد و بحثو عوض کرد و پرسید:
_آماده ای؟
سوالش رو با سوال جواب دادم:
+مطمئنی دانیال میاد سراغم؟
_آره اگه آماده ای بریم.
دستی میون موهام کشیدم و گفتم:
+آمادم ولی اشکالی نداره اگه با تو دیده بشم؟
ابروهاش رو به معنای نه بالا انداخت و گفت:
_نه. اتفاقا می خوام افراد دانیال من و تورو باهم ببینن
چیزی نگفتم چون واقعا از کارای این مرد سر در نمیوردم.
به جرعت می تونستم بگم جرج حتی از دانیال مرموز تر و خطرناک تره، اما مجبور بودم که طبق نقشش پیش برم چون راه دیگه ای نداشتم.
شونه به شونه ی جرج به سمت ماشینی که داخل باغ پارک شده بود قدم برداشتم.
سوار ماشین شدم که جرج هم کنارم نشست و به راننده دستور حرکت داد.
سرمو به شیشه ی ماشین چسبوندم و به نقطه ی نامعلومی خیره شدم. فکرم به شدت درگیر بود.
می تونستم به جرعت بگم که تا به حال این حجم از استرس و ترس رو یک جا تجربه نکرده بودم.
برای اولین بار بود که به یه فرد ناشناس اعتماد می کردم و قدم داخل راهی می گذاشتم که می دونستم صد درصد اشتباهه…!
با صدا شدن اسمم توسط جرج از افکار درهمم فاصله گرفتم و نگاهمو به سمتش سوق دادم.
کلافه گفت:
_کجایی دلسا؟ خیلی وقته دارم صدات می کنم.
آروم لب زدم:
+ببخشید.یکم فکرم درگیره.
مطمئن گفت:
_نگران نباش.من حواسم بهت هست.
چیزی نگفتم که کیف چرم و زنونه ای کنارم قرار داد و گفت:
_پاسپورت و بلیط و تموم چیزایی که لازم داری داخل این کیفه.
کیفو برداشتم و پرسیدم:
+مطمئنی که دانیال شکی نمی کنه؟
_شاید شک کنه که بازگشت تو به ایران یه نقشه باشه اما مطمئنم بعده یه مدت این شکش بر طرف میشه.البته به توانایی
تو در نقش بازی کردن هم خیلی بستگی داره.
صادقانه گفتم:
+راستشو بخوای من یکم میترسم.
_اگه می خوای کار درست انجام بشه باید ترسو کنار بزاری و به خودت اعتماد داشته باشی.کوچک ترین لغزش میشه برگ برنده ی دانیال.
حق با جرج بود.نباید تسلیم می شدم و خودم رو می باختم.
اگه می خواستم دانیال رو به خاطر تموم کارا و نامردی هایی که در حق خودم و پاشا انجام داده مجازات کنم باید قوی می بودم.
با ایستادن ماشین مقابل فرودگاه نفس عمیقی کشیدم. نقشه از همین جا شروع میشه و من نباید خراب کاری کنم.
دست دراز کردم تا دره ماشینو باز کنم که صداش طنین انداخت:
_خیلی مراقب باش دلسا.
درو باز کردم و از ماشین پیاده شدم.
لحظه اخر به سمتش برگشتم و با اعتماد به نفس گفتم:
+مراقبم.پروانه رو پیدا می کنم و کاره دانیال رو هم برای همیشه تموم می کنم.
با تحسین سرشو تکون داد که درو ماشینو بستم و به سمت فرودگاه قدم برداشتم.
خب حاال باید کجا می رفتم؟
به سمت سالن اصلی فرودگاه قدم برداشتم و وقتی به سالن اصلی
رسیدم دره کیفم رو باز کردم و تنها بلیطی که داخلش بود رو در آوردم. نگاهی به بلیط انداختم. به ظاهر تا نیم ساعت دیگه به ایران پرواز داشتم.
بلیط رو دوباره داخل کیفم انداختم و روی یکی از صندلی ها نشستم.
هر آن منتظر بودم تا دانیال یا یکی از افرادش خودشون رو نشون بدن اما انگار خبری نبود!
نیم ساعتی منتظر نشستم تا زمان پروازم فرا رسید.
مثل اینکه قرار نیست خبری بشه.پس منم برمی گردم ایران.
تقصیر من نیست که محاسبات جرج اشتباه از آب در اومده.
از اولم می دونستم که دانیال سراغم نمیاد.
از روی صندلی بلند شدم و خواستم به سمت پله برقی برم که سنگینی نگاه کسیو روی خودم احساس کردم.
سرمو به طرفین چرخوندم که با چهره آشنایی مواجه شدم.
خودش بود. لعنتی خودش بود.
با اینکه می دونستم زندس اما بازم از دیدنش حیرت زده شدم.
ناباور چندین بار پلک زدم که با خونسردی به سمتم اومد و مقابلم ایستاد.
برعکس من که چقدر توی این مدت لاغر شده بودم اون ورزیده تر از قبلش شده بود.
نگاهی به سرتا پام انداخت و بعد پوزخندی زد و گفت:
_میبینم که دست و پات هنوز سره جاشه ملکه ی من!
با این حرفش تازه به خودم اومدم و با نفرت نگاهش کردم.
پوزخندش پر رنگ تر از قبل شد و با همون خونسردی ادامه داد:
_فکر نمی کردی خودم شخصا برای بدرقت بیام نه؟!
با حرص دندونامو روی هم فشردم و غریدم:
+اومدی اینجا تا با دستای خودم بکشمت.
تمسخر آمیز گفت:
_وای چه خشن!
عصبی به سمتش رفتم و روی پنجه های پام ایستادم تا قدم بهش برسه.
با حرص یقه ی پیراهنشو بین مشتام گرفتم و غریدم:
+به خدا می کشمت دانیال.می کشمت.تو کاری کردی که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنم.کاری کردی روزی هزار بار بمیرم و
زنده بشم.آخه تو چه قدر بی رحمی لعنتی.چه قدر ظالمی!
نگاه معنا داری بهم انداخت و خونسرد زمزمه کرد:
_پس خیلی بهت بد گذشت عسلم؟! من که حسابی سفارشت رو کرده بودم!
یقه ی پیراهنش رها کردم و محکم مشتمو به تخته سینش کوبیدم.
با خشم از لای دندونای به هم کلیک شدم گفتم:
+حالا که می دونم زنده ای محاله بیخیالت بشم.تا نفرستمت بالای طناب دار ولکن نیستم.
سرشو نزدیک گوشم آورد و آروم پچ زد:
_تو پات به ایران نمی رسه مافیا کوچولو.
با چشمای درشت شده نگاهش کردم که ادامه داد:
_من همیشه یه قدم ازت جلو ترم دلسا.اینو تا حالا چندبار بهت گفتم؟ تو الان درست توی چنگ منی!
به عقب هلش دادم و گفتم:
+جلوی این همه آدم نمی تونی کاری کنی دانیال
مطمئن یه تای ابروش رو بالا انداخت و لب زد
_واقعا؟
دهن باز کردم تا چیزی بگم که زنی توی بلندگو اعالم کرد:
-مسافران عزیز، متاسفانه مشکلی در باند به وجود اومده و پروازها با کمی تاخیر انجام میشه.
با تموم شدن جمله اون زن،همهمه بدی کل فرودگاه رو پر کرد.
کاره دانیال بود.
از قصد این نقشه رو کشیده بودش. وحشت زده نگاهمو به سمت دانیال سوق دادم که ناگهان با قرارگیری دستمالی روی بینیم، دیگه چیزی نفهمیدم و چشمام سیاهی رفت.
با حس گرمی دستی که داشت آروم گونم رو نوازش می کرد، چشمام رو باز کردم.
با دیدن دانیال که لبخند زنان بالای سرم ایستاده بود؛ برای یک لحظه خواستم مثل دیوونه ها جیغ بزنم اما خودم رو کنترل
کردم.
نگاه پر از نفرت و خشمم رو بهش دوختم که لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:
_خوب خوابیدی ملکه ی من؟
خواستم از جام بلند بشم و مشتی نثار صورتش کنم اما درحین ناباوری دیدم که دست ها و پاهام به تخت بستس!
عصبی غریدم
+چرا دست و پاهام رو بستی؟
کنارم روی تخت نشست و گفت:
_برای اینکه فکر فرار به سرت نزنه
با حرص بازدمم رو بیرون فرستادم و گفتم:
+اینبار دیگه از جونم چی می خوای دانیال؟ اینبار دیگه برام چه نقشه ای کشیدی؟ آخه لعنتی من مگه چه بدی در حقت کردم
که اینقدر عذابم میدی؟
خونسرد لب زد:
_جواب سوال آخرت رو خوب می دونی
مثل دیوونه ها داد زدم
+نه! نمی دونم…تو بهم بگو
با اخم گفت:
_تو داری تاوان بدی پاشا رو پس میدی.
با انزجار چشمامو بستم که ادامه داد
_اما نگران نباش خانومم.از حالا به بعد دیگه نمیزارم بهت سخت بگذره. البته اگه به حرفام گوش بدی.
چشمامو باز کردم که خم شد و پیشونیم رو بوسید و از روی تخت بلند شد.
به سمت دره اتاق قدم برداشت که با حرفی که زدم میخ کوب سره جاش ایستاد
+کاش همون شب مرده بودی دانیال.
به طرفم برگشت و چشمکی زد و گفت:
_دلت میاد برای بابای آینده بچت آرزوی مرگ کنی؟
متعجب چشمامو درشت کردم که گفت:
_خوب استراحت کن دلسا چون خیلی باهات کار دارم.
…..
هرچی تلاش کردم تا پنجره داخل اتاق رو باز کنم،نتونستم.
دانیال فکره همه چیز رو کرده بود.
امکان نداشت من رو داخل اتاقی بیاره که کوچک ترین راه فراری داشته باشه.
عصبی از پنجره فاصله گرفتم و روی تخت نشستم. فقط خدا می دونه اینبار این هیولا برام چه نقشه ای کشیده.
کلافه نفس عمیقی کشیدم و خواستم به سمت در برم که با صدای قدم هایی که از بیرون اتاق میومد؛ تند سره جام نشستم.
به ثانیه نکشید که در باز شد و قامت دانیال بین چهارچوب در نمایان شد.
با دیدن من لبخندی زد و قدمی داخل اتاق گذاشت و گفت:
_امروز حالت چه طوره ملکه ی من؟
فقط با اخم نگاهش کردم که به سمتم اومد و ادامه داد:
_چه اخمو! بهتره اون مافیا جونتو بیارم پیشت تا این اخمات از هم باز بشه.
عصبی از روی تخت بلند شدم و انگشتمو به حالت تهدید تکون دادم و گفتم:
+دانیال به خدا اگر بلایی سره پاشا بیاری مــ…
جملم با زهرخندش قطع شد.
_تو چی؟ لابد منو می کشی! ببین دلسا من اگه اراده کنم می تونم به راحتی کشتن یه پشه اون مرتیکه رو بفرستم اون دنیا.
لعنتی.
من مثالا اومدم اینجا تا پروانه نجات بدم اما خودم توی چنگال دانیال گیر افتادم.
دستی میون موهام کشیدم و پرسیدم
+از من چی می خوای؟
به طرفم اومد و همون چند سانتی متر فاصله ای هم که وجود داشت از بین برد
نزدیک صورتم پچ زد
_همون خواسته ا ی قبال ازت داشتم
مات برده نگاهش کردم که ادامه داد
_بچه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ساعت قبل

از زن مردم بچه میخواد😂 ممنون از پارت زود هنگامت🙏😍

امیر
امیر
3 ساعت قبل

عالی بود فکرکنم دلسابخاطر جان پاشا بادانیال ازدواج میکنه وازش بچه دار هم میشه

Batool
Batool
2 ساعت قبل

میگم این دانیال حالش خوبه احیانن سرش به سنگی چیزی نخورده باشه 😅😅

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x