نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 48

4.2
(43)

لب های داغشو به لاله ی گوشم چسبوند و گاز ریزی گرفت که تند به عقب هلش دادم و گفتم:
+حالم ازت بهم می خوره دانیال.این روش جدیدت برای انتقام گرفتنه؟
چهره مظلومی به خودش گرفت و گفت:
_نه عزیزم.من فقط ازت یه بچه میخوام، بچه ای که پدرش من باشم و مادرش تو.این کجاش آخه شبیه انتقامه!
پوزخندی زدم و دهن باز کردم تا چیزی بگم اما این اجازه رو بهم نداد.
با لحن جدی گفت:
_بهت قول میدم حواسم خیلی به تو و بچمون باشه و اجازه نمیدم کسی صدمه ای بهتون بزنه، از جمله اون جناب گراوند.
اونقدر متعجب و عصبی بودم که نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بودم و گیج نگاهش میکردم. رسما انگار دیوونه شده بود. آخه بچه از کجا اومد این وسط.
+من با حرفای قشنگ قشنگ تو خر نمیشم دانیال.اینقدر ازت بدی و بی رحمی دیدم که خر نشم. این همه دختر، اگه دلت بچه
می خواد می تونی با یکی از اونا روهم به ریزی.
یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_مشکل جنسی منو فراموش کردی؟تنها کسی که می تونه منو به ار**سم برسونه تویی نه یه مشت ج*ده کثیف.
دست به سینه ایستادم و با آرامش خاطر گفتم
+من دیگه اشتباهی انجام نمیدم و تو هم نمی تونی منو مجبور کنی دانیال چون اهرم فشاری نداری. دفعه قبلم اگه زیر بار اون خفت رفتم و هنوز جای سوختگیش روی دستمه فقط به خاطر پاشا بود.
در جواب حرفام لبخند مطمئنی زد. از اون لبخنداش بود که نشون میداد یه نقشه ای داره.
_مطمئنی که هیچ اهرم فشاری ندارم؟!
داره بازیت میده دلسا. حرفاش رو باور نکن.
دانیال دستش به پاشا نمی رسه.اون فقط این حرفو زد تا تورو وادار کنه خواستش رو انجام بدی.
مطمئن سرمو تکون دادم که محکم مچ دستم رو گرفت و از اتاق بیرون رفت. بدون هیچ اختیاری دنبالش کشیده میشدم.
خودش رو به یکی از اتاقای طبقه پایین رسوند و پشت در ایستاد.
همین که دره اتاق رو باز کرد چشمم به جسم نیمه جون آروان افتاد که دست و پاش به تخت بسته شده بود.
گیج و منگ به آروان زل زده بودم که سرشو کنار گوشم اورد و پچ زد:
_هنوزم حرف خودتو میزنی؟
ناخوداگاه به سمت آروان قدم برداشتم که بازوم رو گرفت و تند دره اتاق رو بست.
به سمت خودش برم گردوند که دستمو بالا اوردم و خواستم مشتی حواله صورتش کنم اما دستمو توی هوا گرفت.
بلند داد زدم:
+خیلی پست فطرتی دانیال. آشغالی. چرا
قاطی این ماجرا کردیش؟ چرا؟مگه من برای انتقام گرفتن کافی نیستم؟آخه لعنتی،آخه عوضی تو مگه قلب نداری.تو مگه انسانیت نداری؟ من که هستم، من که جلوت وایستادم و تو راحت عذابم میدی.چرا دیگه پای اونو وسط می کشی؟!
برعکس من که داشتم مثل اسپند روی آتیش جلز و ولز می کردم؛ اون خیلی ریلکس و خونسرد گفت:
_من هنوز بلایی سرش نیوردم که اینطور
داری کولی بازی در میاری. خواسته منو که انجام بدی می فرستمش ایران پیش بابا جونت!
با نفرت گفتم:
+حالم ازت بهم می خوره.
لبخند محوی زد و لپم رو کشید و گفت:
_عزیزم اینقدر تلخ نباش دیگه. به این فکر کن که پس فردا قراره مادر بشی ملکه ی من.
زهرخندی زدم و زمزمه کردم:
+من تسلیم خواسته تو نمیشم دانیال.
_باشه اشکالی نداره هر طور مایلی.
با حرص دستامو مشت کردم. چه قدر بی رحم تر از قبل شده بود.
انگار همون یه ذره انسانیتی که توی وجودش قرار داشت توی این مدت از بین رفته بود. با درد چشمامو روی هم بستم.
…….
با حرص رژ لب قرمزی رو که داخل کیف لوازم آرایش بود برداشتم و گوشه اتاق پرت کردم.
انقدر از دست پاشا حرصی بودم که حد نداشت. معلوم نبود کجاست و چیکار می‌کنه که ما به این روز افتادیم.
کلافه روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. حالا با ید چیکار می کردم!
حتی اگه تسلیم خواستش میشدم بازم دانیال آروان رو به ایران برنمی گردوند.
اون قصدش انتقام بود. انتقام از همه ی خانواده ی پاشا.
اینقدر در افکار آشفته و درهمم غرق بودم که اصلا متوجه حضور کسی داخل اتاق نشدم،فقط با صدا شدن اسمم وحشت زده از
جام بلند شدم و به اطرافم نگاهی انداختم.
دیدم همون خدمتکاری که برام لباس خواب و لوازم آرایش اورده بود،در چند قدمی من ایستاده.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
+چی می خوای؟
بدون هیچ حرفی کاغذی به سمتم گرفت.
با اکراه کاغذو از دستش گرفتم و بازش کردم.
یه علامت بود. علامت جغد سیاه!
پس این دختره خدمتکار و جاسوس جرج بودش.
دختر از حالت صورتم فهمید که شناختمش پس تند رفت سره اصل مطلب
_آقا می خوان بدونن پروانه رو پیدا کردی یا نه؟!
+گوربابای جرج و پروانه. من خیلی زرنگ باشم بتونم آروان رو نجات بدم.
ترسیده به بیرون از اتاق نگاهی انداخت و گفت:
_هیس…آروم! ممکنه کسی مکالمه مارو بشنوه.من اینجام تا به شما کمک کنم.
با حالی آشفته روی تخت نشستم و گفتم:
+نمی دونم باید چیکار کنم. فعلا فقط آمار نگهبان هایی که از این عمارت محافظت می کنن رو برام بیار.
_باشه.
و بعد به سمت دره اتاق رفت و خواست از اتاق خارج بشه که با حرفی که زدم میخ کوب سره جاش ایستاد.
_صبر کن.
به طرفم برگشت و سوالی نگاهم کرد.
اگه دانیال رو می کشتم می تونستم هم آروان رو نجات بدم و هم خودم رو.
نفس عمیقی کشیدم و آروم لب زدم
+برام یه اسلحه بیار.
متعجب به سمتم برگشت و پرسید:
_اسلحه؟ برای چی می خوای؟
+اینا دیگه ربطی به تو نداره.فقط کاریو که ازت خواستم انجام بده.
فکرم رو خوند و تند گفت:
_می خوای دانیالو بکشی؟
در جوابش سری تکون دادم و گفتم:
+آره. می خوام زمینو از وجود همچین هیولایی پاک کنم.
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
_دیوونه شدی؟ فکر کردی اگه دانیال رو بکشی دستت به پروانه می رسه!؟
عصبی چنگی میون موهام زدم و به طرفش رفتم. مقابلش ایستادم و عصبی گفتم:
+پروانه برام مهم نیست. من الان به تنها چیزی که اهمیت میدم خانوادمه.
_من مدت زیادیه که اینجا دارم نقش یه خدمتکارو بازی می کنم.همه ی سوراخای این عمارت رو گشتم اما اثری از پروانه نیست.
سردرگم نگاهش کردم.
انگار اصلا نمی فهمید من چی دارم میگم و دردم چیه.
+حرفای منو شنیدی؟ دارم میگم من فقط به فکر نجات آروانم نه پروانه.
سرشو نزدیک گوشم اورد و آروم پچ زد:
_ آروانم اینجا نیست. همین دیروز بردنش.فکر کنم همون جایی که بقیه هستن.
خشکم زد!
بفرما دلسا خانم. دانیال یه قدم که چه عرض کنم صد قدم از تو جلوتره.
فکر کردی به آروان اینجا اسکان میده تا تو راحت فراریش بدی؟
کلافه و سردرگم به نقطه نامعلومی زل زدم که صداش طنین انداخت:
_سعی کن اعتماد دانیال روجلب کنی و بهش نزدیک بشی. این تنها راه نجات پروانه و خانوادته.
ناچارا سری تکون دادم و گرفته گفتم:
+حداقل برام قرص ضد بارداری بیار. این کارو که می تونی انجام بدی؟
……
خدایا آخه ۱۵ تا نگهبان؟
مگه این عمارت چه کوفتی داره که باید ۱۵ نفر نگهبانیش رو بدن.
لعنت به این شانس. نه تنها نمی تونم خارج بشم بلکه با این تعداد نگهبان و بادیگاردی
که توی باغ ول می چرخن حتی نمی تونم یه سرکی به اطراف بکشم.
با حرص ورقه قرص ضد بارداری که جاسوس جرج بهم داده بود، بین مشتم فشردم که همون لحظه دانیال سر رسید.
تند ورق قرصو توی پیراهنم پنهان کردم و با اخم به دره ورودی سالن زل زدم.
با دیدن من که روی کاناپه وسط سالن نشسته بودم لبخند ژکوندی زد و به سمتم اومد.
بالای سرم ایستاد و دستشو به سمت صورتم دراز کرد که تند صورتم رو عقب کشیدم و غضبناک نگاهش کردم.
پوزخندی به این حرکاتم زد و مقابلم روی صندلی چرمی نشست.
_چه عجب از اون سوراخ موش زدی بیرون
منظورش اون اتاقی بود که تا دیروز توش حبس شده بودم.
برزخی جواب دادم:
+ببخشید که اون تو زندانیم کرده بودی. حتی پنجره رو یه جوری مهر و موم کرده بودی که مبادا بال دربیارم و بپرم و برم.
با پاش چندین بار روی زمین ضرب زد و خیلی ناگهانی گفت:
_فکراتو کردی؟
خوب متوجه منظورش شدم اما خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:
+درمورد چی؟
_درمورد بچه و آروان.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_آره.اما تو توقع نداری که من بهت اعتماد کنم و دستی دستی خودم و آروان رو بدبخت کنم؟ چه تعهدی وجود داره که وقتی
به در خواستت عمل کردم بلایی سره آروان نیاری؟
مثل همیشه فکره همه چیز رو کرده بود برای همین تند جواب داد
_من آروان رو می فرستم ایران ور دل خانوادش و تو در عوضش عقد دائمم میشی و برام بچه میاری.
چند لحظه ای مات صورت خونسردش شدم و کم کم خنده ای روی لبم اومد.
صاف ایستادم و تقریبا داد زدم:
_زده به سرت. عقد دائم؟من عقد دائم تو بشم! عمرااااااااااااااااا.
مثل اینکه یادت رفته من و پاشا رسما زن و شوهریم و همین طوری الکی نمیشه من با تو ازدواج کنم. بعدشم گیریم که اینم شد، عشق و علاقه ای که بین من و پاشا هست رو می خوای چیکار کنی؟ یه صدم درصدشو من نمیتونه حتی به تو ابراز کنم. دانیال من عاشق پاشام میفهمی؟
از روی صندلی بلند شد و به سمتم اومد.
با لحن اغوا کننده ای گفت:
_می خوای آروان رو نجات بدی یا نه خانومم؟
زهر خندی زدم و گفتم:
+قبلا هم یه بار از این پیشنهاد های کثیفت بهم داده بودی.اون موقع پای انتقام خون
پدر و مادرم وسط بود و حالا هم آروان. چرا واقعا دست از سرم بر نمیداری دانیال،چرا اینقدر عذابم میدی آخه لعنتی؟ یه بار منو بکش راحتم کن.
انگشتشو روی لب هام قرار داد و گفت:
_هیس. دیگه این حرفو نزن.دیگه حرف مرگت رو پیش نکش.
با این حرفش اشک توی چشمام حلقه بست.
دردناک گفتم:
+از موقعی که با تو آشنا شدم دارم روزی هزار بار میمیرم.بعد تو میگی حرف از مرگ نزنم؟ دیگه چه بلایی مونده که سرم نیاورده باشی هاااان؟
با قرار گرفتن لب های داغ و ملتهبش روی لب هام به کل خفه خون گرفتم.
بی وقفه لب هام رو بوسید که دیگه رسما به نفس نفس افتادم و خودمو عقب کشیدم.
نگاه تب دارشو بهم دوخت و لب زد:
_عقد دائمم که بشی برای همیشه دست از سره پاشا و خانوادش برمیدارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

دلسا قراره چطوری از شر این آدم کثیف خلاص بشه

Batool
1 ماه قبل

بیچاره دلسا مثال از چاه به چاله افتادن از یه دردسر نجات پیدا کرد تو بزرگترش افتاد واقعا پاشا داره چه غلطی میکنه پس کجاست اصلا جور درنمیاد پاشا با اون همه ادعا اینجوری ساکت بمونه که دوست وزنش وبرادرشو دانیال بگیره واون کاری نکنه یه جای کار میلنگه احساس میکنم یه نقشه ی داره ولی خوب اینا حدس تا ببینیم چی میشه
مرسی الهه جون

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x