نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 53

4.3
(31)

واقعا دیگه برام خسته کننده شده بود اینکه روی تخت بمونم و تکون نخورم.
چاق شده بودم به خاطر بی تحرکی پاشا انگار اصلا اینا رو نمی دید وقتی می گفتم خیلی بی ریخت شدم عصبانی میشد میگفت:
_از این حرفها نزن تو ملکه ای و ملکه همیشه توی اوج میمونه.
میگفتم یه نگاه به من بنداز؛ ریخت منو نمیبینی؟
جوابش فقط بوسه بود و میگفت:
_من سلول به سلول وجود تو رو میپرستم دوسش دارم و هیچ برام فرقی نمی کنه که صدو بیست کیلو باشی یا پنجاه کیلو پس از این چرتو پرتا نگو.
از فکر کردن به حرفاشو کاراش ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشسته بود که خودم از دیدنش تعجب کردم دیگه داشتم به کارش لبخند میزدم و با فکر کردن بهش میخندیدم.
وقتی در اتاق باز شد طبق معمول پاشا وارد اتاق شد از فکر و خیال بیرون اومدم و چشم بهش دوختم.
_ سلام خانم خوشگل من خوبی؟
ببخش که یکی دوساعت تنهات گذاشتم یه کاری بود که باید خودم رسیدگی میکردم.
متحیر بهش نگاه کردم.
+فقط دو ساعت رفتی تو این دو ساعتم هیچ اتفاقی برام نیفتاده ببین؟
میتونی بری بیرونو چند ساعتم منو تنهابزاری تا نفس بکشم. نباید که بشینی کنار من نگهبانی بدی شبا که نمیخوابی روزام فقط کنار منی من نمیدونم الان چطوری سرپایی؟
کنارم روی تخت نشسته بود دستمو تو دستش گرفته بود با اون یکی دستش شکممو لمس کرد و گفت:
_ به خاطر تو و پسرمونه که سرپام احساس خستگی نمی کنم.
بهترین موقعیت بود تا در مورد کارش باهاش حرف بزنم برای همین بهش گفتم:
+باید در مورد یه چیزی با هم صحبت کنیم
سریع نگران شد
_اتفاقی افتاده؟ ناراحتی ؟
دستشو لمس کردم و گفتم
+یه چیزی اذیتم می‌کنه
_فقط تو آروم سرحال باش و بگو چی شده من کل دنیارو بهم میریزم برات.
زمزمه کردم:
+چیزی که منو اذیت میکنه و آزار میده کار توعه. من نمیتونم با کسی که کارش معامله ی کالای غیر قانونیه زندگی کنم. نمیتونم قبول کنم پدر بچه ام، پدر پسرم تو یه همچین کاری باشه.
میترسم پسرم وقتی که بزرگ شد مثل تو بشه و من باید بمیرم اون روز. این آزارم میده می خوام این کار رو بذاری کنار. من حتی میتونم اگر یه آدم معمولی باشیم کنارت توی خونه
صد متری زندگی کنم به جای این ویالی ۵۰۰۰ متری اما نمیتونم کنار آدمی نفس بکشم که توی این کاراس.
انگار که انتظار این حرف هامو داشت.
خیلی ریلکس شکمم رو با دستش نوازش کرد و گفت:
_از وقتی که توی زندگی من اومدی خیلی تغییرات توی وجودم به وجود اوردی.
خیلی وقت بود به این فکر می کردم که از این سازمان و این برنامه ها بکشم کنار.
اما نمیتونم به این آسونیا نیست وقتی کسی بخواد خودشو کنار بکشه میشه یه مهره سوخته که به دردشون نمیخوره اما از همه
چیزه کارو آدم هایی که تو این کار هستن و کارایی که می کنن با خبره و این یعنی خطر براشون.
می فهمیدم منظورش چیه منظورش این بود که ممکنه اگه وقتی پاپس بکشه بهش از پشت خنجر بزنند نگران شدم نگران حرفی که زدم و خواسته ای که ازش داشتم اما اون صورتشو بهم نزدیک تر کرد، کوتاه و عمیق منوبوسید گفت:
_اما من ترسی از چیزی ندارم تو میخوای من کنار بکشم قبول می کنم!
به خاطر رضایت تو هرکاری می کنم به قول تو نمیخوام پسرم هیچ وقت بفهمه من قبلا توچه کاری بودم و چه کرده بودم.
این حرفاش بی اندازه حالمو خوب کرده بود ترجیح میدادم کنار مردی زندگی کنم که تو این کارها دستی نداشته باشه حتی اگه گذشته اش وحشتناک باشه.
چشمام انگار خندیده بود که لبخند زد بغلم کرد و منو به خودش فشار داد و گفت:
_همیشه بخند وقتی تو حالت خوبه دنیا بخواد توروی من وایسته از پسشون بر میام چون تورو دارم.
اگر میخواستم منصفانه حرف بزنم پاشا بی اندازه عشق بهم میداد طوری که حتی خودم گاهی اوقات خسته می شدم از این همه عشق و محبت.
بدون هیچ چشم داشتی این کارو میکرد از من انتظار نداشت که بهش بگم دوسش دارم از من انتظار نداشت که کاری بکنم و علاقه ای بهش نشون بدم فقط و فقط خودش بود و عشق بی اندازه اش.
با صدای پاشا از فکر بیرون اومدم و دوباره بهش نگاه کردم:
_به چی فکر می کنی؟
ِِمِن مِن کردم و گفتم
+دیدم اما اگه بخوای این کارو بکنی اگه
اتفاقی برات بیفته چی؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
_بهت قول میدم من جونمو پای این بازی میذارم اما نمی ذارم تو پسرم کوچکترین صدمه ای ببینید. شما خط قرمزهای منین و هیچ کس نمیتونه از خط قرمز من رد بشه حتی اگه کل دنیا با هم دست به یکی کنن.
به کمک پاشا از روی تخت بلند شدم و چند قدمی تو اتاق راه رفتم به قدری یه جا نشسته بودم و تکون نخورده بودم که احساس میکردم مثل یک وزنه هزار کیلویی ام با تشر به پاشا گفتم
+توروخدا ببین چیکارم کردی کل دکترهایی که پیششون رفتیم گفتن باید راه بری تا زایمان راحت تری داشته باشی اما تو نذاشتی من قدم از قدم بردارم و الان شدم مثل یک بشکه
آروم خندید و گفت :
_بشکه باشی یا یه دختره خیلی لاغر برای من فرقی نمیکنه عزیز دلم تو برای من خوشگلی.
متحیر سرمو تکون دادم گفتم:
+من چی دارم میگم تو چی داری میگی! من میگم زایمان راحت. الان به نظرت من با این همه گوشت و چربی که دورو برم گرفته
میتونم راحت زایمان کنم؟
نگران کنارم ایستاد و گفت:
_این یعنی قرار را اذیت بشی؟
اشاره ای به خودم کردم گفتم
+خودت چی فکر می کنی ؟ فکر نکنم بتونم انجامش بدم خیلی میترسم.
وقتی حرف میزدم بیشتر از من میترسید دستمو گرفت و گفت:
_خوب یه کاری می کنیم، من میگم جراحیش کن بچه با جراحی به دنیا بیاد.اما نمیتونم نه طاقت ندارم با چاقو و شکم تو ببرن.
مات بهش نگاه میکردم کلافه تو اتاق راه میرفت
_گفت من باید چیکار کنم؟
بازوشوکشیدم و گفتم:
+چه خبرته حالا که اتفاقی نیفتاده اگه نشه دکتر خودش میدونه چیکار کنه لازم باشه جراحی هم می کنه.
با چشمای نگران بهم خیره شد
_ یعنی باید شکمتو ببرن؟ من نمیتونم تحمل کنم.
نمی دونستم به خاطر این همه حساسیتی که روی من داشت بخندم یا گریه کنم.
داشت از الان واسه چیزی غصه میخورد که هنوز اتفاق نیفتاده بود و شاید حتی هیچ وقت هم اتفاق نمی افتاد گفتم:
+یه نگاه به خودت بنداز میدونی چند سالته؟کسی نشناسدت فکر میکنه که یه بچه ۱۵ ساله ای. تو دنیا میلیون ها نفر جراحی می کنن این که چیزی نیست برای همه پیش میاد.
دستمو گرفت منو به سمت تخت کشید و روش نشوند
_ تو با همه فرق می کنی ، تو دلسا هستی؛ تو مال منی ،تو جون منی ،من میمیرم اگه بخوان تنتو رو زخمی کنن من میمیرم دلسا.
بهش گفتم:
_زایمان طبیعی این قدرا هم راحت نیست تو فکر می کنی که بچه طبیعی به دنیا بیاد من اصلا اذیت نمیشم؟
اگه جراحی بشه حداقل ایکه درد نمیفهمم اما برای به دنیا اوردن بچه باید چندین ساعت عذاب بکشم درد بکشم. میدونی درد زایمان چقدره؟
از این حرفا به قدری ناراحت شده بود که صورتش کاملا توهم رفته بود کلافه موهاشو چنگ زد
_ یعنی اشتباه کردم که بچه خواستم؟ من فقط دوست داشتم از تو بچه داشته باشم یه بچه ای که مادرش تو باشی و پدرش من.
نمیخواستم اذیتت کنم نمیخواستم تو درد بکشی .
عجب آدمی بود متحیر بهش خیره شدم. کی فکرشو میکرد پاشایی که این همه زیر دست داره و با یه حرفش همه بله قربان گوش هستن، که وقتی داد میزنه و عصبی میشه آدمای دورو برش به خودشون می لرزن اینطور راجع به من مهربون باشه ؟
خودم هم باورم نمیشد با خنده رو بهش گفتم:
+باورم نمیشه تو همون پاشایی هستی که همه ازت حساب میبرن، باورت میشه خودت؟
لبخندی زد
_من همون پاشام هنوزم خیلیا ازم حساب میبرن هنوزم یه لشکر آدم وقتی اسم من میاد خودشونو خیس میکنن اما نه برای تو. تو زندگی منی. کسی هستی که به خاطرش از همه چیزم میگذرم خودتو با بقیه مقایسه نکن باشه؟
شاید بهترین تصمیم برای من این بود که کمی منعطف تر باشم در مورد این آدم این همه عشق و علاقه ای که به من داشت هیچکس نمی تونست داشته باشه.
با صدای زنگ گوشیش از فکر و خیال جراحی من بیرون اومد.
نمیدونم پشت خط کی بود و چی بهش می گفت که کم کم صورتش داشت توی هم می رفت بالاخره از جاش بلند شد و
با صدای بلند گفت
_میکشمتون عوضیای زبون نفهم من چی بهتون گفته بودم؟ چه گوهی می خوردین که تونستن فرار کنن؟
میدونی اگه پاشون به جایی برسه چه اتفاقی برامون میفته ؟
تک به تک تکشون رو میخوام یک یکشونم جا نمیندازی میفهمی که چی میگم؟
اگر نه میام سراغ زن و بچه خودتون اونا رو به جای اون آدما برمیدارم.
ترسیده روی تخت دراز کشیدم همین الان داشتیم در مورد این که کارشو ول بکنه حرف می زدیم ولی اون الان داشت تحدید میکرد.
انگار این آدم قرار نبود عوض بشه وقتی تماسو قطع کرد و به سمت من چرخید با من روبرو شد که با نفرت بهش نگاه می کردم یه دستشو به سمتم دراز کرد که پس زدم و گفتم
+همین الان داشتی بهم قول میدادی از این کثافت کاریا بکشی بیرون اما چی شنیدم؟
تو میخوای اینطوری کار تو بزاری کنار منو بچه گیر اوردی پاشا؟
فکر می کنی منم از اون دخترای ساده ام که هیچی نمیفهمم؟
تو که خوب میشناسی منو قسم میخورم اگه پاتو از این گندکاریا نکشی کنار بالاخره‌ یه روزی با این بچه از اینجا میرم. میرم جایی که دستت بهمون نرسه تو منو خوب میشناسی.
کلافه به زور دستمو تو دستش گرفت
_ یه لحظه بهم فرصت بده دلسا من نمیتونم همین الان یهویی وقتی زنگ میزنه بهم میگن تمام قراردادها داره بهم میخورده به
خاطر فرار کردن اون آدما بگم عیبی نداره بزارین برن.
باید مثل همیشه باشم نمیتونم یه دفعه بکشم کنار میدونی چه بالایی سرمون میاد؟
من نمیخوام اتفاقی برای تو و بچمون بیفته فرصت بده که کم کم میکشم کنار.
هر چیزی که تو بخوای میشم. همونی که تو میخوای فقط حرف رفتنو نزن. هیچ وقت حرف رفتن نزن من همه این کارارو بخاطر تو می کنم وقتی تو میگی میخوای بری دلم میخواد زمین و زمان آتیش بزنم اگه بری از من یه دیوونه زنجیری میسازی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
27 روز قبل

نکنه پاشا از گروه بیاد بیرون بکشنش بچه رو هم نبینه
ممنون الهه بانو بابت پارت.قشنگ بود

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x