نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 56

4.1
(35)

با پشت دستم اشکامو پاک کردم و گفتم:
+امیر پاشا. می خوام اسمشو بزارم امیر پاشا
از شنیدن اسمی که گفتم خندش کش اومد دستشو بالا تر آورد و روی موهام کشید و گفت:
_ پس میخوای اسم منو روش بذاری؟ دوست داری همیشه که صداش می کنی یاد من بیوفتی ؟
پیشونیم رو روی پیشونیش گذاشتم و زمزمه کردم:
+اره می خوام هر بار که صداش می کنم یادت بیفتم . من میخوام دوتا پاشا توی زندگیم داشته باشم.
دیگه منتظر شدن بس بود با صدای بلندی داد زدم یکی بیاد کمک کجایین شماها؟ یکی بیاد کمک!
زیاد طول نکشید که هر دو نفر اون مردایی که همراهم بودن خودشونو بیرون رسوندن و با دیدن پاشا سریع از جاش تکونش دادن و بلندش کردن و داخل خونه بردن.
بهشون گفتم:
+دکتری چیزی پیدا کنین بیاد اینجا دیگه داره از دست میره از بس خون ازش رفته.
یکیشون سراسیمه از اتاق بیرون رفت و اون یکی کنار من توی اتاقم موند .
پاشا چنان دستم محکم گرفته بود که انگار قرار بود من ترکش کنم آروم کنار گوشش زمزمه کردم
+بذار پسر تو بیارم ببینی. خیلی خوشگله صورتش؛ چشماش همه چیزش به تو رفته.
به زحمت زمزمه کرد و گفت:
_من نمیخوام شبیه من باشه. می خوام شبیه تو باشه.
اشکامو با پشت دستم پاک کردم از کنارش بلند شدم پسرم رو بغل کردم و نزدیکش اوردم.
نگاهش که به صورت پسرکمون افتاد سایه اشک و میشد توی چشم هاش دید.
طوری به بچه نگاه می کرد و می گفت:
_این بچه ی منه؟ پسر منو تو؟
تند تند سرمو تکون دادم و گفتم:
تو حالت خوب میشه میریم یه جای دور من و تو پسرمون. مگه همین و نمیخواستی پاشا؟
با یه دستش دست منو گرفته بود و با انگشت دست پسرمونو لمس میکرد.
نگاهش رو به من داد و گفت:
_ منو فراموش نکن دلسا
راجبه من چیزی به پسرم نگو نمیخوام بفهمه من کی بودم و چیکار میکردم.
دستشو پس زدم چشمامو بستم و سعی کردم اروم بگیرم.
صورتش رو با دستام گرفتم و گفتم:
+از این حرفا نزن دیونه. خوب میشی. تو یه پدر خوبی همین طور که یه شوهر خوبی.
تو بی نظیری پاشا پسرمون افتخار می کنه بهت.
به سختی نفس می کشید چند بار سرفه کرد واز دهنش خون بیرون زد.
اروم زمزمه میکرد. گوشم و نزدیک دهنش بردم تا حرفاشو بشنوم.
_سعی کردم ول یه پدر خوبی نیستم شوهر خوبی هم نبودم. منو ببخش دلسا بخاطر همه چیز منو ببخش خواهش می کنم. هیچ وقت خودمو نمیبخشم به خاطر کارهایی که با تو کردم.
با گریه خون کنار لبش رو پاک کردم و گفتم
+اروم باش حرف نزن پاشا. تو همه چیزو جبران کردی. همه چیز عوض شده من دیگه اون آدم سابق نیستم. پاشا تو رو خدا از این حرف ها نزن ما پسرکوچیک داریم که
قراره با هم بزرگش کنیم. کنار هم، تو اینو بهم قول دادی.
سرفه امانش و بریده بود صورتش از درد توی هم رفت و گفت:
_فقط برای این اومدم اینجا آخرین بار ببینمت. من نمیتونم خالص بشم از این جهنمی که توش گیر افتادم. میدونم به خاطر کارهایی که کردم باید تقاص پس بدم حقم
نیست زندگی اینو باور دارم. اما بخاطر تو و پسرمون سعی کردم جبران کنم اما من یه تنه از پس این همه ادم بر نمی اومدم.
داشتم از شنیدن این حرفات جون میدادم نمیخواستم هیچ اتفاقی براش بیفته. دکمه های پیراهنش و تند تند باز کردم یه تیکه از لباسای پسرم و چنگ زدم و روی زخم گلوله فشاردادم اما انگار از یه جای دیگه هم خونریزی داشت.
وقتی کمی برش گردوندم و با دیدن زخم روی کمرش که جای یه تیر دیگه بود با گریه و التماس نالیدم
+من الان باید چیکار کنم؟
رو به اون پیر مرد گفت:
تو رو خدا یه کاری بکنید داره از دستم میره.
با دست یخ زده اش دستمو گرفت به سمت خودش کشید و گفت
_ آروم باش. چیزی نیست آروم بگیر. تو نباید اینطور بی تابی کنی. تو اینطور بی تابی کنی من چه غلطی بکنم؟؟
حتی با این حال عصبی میشد چقدر لجباز بود این آدم.
_ فکر نمیکردم وقتی بمیرم کسی برام گریه کنه اما خوشحالم که تورو دارم و دیگه تنها نیستم.
دستم روی صورتش گذاشتم و گفتم
+خواهش می کنم خواهش می کنم حرف نزن. چیزی نمی شه هیچی نمیشه .تو باید کنار من و پسرمون بمونی از این حرفا نزن.
دستمو کشیدم سعی کرد منو به سمت خودش ببره.
سریع سرمو نزدیک صورتش بردم و اون لبامو بوسید چشمام از این بوسه ی داغ بسته شد و شروع کردم به همراهی کردنش.
اما وسط راه دیگه نفس هاش توی صورتم نمی خورد دیگه هیچ تکونی نمیخورد.
پلکام و بهم فشار میدادم نمیخواستم بازشون کنم بوسیدمش و بوسیدمش.
صورتش را با دستم گرفته بودم و پیشونیم روی پیشونیش بود.
نفس نفس میزدم و قلبم داشت از جا کنده میشد. نگاهمو به صورتش دادمو وقتی چشماشو بسته دیدم ترسیده دستمو نزدیک بینیش بردم و وقتی نفساشو حس نکردم با صدای بلندی فریاد زدم تورو خدا تورو خدا به دادم برسید. پاشا نفس نمیکشه. پاشای من نفس نمیکشه.
سراسیمه خودشون رو کنارم رسوندن. نگاهم به اطراف بود هیچ خبری از دکتر یا کسی که بخواد کمک کنه نبود.
روبه عادل کردم و گفتم برادرت کجاست کجا موند؟
عادل که سرشو روی سینه ی پاشا گذاشته بود گفت:
_نترس خانم نترسین قلبمش هنوز میزنه.
نفسم رو بیرون دادم و احساس کردم جون به تنم برگشت.
گفتم نمیتونم اینجا منتظر بمونیم پاشید ببریمش بیمارستان.
بلند شدم و عادل گوشه ی لباسمو کشید و گفت:
_خانم اگه بریم بیمارستان گیر میوفته بریم اونجا میگیرنش.
به جهنمی گفتم و از جام بلند شدم
+مهم نیست مهم اینه که حالش خوب بشه فقط بلندش کنین تا بریم دیگه نمیتونم اینجا صبر کنم تا کی باید بشینمو منتظر بمونم و اینطور جون دادنشو ببینم؟
از روی زمین بلندش کردیم و روی صندلی عقب خوابوندیمش و من کنارش نشستم و سرش روی پام گذاشتم رنگش مثل گچ
دیوار شده بود و چشماش بسته بود.
اشکام بند نمیومد اگه اتفاقی براش می افتاد من میخواستم چیکار کنم؟
انقدر ترسیده بودم که حتی پسرمو یادم رفته بود ماشینو که روشن کردیم تا خواستیم حرکت کنیم پیرمرد بیچاره با صدای بلندی صدامون زد و گفت
_ بچه یادتون رفته.
در وباز کردم و بچه رو ازش گرفتم و بغلش کردم. سر پاشا روی پام بود و پسرم توی بغلم. پاشا نمیتونست منو تنها بزاره حتی شده فقط و فقط به خاطر این بچه ای که به خاطر اون به دنیا اورده بودم.
گریه هام تمومی نداشت.
بچه ام هم داشت گریه میکرد و آرام و قرار نداشت.
پاشا حتی پلکاش تکون نمیخورد هیچ عکس العملی نشون نمیداد هر چند ثانیه دستمو روی قلبش میذاشتم تا شاید حرکت تپش قلبشو احساس کنم اما هیچی حس نمیکردم.
وقتی بالاخره جلوی بیمارستان ماشینو نگه داشتیم عادل سراسیمه به سمت اورژانس رفت و با یه برانکارد و چند تا پرستار برگشت
پاشا را روی برانکارد گذاشتن و داخل بردن من کنارشون با قدم های بلند میرفتم. وقتی دکترا دورش جمع شدن و شروع کردم به معاینه کردنش از کنارشون جم نمی خوردم تمام حواسم بهش بود نمی خواستم تنهاش بذارم اون تنها نبود اون منو داشت که باید
کنارش میموندم.
یکی از دکترا گفت:
_شما چه نسبتی باهاش دارین؟
با گریه جواب دادم
+من خانمشم. حالش خوب میشه مگه نه دکتر؟
_ حالش خیلی وخیمه خونریزی داخلی کرده باید جراحی بشه.
باید هرچه زودتر ببریمش برای جراحی.
اینو گفت و برانکاردو به سمت اتاق عمل بردند پشت سرشون با قدم های بلند راه میرفتم تا دست پاشا رو از بین پرستارا بگیرم اما اونقدر با عجله داشتن می بردنش که نمیتونستم. بالاخره‌ بدون اینکه بتونم دستشو بگیرم از من جداش کردن و توی اتاق عمل بردنش.
به در تکیه دادم و پسرم بیشتر بغل کردم و محکم تر به خودم فشار دادم و شروع کردم به دعا کردن.
دعا کردم تا پاشا سالم و سلامت از این اتاق بیاد بیرون. که بتونه زندگی که آرزو داشت کنار پسرش و من تجربه کنه.
پاشا از خیلی چیزا گذشته بود،از جونش گذشته بود تا جبران کنه و خدا شاهد همه این چیزا بود و میدونستم اینقدر مهربون هست که داغ جدیدی روی دل من نذاره. پسر معصوم و بیگناه منو بی پدر نکنه.
عادل همون بادیگاردی که پاشا برام استخدام کرده بود خیلی اصرار کرد تا کمی بشینم اما مگه میتونستم وقتی پاشا توی اتاق عمل زیر تیغ جراحی بود آروم و قرار داشته باشم ؟
یک ساعت شد 2 ساعت 2 ساعت 3 ساعت…
ساعت ها پشت سر هم می گذشتن و من هر ساعتی که میگذشت انگار چندین سال از عمرم کم میشد بالاخره 5 ساعت که تموم شد در اتاق عمل باز شد و دکتر بیرون اومد.
به سمتش دویدم و با گریه پرسیدم:
+حالش خوبه میشه؟ بگین که خوب میشه مگه نه!
با حالت ناراحتی گفت:
_ عملش تمام شد اما بیهوشه دعا کنید به هوش بیاد اگه تا 24 ساعت به هوش نیاد میره تو حالت کما.
با شنیدن این خبر جون از پاهام رفت و دیگه نتونست وزنمو تحمل کنه. کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم. دکتر کنار من
نشست و با پشت دستش به صورتم زد و گفت:
_ حالتون خوبه خانوم؟
عادل پیش دکتر اومد و گفت:
_ خانم خودشون چند روزه زایمان کردن به خاطر همین خیلی ضعیف شدن.
دکتر با صدای بلند پرستار را صدا کرد.
ازشون خواست تا منو به یکی از اتاقا ببرند و بهم سرُم وصل کنن. اما من نمی خواستم از پاشا جدا بشم تقلا کردم و گفتم:
+نه تورو خدا نمی خوام برم باید اینجا بمونم پاشا که میاد بیرون باید منو اینجا ببینه.
دکتر بهم گفت:
_ دخترم وقتی از اتاق عمل میاد بیرون مستقیم میره icu و نمیبینه تو اینجا هستی یا نه. بهتره که حرف گوش کنی. به خاطر بچه ات باید جون داشته باشی که سرپا بمونی.
هرکاری کردم نتونستن از پس من بر بیان با سرم توی دستم دوباره راه افتادم و این بار سمت آی سی یو رفتم یکی از پرستارا
نزدیکم اومد و با نگرانی گفت:
_خانم شما حالت خوب نیست اینجا بودنت هیچ تأثیری روی حال بیمار نداره بهتره استراحت کنی!
با اخم نگاهش کردم و گفتم پاشا هیچ کسیو جز من نداره باید الان اینجا باشم.
بیچاره عادل و برادرش که تازه رسیده بود دنبالم راه افتاده بودن. پسرم توی بغلش بود هیچ حرفی نمی زد اما کاملا می تونستم بفهمم که اونم بدجوری نگران پاشاس.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
17 روز قبل

کجایی الهه خانم فکر میکردم قرار نیست دیگه داستانو ادامه بدی از بس دیر پارت اومد

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  الهه داستان
17 روز قبل

سلام عزیزم انشالله که اتفاقای زندگیت همه خیر باشن

لیلا ✍️
17 روز قبل

مثل همیشه زیبا و احساسات رو خوب به تصویر می‌کشی
توصیفات رو بیشتر کنی بهتره
واقعاً منم یه لحظه حس کردم پاشا مرده😥 وقت کردی سری به رمانم بزن

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x