رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 6

4.6
(37)

+بریم منم کارم تموم شده.
تا زدیم بیرون هر دوتامون هم زمان گفتیم آخیش.
_دختره چی تو خودش دیده.
+خوبی واقعا به بعضی آدما نمیاد.
_باید برم خونه دوش بگیرم.
خندیدم. سوار ماشین من شدیم و رفتیم سمت خونشون.
_بیا داخل یه چیزی بخور بعد برو
+نه ممنون برم خونه دیگه
_مامان و بابام از دستم عصبی میشن اگه بفهمن اومدی تا اینجا و من نگفتم بیای داخل.
+اووف باشه تو برو داخل تا منم بیام. فقط نیم ساعتاااا
_باشه باشه
ماشینو پارک کردم و رفتم داخل.
+سلام لیلا خانم
-سلام دختره عزیزم حالت چطوره؟ بیا بشین.
+خیلی ممنون. آقا شهریار نیستن
-هست، طبقه بالا تو اتاق کارشه.
+آها پس بعدا برم پیششون مزاحم نشم
-حالا فعلا بیا بشین یه قهوه باهم بخوریم.
+چشم حتما.
نشستیم باهم مشغول خوردن قهوه و کیک شدیم.
+لیلا خانم این کالکشن جدیدتون واقعا عالیه. حیف که دارم میرم دبی وگرنه می خواستم چند مدلشو سفارش بدم.
_مشکلی نداره دخترم تو بگو کدومشونو پسندیدی من برات میدوزم می‌فرستم. اندازه هاتم که دارم.
+آی واقعا؟ به خدا خیلی خوشحال شدم.
داشتم طرح لباسایی که انتخاب کرده بودمو به لیلا خانم نشون میدادم که در باز شد و پاشا اومد داخل.
لیلا خانم پاشد که بره سمتش یهو مارال پاشا رو کنار زد و اومد داخل.
_سلااااام لیلا جون. من بالاخره اومدم خونتون.
لیلا خانم عصبی به پاشا نگاه کرد.
-سلام خوش اومدین.
بعدشم اومد کناره من نشست. مارال تا منو دید گفت:_ ای بابا تو هم که هرجا میریم هستی.
+ببخشید عزیزم باید از شما اجازه بگیرم؟
پاشا دست مارال رو گرفت و به لیلا خانم گفت زیاد مزاحم نمیشیم، مارال یکی از وسایلشو پیش من جا گذاشته اومدم بیارم براش خودشم اومد داخل. الان میریم بالا بر میداریم بعدشم میریم.
_وا پاشا این همه راه اومدم انقدر زود بریم؟
لیلا خانم اصلا برنگشت نگاهشون کنه.
آروانم رفته بود دوش بگیره.
-کاش این دختره ی نکبت از زندگی پسرم می‌رفت بیرون. ببین چقدر افسرده شده.
+چی بگم لیلا خانم.
یکم بعد پاشا و مارال رفتن بیرون.
-نمیدونم چرا پاشا آدرس خونه رو بهش یاد داده، خدا بخیر کنه.
پسره منم سرش خورده به سنگ دلسا، هرچقدر بهش میگم بیا برات بریم خواستگاری، ازدواج کن تا دیگه این دختره هم دست از سرت برداره قبول نمی‌کنه.
+نگران نباش لیلا خانم، آقا پاشا حتما دلیلی داره.
-آخه چه دلیلی دخترم؟
آروان سریع از پله ها اومد پایین.
_کی مامان گلِ منو عصبی و ناراحت کرده.
و کلی بوسش کرد.
-ای بابا آروان برو کنار دیگه اعصاب ندارم.
با لبخند گفتم: مارال و آقا پاشا اومدن خونه و رفتن.
_چییییی؟ پاشا دیوونه شده؟
سری به نشانه ی نمیدونم تکون دادم و فنجون های قهوه و پیش دستی ها رو جمع کردم ببرم آشپزخونه.
+آروان چیزی میخوری بیارم برات؟
_آره بی زحمت برای منم قهوه بیار.
آقا شهریارم داشت از طبقه بالا میومد پایین. سریع چیزایی که دستم بودو گذاشتم و اومدم سمتش.
+سلام آقا شهریار خوب هستید؟
_به به سلام دلسا خانم. ممنون دخترم تو خوبی؟ کِی اومدی؟
+خیلی ممنون خوبم. نیم ساعت پیش اومدم.
_عه چرا به من نگفتین بیام پایین؟
+گفتم کار دارین دیگه مزاحمتون نشم.
_این چه حرفیه، حالا چرا وایسادیم بیا بشین.
+من می خواستم برای آروان قهوه بیارم، شما چیزی میل دارید بیارم براتون؟
_برای منم یه فنجون چای بیار دخترم.
+چشم
_چشمت روشن و پر فروغ.
رفتم سمت آشپزخونه و چای و قهوه درست کردم. یه دمنوش آرامبخش هم برای لیلا خانم درست کردم. بنده ی خدا خیلی عصبی و ناراحت شده بود.
با یه سینی رفتم سمتشون.
+لیلا خانم این دمنوشم برای شما درست کردم.
-دستت درد نکنه دلسا، واقعا بهش نیاز داشتم. سرم درد گرفت از دست کارای پاشا.
+نوش جان. اگه کاری با من ندارید من کم کم برم.
_کجا دخترم؟ بمون باهم شام بخوریم.
+خیلی ممنون لطف دارید. باید برم خونه کارامو انجام بدم هنوز برای پس فردا آماده نشدم، حتی چمدونمم نبستم.
_باشه عزیزم هرجور راحتی.
خداحافظی کردم و اومدم بیرون. در حیاطشونو که باز کردم هم زمان پاشا هم داشت با کلید بازش می‌کرد.
نگاهش کردم و گفتم ببخشید میشه برید کنار تا من رد بشم؟
_چقدر خوب خودتو جا کردی تو دل لیلا خانم و آقا شهریار. آفرین
خدایا این داشت چی می‌گفت
+حواست هست امشب داری چه حرفایی به من میزنی؟
_آره کاملا حواسم هست همه چیزم مثل روز روشنه.
+اگه ناراحتی از این موضوع میتونی اخراجم کنی
کشیدم کناره دیوار و نزدیکم شد.
_می خوام این کارو کنم اما خیلی برای شرکت به درد میخوری
+هدفت چیه از این کارا؟
_من هدفی ندارم، درواقع تو هدفت چیه؟ چی می خوای؟
+برو کنار دارم خفه میشم. تو زده به سرت. اون مارال روت تاثیر گذاشته. در و تخته جفتین باهم جفت.
برای تاکید این حرفم انگشتامو باهم قلاب کردم جلوش.
یکم نگاهم کرد و بعد نیش خندی زد و رفت کنار.
سریع رفتم سمت ماشینم و سوار شدم. دلیل کاراشو نمی‌فهمیدم. یکی نیست بگه خودتو با تصوراتم خراب نکن مرد.
حیف اون پاشایی که تو ذهنم ساخته بودم ازش. رسیدم خونه همش ذهنم درگیر حرفای پاشا بود. خودمو مشغول جمع کردن چمدون کردم تا یادم بره. فرداش تو شرکتم سعی کردم زیاد باهاش رو به رو نشم. شبم رفتم از لیلا خانم و آقا شهریار خداحافظی کردم برای رفتن و صبح ساعت ۴ پرواز داشتیم. به آروان گفتم خودم میام فرودگاه. به خاطر حرفای پاشا احساس بدی داشتم. تو فرودگاه فقط آروم بهش سلام کردم. شانس اوردم تو هواپیما کناره آروان بودم. تو کل مسیر پرواز خندیدیم و مسخره بازی در اوردیم. واقعا خوش گذشت بهمون. وقتی هواپیما نشست پاشا گفت فعلا میریم هتل استراحت میکنیم و از فردا من میتونم برم خونه ای که آماده کردن و کارامونو شروع میکنیم.
از هتل برامون ماشین فرستادن و خیلی راحت و سریع رفتیم هتل اسکای ویو.
خیلی ذوق زده بودم اما اصلا به روی خودم نیوردم که یه وقت نگن ندیدس.
اتاق من دقیقا کناره اتاق پاشا بود.
پاشا برای مارال اتاق جدا گرفته بود اما مارال می‌گفت من میام اتاق تو آخرشم پاشا چنان با اخم نگاهش کرد که ساکت شد و رفت اتاق خودش.
رفتم داخل اتاقم، از خونه ی خودمم بزرگتر بود. ویو خیلی قشنگی هم داشت. با خوشحالی پریدم رو تخت و یکم بعد از خستگی زیاد پرواز مخصوصا با اون همه مسخره بازی با آروان سریع خوابم برد.
با زنگ گوشیم بیدار شدم. آروان بود.
_های حبیبی. کام تو پایین برای صرف نهار.
با خنده گفتم: حبیبی همه هستن؟
_بچه های گروه هستن اما پاشا و مارال نه نیستن.
+خداروشکر پس سریع میام.
آماده شدم و سریع رفتم پایین سمت رستوران هتل. با بچه ها نشستیم و غذا سفارش دادیم.
کلی بهمون خوش گذشت و واقعا خداروشکر که پاشا و مارال نبودن زهر مارمون کنن.
بعد نهار برگشتیم اتاقمون و قرار شد با بچه ها موقع غروب بریم بیرون بگردیم.
پاشا و مارال گفتن خودمون برنامه داریم و نیومدن. تا نیمه شب داشتیم تو خیابونای دبی می‌گشتیم و میرقصیدیم و یکمم آبجو خوردیم.
شب خسته برگشتیم هتل‌.
داشتم می‌رفتم سمت آسانسور که دیدم پاشا داخل لابی نشسته و چشماش قرمزه. اهمیتی ندادم و رفتم اتاق خودم.
اما کل فکر و ذهنم پیش پاشا بود. آخرشم طاقت نیوردم و رفتم ببینم هنوزم اونجاست یا نه.
متاسفانه هنوز همونجا نشسته بود.
+اگه بازم اشتباه برداشت نمیکنی اومدم حالتو بپرسم.
_خوبم
+کاملا مشخصه، مخصوصا از چشمات.
_دلسا حوصله ندارم. اومدی حالمو پرسیدی ممنون، الانم میتونی بری.
رو به روش نشستم.
+معلومه دعوای بدی داشتین.
_از کجا میدونی دعوا کردیم؟
+نمیدونم حدس زدم.
یه سیگار روشن کرد.
+نمی‌دونستم اهل سیگاری.
_الان دونستی.
نگاه کردم به پاکت سیگارش، لعنتی مارلبرو پریمیوم می‌کشید. بلند شد.
_من میرم
+کجا؟
جوابمو نداد و رفت. یه آدم چقدر میتونه خودخواه و مغرور باشه؟
دروغ چرا خیلی نگرانش بودم. جوری که نفهمه افتادم دنبالش.
رسما داشت کل شهرو پیاده روی میکرد. ساعت نزدیک ۳ شد و دیگه پاهام از درد یاری نمی‌کرد. نشستم رو چمنای کناره مسیر. که یهو پاشا وایساد و بعدشم شروع کرد به شنا زدن.
انگار واقعا دیوونه بود. با تعجب نگاهش میکردم، چرا اصلا خسته نمیشد. بلند شد و برگشت.
هُل شدم، انقدر پاهام درد میکرد اصلا نمی‌تونستم از جام بلند بشم. سرم رو ناچارا انداختم پایین و خودمو مشغول چمنا کردم که نفهمه و تو دلم خدا خدا میکردم به خاطر تاریکی متوجه لباسم نشه.
اومد از کنارم رد بشه وایساد.
_خوشم میاد تخص و پر رویی، ۴ ساعته دارم راه میرم که تو خسته بشی برگردی اما انگار نه انگار. برای چی تعقیبم می‌کنی؟
ای بختت دختر، چطوری فهمید آخه؟
+خوابم نمیومد، بعدم که گذاشتی رفتی گفتم حالا که نمیتونم بخوابم حداقل این کارو انجام بدم.
_بچه ای؟
+باز می خوای تحقیر کنی؟
_نه، حالا راستشو بگو چرا افتادی دنبالم.
+دلیل نداره دروغ بگم، راستشو گفتم.
_اوکی
بعدشم گذاشت رفت. بعد به من میگه پر رو
+کجاااا؟
_هتل
+پس من چی؟
_خودت مسیرو بلدی برگرد.
+ای بابا مسخره، وایسا منم بیام
بازم ادامه داد به مسیرش
+لطفاااا
برگشت سمتم و گفت زود باش
+نمیتونم پام درد می‌کنه، حداقل کمک کن بلند بشم.
_انتظار نداری که بغلت کنم ببرم هتل
+چه فکری پیش خودت می‌کنی آخه تو.
دستشو گرفت جلوم. نگاهش کردم و دستشو گرفتم و بلند شدم. این دومین باری بود که دستشو می‌گرفتم و لمس میکردم. شاید داستان ما داستان دست ها بود.
+ممنون
_خواهش می‌کنم.
سریع شروع کرد به راه رفتن
+واااای میگم پام درد می‌کنه یکم یواش تر برو بهت برسم.
_مگه ورزش نمیکنی؟ چقدر سوسولی
+سوسول چشماته
چه ربطی داشت دختر؟ خودم خندم گرفته بود از حرفم.
تو کل مسیر سکوت کردیم. جرعت نداشتم ازش چیزی بپرسم. دم در اتاق بهم گفت فردا میتونی استراحت کنی و هرموقع خواستی بیای شرکت. تشکر کردم و رفتم داخل.
دوستش داشتم اما برام عجیب بود، اونی که تو ذهنم ساخته بودم ازش نبود. شاید چون هنوز نزدیک نشده بودم بهش. مگه می‌شد تو اون خانواده به اون صمیمی،پاشا تضاد باشه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  الهه داستان
2 روز قبل

موفق باشی گلم

خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

فکر کنم پاشا دلسا رو دوستش داره ولی چون فکر میکنه دلسا و آروان همو دوست دارن رو نمیکنه ممنون الهه جان

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x