رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 8

4.5
(40)

کلافه و با بغض بلند شدم برم سمت اتاقم که آرایشمو پاک کنم که نگهبان اومد در زد.
_سلام خانم آقا پاشا منتظرتون وایسادن.
با خنده گفتم: باشه ممنون الان میام.
سریع گوشیمو از روی میز برداشتم و رفتم تو حیاط.
+سلام. چرا انقدر دیر اومدی؟ فکر میکردم می خوای تلافی کنی.
_با نیومدن تلافی کنم؟ فکر نمی‌کنی این بی ادبی بزرگ در شأن من نیست؟
کلاه کاسکت رو گرفتم و گذاشتم رو سرم.
+چیزی ازت بعید نیست.
سریع نشستم.
+بریم
کل خیابونای دبی رو گشتیم و قشنگ ترین شب زندگیم رو رقم زد.
یه لوکیشن رو آروم داشتیم می‌رفتیم. که پاشا گفت:
_ترک نشین خوبی هستی، معلومه با آروان زیاد رفتی بیرون.
+ربطی به آروان نداره. از بچگی پدربزرگم یادم داده.
_یعنی الان اینو بدم بهت تنهایی بلدی بری؟
+خیلی وقته گذشته، یادم نیست. شاید چندبار بیوفتم.
داشتیم حرف میزدیم که یهو پاشا گاز داد و از پشت محکم بغلش کردم.
+چیکار می‌کنی دیوونه؟
از حرکت بدنش فهمیدم که می‌خنده.
جدا شدم ازش و یکم نگاهش کردم.با خودم گفتم حداقل الان که میتونی از بودنش لذت ببری. این‌بار خودم بغلش کردم از پشت.
_چیشد یهو؟
+هیچی سردمه و یکمم خسته شدم.
_پس می‌رسونمت خونه.
+باشه
خیلی از خونه ی من دور شدیم و کل مسیر پاشا آروم می‌رفت. انگار اونم نمی خواست این شب تموم بشه.
رسیدیم جلوی در خونه ی من. پیاده شدم و کلاه رو دادم بهش.
+پاشا ممنونم ازت، شب خیلی خوبی بود.
_منم ممنونم ازت که قبول کردی.
با لبخند نگاهش کردم. دلم می خواست بغلش کنم و بعد برم اما نمیشد. چیزی نگفتم و رفتم داخل.
تا رسیدم تو اتاقم شروع کردم بالا پایین پریدن و جیغ خفیفی کشیدم. همه ی این کارا رو میزاشتم پای اینکه زبان دوست داشتن پاشا این شکلیه.
آهنگ گذاشتم و آرایشمو پاک کردم لباسمو عوض کردم و مسواک زدم و افتادم رو تختم‌.
با لبخند فیلمی که گرفته بودمو نگاه کردم و آروم و راحت خوابیدم.
صبح روز بعد رفتم شرکت. سرم خیلی شلوغ بود، یه جورایی پاشا همه ی کارا رو داده بود به من. انگار من رئیس بودم نه اون. حجم کارا زیاد بود و خستم میکرد اما چون روز اول گفتم مشکلی ندارم باهاش الان نمیتونستم اعتراض کنم.
آروان اومد تو اتاقم و با خنده نشست رو مبل روبه‌روم.
+چیه؟
چشم و ابرو و سرشو تکون داد.
+نمیفهمم حرف بزن.
_ای بابا. میگم دیشب به سلامتی دیگه اِ اِ اِم؟
+به سلامتی اِ اِ اِم چیه؟
_دلسا خودتو زدی به اون راه؟
+نه به جون خودم.
با لحن آروم گفت:_ میگم دیشب همو بوسیدین؟
سرخ شدم و لبمو گاز گرفتم. تکیه دادم به صندلیم.
+آروان این چه حرفیه
بلند خندید
_این یعنی آره؟
+معلومه که نه.
_نهههه شما دوتا کاپل مورد علاقه منید.
+ربطی نداره. موقع نهار برات تعریف می‌کنم.
_منتظرتم.
نه اصلا نهار میگیرم میام اتاق خودت.
+باشه
آروان رفت و من دوباره مشغول برگه های جلوم شدم.
موقع نهار همه چیزو برای آروان تعریف کردم.
_وااای این از بوسه هم عاشقانه تر بود.ببین یادداشت می‌کنم که یه روز با دوست دختر خیالیم امتحانش کنم.
+مسخره.
_جدی میگم. بعدشم این سطح از عاشقانه رفتار کردن داداشم بعید بود. بگذریم، قرار دوم کجا میرین؟
+قرار دوم نداریم.
_ها ها خنده دار بود، یعنی می خوای بگی درمورد قرار دوم حرف نزدین؟ اصلا خودت چیزی نگفتی؟
با دست زدم به پیشونیم.
+آی راست میگی اصلا حواسم نبود.
_اشکالی نداره خودم حلش می‌کنم.
+می خوای چیکار کنی؟ سوپرایز بمونه.
بعدشم سریع پاشد از اتاقم رفت بیرون.
یک هفته ای گذشت، بچه های تیم برگشتن ایران. لیلا خانم لباسایی که سفارش داده بودم بهش با کلی لباس دیگه برام فرستاد. خیلی ذوق زده شدم و تو ویدیو کال کلی ازش تشکر کردم.
پاشا چند روزی غیبش زد و فقط گفت مربوط به شرکته و زود برمیگرده.
آروانم بهم گفته بود پاشا تنها رفته و مارال خونه مونده. از این بابت خیالم راحت بود.

تو آشپزخونه مشغول آماده کردن شام بودم. قرار بود پاشا و آروان برای شام بیان خونه ی من. این اولین باری بود که پاشا یه جورایی مهمون من بود برای همین سنگ تموم گذاشته بودم.
میز شامو قبل رسیدنشون آماده کردم.
+زن زندگیم من به خدا، اصلا ببین چه کردم.
رفتم بالا لباسمو عوض کردم و آماده شدم که بیان.
زنگ درو زدن. سریع رفتم درو باز کردم.
+سلام خیلی خوش اومدین.
_سلام. ممنون
اول پاشا اومد داخل بعدم آروان.
آروان یه دسته گل بزرگ داد بهم.
+مرسی خیلی قشنگه.
آروم دم گوشم گفت:_ پاشا خریده
نشستیم باهم مشغول حرف زدن شدیم که گوشیه آروان زنگ خورد. انگار تماس مهمی بود. سریع از جاش بلند شد بره.
+کجا آروان شام نخوردیم
-ممنون دلسا باید برم
+چیشده؟
-یکی از دوستای دانشگاهم مشکلی براش پیش اومده باید برم پیشش
_لازمه بیام؟
+نه داداش تو بمون، دلسا انقدر زحمت کشیده.
آروان که رفت معذب نشسته بودم.
+چیزه..‌ پس ما بریم شام بخوریم؟
_بریم
بلند شدیم که بریم سمت میز شام من پام گیر کرد به مبل و نزدیک بود بیوفتم که پاشا دستمو گرفت.
_چرا همیشه درحال افتادنی؟
+همیشه نیست فقط جلوی تو اتفاق میوفته.
با خنده گفت: یعنی فقط جلوی من دست و پا چلفتی میشی؟
+پاشا این چه حرفیه، ناراحت میشم. من خودمم دلیلشو نمی‌دونم.
دستمو ول کرد و دستشو به نشانه ی تسلیم برد بالا.
لبخندی زدم و گفتم بیا بریم شام سرد میشه.
رفتیم سمت میز شام.
با تعجب نگاه کرد.
+چیشده؟
_تنهایی آماده کردی یا کسی کمکت کرده؟
+تنهایی
_خیلی خوبه.
نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم. جو سنگین بود منم نمی‌دونستم باید چیکار کنم.
_دستت درد نکنه واقعا عالی شدن
+نوش جان.
_میتونی آشپز شرکت هم بشی؟
+با این همه کاری که بهم دادی؟
_خودت قبول کردی. مشکل من نیست.
خندیدم و مشغول غذا خوردن شدم.
+پاشا خیلی دوست دارم بیشتر درموردت بدونم.
_درمورد چیه من؟
+اینکه چطور آدمی هستی؟ چرا گاهی اوقات غیب میشی؟ بیشتر درمورد جزئیاتت.
تکیه داد به صندلی و عمیق تو سکوت نگاهم کرد.
_من همینم که می‌بینی، چیزی ندارم برای گفتن، غیب شدنمم مربوط به شغلم میشه. منظورت از جزئیات هم نمیدونم، مگه آدما جزئیات دارن؟ اصلا خودتو الان به سوالایی که از من پرسیدی جواب بده.
چنگال تو دستمو گذاشتم داخل بشقاب و منم تکیه دادم به صندلیم.
+زیاده ها
_مشکلی نیست گوش میدم
+هنوز کاملا نمی دونم قراره با زندگیم چی کار کنم.هیچ  وقت آدمی نبودم که برای زندگیش برنامه ریزی کنه. میذارم زندگی همینطوری بره جلو و هر اتفاقی که قراره بیفته, بیفته. اما اگه یه هدف کوچیک تو این مسیر برام پیش بیاد تمام تلاشمو میکنم که بهش برسم، یعنی به دستش بیارم.
درونگرا و برونگرا بودنم بستگی به آدم ها داره. گاهی اوقات انقدر حرف می زنم که بقیه از دستم خسته میشن و بعضی اوقات از بس حرف نمیزنم که باعث خستگیشون میشم.
عاشق سفرم. هرچیزی که توش ماجراجویی داشته باشه.
از تنهایی اصلا بدم نمیاد.توی تنهایی بهم خوش می گذره.ولی بودن کنار بعضی آدم ها رو هم دوست دارم.
هیچ وقت به هیچ آدمی وابسته نبودم. از وابسته بودن خوشم نمیاد.
برای کتاب خوندن میمیرم. کتاب ها رو به عنوان یه موجود زنده می شناسم.توی کتابام می نویسم و زیر جملات خط می کشم.
بیش از حد رویا پردازم و بیشتر از اینکه توی جهان واقعی باشم, توی دنیای خودمم.
اصرار دارم که باید همه ی مشکلاتم رو خودم به تنهایی حل کنم.خیلی سخت از آدم ها کمک می گیرم و این واقعا خوب نیست.
شرایطی رو تجربه کردم که باعث شده آدم قوی ای باشم.ولی دوست ندارم هیچ آدم دیگه ای اونو تجربه کنه. پس تا جایی که بتونم به آدم ها کمک میکنم.
دوست دارم زمانی که از این دنیا میرم حداقل یه نفر منو یادش باشه.دوست دارم یه بخشی از خودم رو توی این دنیا بذارم که آدما به خاطر اون منو یادشون بمونه. از فراموش شدن می ترسم.
آم… صادقم.شوخ طبعم و ادبیات خاص خودمو دارم. کمی بی دقتم. بعضی وقتا تمرکزم روی حاشیه ها بیشتر از متنه.
فیلم ها و سریال ها و داستان آدم ها تاثیر زیادی روم می‌ذاره. سعی میکنم در تمامی شرایط خودمو جای دیگران بذارم.دوست ندارم بازیچه دست آدم ها باشم یا دیگران برام تصمیم بگیرن. از دروغ گفتن یا کم گفتن خوشم نمیاد ولی احترام میذارم به اینکه انتخاب بعضی بنا به شرایط این باشه. اگر اشتباه کنم معذرت می خوام و سعی میکنم تا جای ممکن جبران کنم.
زیاد حرف زدم نه؟
جوابمو نداد و فقط نگاهم کرد.
+ببخشید اگه اذیتت کردم
_نه خوبه که گفتی. شخصیتتو دوست دارم.
می خواست یه چیزه دیگه بگه که گوشیش زنگ خورد. مارال بود. مکالمش که تموم شد گفت:_ببخشید دلسا من باید برم، مارال انگار حالش خوب نیست.
+خواهش می‌کنم. امیدوارم که مشکل جدی نباشه
تا دم در همراهیش کردم.
_ممنونم ازت بابت امشب. خیلی برام ارزشمند بود.
با لبخند نگاهش کردم.
_فعلا
+فعلا خدانگهدار.
اون رفت و من سریع رفتم داخل اتاقم و زدم زیر گریه. خیلی ناراحت شده بودم از اینکه به خاطر مارال انقدر سریع رفت.
۳ ساعت فقط گریه کردم و بعد خوابم برد.
صبح که از خواب بیدار شدم چشمام کاملا پف کرده بود.
+وای دختر حالا با این می خوای چیکار کنی؟
ناچارا آماده شدم و یه عینک آفتابی زدم و رفتم سمت شرکت.
هم زمان با من پاشا هم رسید. پیاده شدم و وانمود کردم ندیدمش. سریع رفتم سمت در ورودی که رسید بهم.
_سلام، چرا انقدر عجله داری
+اِ وا سلام آقا پاشا ندیدمتون. عجله ندارم داشتم میرفتم داخل.
دستشو گرفت جلو و گفت بفرما.
داشتم می‌رفتم سمت راه پله که گفت: دلسا کجا؟ آسانسور این طرفه.
+من میترسم، از راه پله میرم.
_آخ یادم رفته بود. صبر کن منم باهات میام
+نه برای چی؟ خودم میرم
حالا از اون اصرار از من انکار.
آخرشم راضی نشد و با من از راه پله ها اومد.
انقدر خسته شده بودم و نفس نفس میزدم که یه لحظه وایسادم و حواسم نبود عینکامو در اوردم. پاشا هم خسته شده بود و تا عینکمو در اوردم با تعجب نگاهم کرد.
_دلسا چشمات چرا اینجوری شده.
تازه فهمیدم چیکار کردم. سریع عینکامو زدم
+هیچی نشده، مگه چیه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل

مارل نمیذاره رابطه اینا به زودیا شکل بگیره

لیلا ✍️
لیلا
3 روز قبل

بچه‌ها کسی از نازنین خبری ندارع؟ چند وقتیه پیداش نیست!

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  لیلا
2 روز قبل

امیدوارم هر جا هست حالش خوب باشه

راحیل
راحیل
8 ساعت قبل

ممنون عزیزم عالی بود شخصیتت دلسا رو خیلی دوست دارم و خودم هم شخصیتم مثلش هست یه دنیا سپاس مهربونم

راحیل
راحیل
8 ساعت قبل

لیلا جون چقد خوشحال شدم حالا درست همو نمیبینیم اما همین که حالی از هم بپرسیم خودش خیلییه، امیدوارم حالت خوب باشه منم دلم برات تنگ شده بود و بازم ممنون از الهه جون مرسی از رمان زیبات فداتون

لیلا ✍️
لیلا
پاسخ به  راحیل
6 ساعت قبل

وایی مرسیییی
تو خودت چطوری؟

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x