رمان ارباب عمارت پارت ۱۲
خانوادم بودن!
مامان رز
بابا فرهاد
ابجی زهره
داداش زهیر
وای باورم نمیشه….بدو بدو رفتم بغل مامانم، تا تونستم توی بغلش زار زدم…بوش کردم…
چقدر دلم براش تنگ شده بود…
چقدر الان، توی این اوضام بهش نیاز داشتم….
نگاهم افتاد به بابا….
با نفرت نگام میکرد!
چرا؟! مگه من چیکارشون کرده بودم؟! من چه گناهی در حقش کرده بودم که اینطوری باهام رفتار میکرد؟!
به زهره نگاه کردم که گریه میکرد و لباش رو گاز میگرفت…
به زهیر نگاه کردم که اشک از چشماش میبارید…از بغل مامان اومدم بیرون و رفتم بغل زهره….
زهره مامان دوم من بود!
منو زهره ۷سال تفاوت سنی داشتیم… همه ی کار های من با زهره بود…
زهره مادره دوم منو زهیر بود….
چه خوبه یه خواهر داشته باشی که پشتت باشه، نگرانت باشه….
زهره_الهی قربونت برم ضحام…
از بغل زهره که اومدم بیرون…زهیر منو محکم بغل کرد…
منو زهیر ۵سال تفاوت سنی داشتیم….
مردی شده بود واسه خودش…
همبازی بچه گیام….
پایه شیطنت هام….
پشت و پناهم….
چه خوب بود که من توی این دنیای بی رحم زهره و زهیر رو داشتم!
نشستیم روی مبل…
رز_الهی قربونت برم دختره نازم…نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود! الهی بمیرم برای این بخت بدتت…خدابیامرزه شوهرتو…
لبخند کمرنگی زدم…
کاش الانم احتشام بود…
من به ارزویی که داشتم رسیدمو خانوادمو دیدم…
ولی خدا احتشامم رو گرفت!
انگار خدا میخواست بگه احتشامت رو میگیرم…خانوادت رو پس میدم!
ضحا_چطوری پیدام کردین؟!
رز_خدا خیرش بده ارباب ارسلانو…
اون کمکمون کرد!
ضحا_ارسلان!!!
زهره_اره…
ارباب لبخند بهم زد…
فهمیدم برای چی رفت دنبال خانوادم…چون میخواست من مدیونش بشمو باهاش ازدواج کنم!
ارباب_راستش…الان که شما هستین…من میخواستم یه چیزی بگم!
فرهاد_بفرمایید ارباب
ارباب_میخواستم ضحا خانوم رو از شما خاستگاری کنم!
فرهاد_ولی… الان که…
ارباب_بله میدونم ضحا تازه شوهرشو از دست داده، من میگم الان صیغه باشیم…بعدن عقد کنیم و یه جشن مفصل و بزرگ بگیریم!
فرهاد_خب من که راضیم!
ضحا_یعنی چی؟ چی میگین بابا؟!!!
فرهاد_بالاخره که باید ازدواج کنی… چه کسی بهتر از ارباب ارسلان؟!
ضحا_من نمیخوام بعده مرگ شوهرم ازدواج کنم…
پس تمومش کنید!
فرهاد_دهنت رو ببند!
اون دفعه با بی عقلیت زندگی خودتو تباه کردی بخاطر کی؟ عرفان و با اون خاستگارت ازدواج نکردی…
ولی الان دیگه نمیزارم بی عقلی کنی!
تو باید ازدواج کنی…
تمام
هیچی نگفتم….
مگه چیزیم میتونستم بگم؟!
خسته شده بودم! بازم زوری… بازم ازدواج اجباری… خدایا بس نیست؟! خودت خسته نشدی!؟
من که دیگه خسته شدم…
خسته!
فرهاد_کی صیغه میکنید ارباب؟!
ارباب_همین الان!
مردی وارد شد برای صیغه خوندن…
منو ارباب کناره هم نشستیم…
مرد شروع کرد به خوندن…
اشکای صورتم میبارید…این همون مردی بود که برای عقد منو احتشام خطبه رو خونده بود!
بعداز خوندن صیغه مرد رفت…
بلند شدم، میخواستم برم سره قبر احتشامم…
ارباب_کجا میخوای بری؟!
ضحا_سره قبر احتشامم…
ارباب_الان نیازی نیست بری!
فردا باهم میریم عشقم
نگاهی به ارباب کردم، ه….
عشقم!
ضحا_من الان باید برم…
ارباب_لج نکن بامن!
الان باید بری توی اتاق و از شوهرت پذیرایی کنی دلبرم…
دستم رو کشید برد توی اتاق و درو قفل کرد!
ضحا_واسه چی درو قفل میکنی؟!
ارباب_نمیخوام کسی مزاحممون بشه خب!
ضحا_چیکار داری؟بگو دیگه کار دارم؟!
ارباب_میخوام حالمو خوب کنی…یکم عشق حال نکنم باهات؟! حیف نیست!؟
از حرص دستام رو مشت کرده بودم…پسره ی هوسباز کثافت!
ضحا_مژگان میدونه داری باهام اینطوری حرف میزنی دلبرم؟!
ارباب_مژگان رو چکارش داری؟! چه ربطی به مژگان داره اصلا! منو تو بهم محرمیم…مثلا زن و شوهریم!
ارباب اومد جلوتر…
ارباب_روی تخت دراز بکش
دید دراز کشیدم..خودش هلم داد افتادم روی تخت…
لباس و شلوارش رو در اورد و اومد روم…لبهاشو گذاشت روی لبم هام…. و م.م.ه هامو میمالید…
اینقدری خورد و گاز گرفت و زبون زد لبمو که طعم خون رو حس کردم….
از لباهام دست کشید و رفت سراغ گردنم و کبودشون کرد و لباسم رو در اورد و سوتینم رو باز کرد بعدش رفت سراغ س.ی.ن.ه هام و م.م.ه هامو گذاشت توی دهنش و گاز گرفت و خورد…
( ارباب )
چه لب های داشت…. گردنش هم کبود کردمو رفتم سراغ م.م.ه های درشت و بزرگش…
س.ی.ن.ه ی سفیدی داشت…تا تونستم خوردمو گاز گرفتم…
رفتم پایین تر و نافش رو لیس زدم….اروم اروم شلوارشم دراوردم…. چه رون های سفید و تپلی داشت! خوش به حال احتشام که تا تونست خودشو سیر کردو از این دنیا رفت….
از روی ش.و.ر.ت بهشتش رو میمالیدم…. که صدای ا.ه و ن.ا.ل.ش شروع شد….
ش.و.ر.ت.ش رو در اوردم…. وای…..
ارباب_چی قایم کرده بودی زیره دامنت….به به
شروع کردم به خوردن بهشتش…
تا اینکه آ.ب.ش اومد….. همشو خوردم…
ارباب_خوشت اومد ضحا جونم؟! دوست داری دوباره برات بخورم؟!
ولی ضحا فقط گریه میکرد و از صورتش اشک میبارید!
بفرمایید… اینم پارت ۱۲🥲👍
هه باباش بعد چند سال اومده ضرم میزنه کثافت.تو شلوارت و بکش بالا حاجی😒
دختره هرزه آه و ناله هاشو کرده بعد برای ارسلان گریه میکنه و بهش میگه هرزه😒😒😒
مسخره ترین رمانی که تاحالا خوندم
عزیزم واسه ارسلان گریه نمیکرد
من مجبورت نکردم بیای بخونی! خیلی سختته دیگه نخون:)
یه نویسنده باید به مخاطبش احترام بزاره نه اینکه بگه نخون.. باید سعی کنه نظرخواننده رو جلب کنه..
درسته سلیقه ها متفاوته ولی..
عزیزم نیازی نیست هی اسم مختلف عوض کنی
شما برو رمان خودتو بنویس کاری به رمان دیگران نداشته باش😏👍
هه ببین کی از نظر و احترام حرف میزنه!
دقیقا
فکر میکنه چون پروفایلش رو برمیداره و اسم عوض میکنه ما نمیفهمیم کیه😏😂
خوب نخونیدای بابا انگار نویسنده دعوتنامه فرستاده ،برا رمان دلارای کم ناسزا میبندید به نویسنده بس نیست اومدید اینم بقیه شوتلافی کنید، درست صحبت کردن راه دوری نمیره
خدا از دهنت بشنوه🙃👍
وای مثبت🔞 شود ایول 😂😝
یه سوال
چرا من انقدر از بابای ضحا بدم میاد؟
آخه کاری واسه دخترش نکرده دستور میده..
بخدا الاناست که سکته کنم.
😂😂😂😂
حق داری
حالا قراره بیشتر حرص بخورین! مونده هنوز
درضمن موفق باشی خوشم اومد👏
قربونت عزیزم🥹🌹