رمان ازدواج سنتی پارت دهم
پارت دهم
الان دو روزی می گذره از اون شب که من فقط شبا دستای پیچده شده دور کمرم و از اکتای احساس می کنم و در تمام ادامه روز نیست و توی روستاست.
ـــ خانوم بریم حیاط دارن علف های هرز باغچه ها رو می چینن.
برای راحیل سری تکون دادم روبه امینه لب زدم:برو برام یک روسری بیار
سریع چشمی گفت و رفت سمت پله ها
ــ خانوم امینه خیلی حسوده!
چشمام از راه رفته امینه گرفتم بهش چشم دوختم.
ــ چطور؟!
ــ چون شما همیشه با من حرف می زنید اون حسودی می کنه!
جوابی به راحیل ندادم و امتداد نگاهم به امینه و روسری دستش دوختم.
ــ بفرمایید خانوم.
روسری و از دستش گرفتم و سرم بستم همینطور که به سمت در می رفتم گفتم:امینه توم بیا.
از عمارت با راحیل و امینه اومدیم بیرون رفتیم سمت پدر راحیل اقا رجب.
ـــ خسته نباشید آقا رجب
پیرمرد دست از کار کشید و سریع بلند شد و گفت:ممنوم خانوم جان.
سری تکون دادم به گل های داخل باغچه خیره شدم و اونم دوباره برگشت سرکار.
ـــ راحیل و امینه کمک آقا رجب کنید.
اونام مشتاق شروع کردن کمک کردن، منم به قدم زدنم ادامه دادم.
راهی که به سمت عمارت کشیده می شد دو طرفش دو لاینه بود که هرکدوم باریکه از باغچه و درخت به خودشون اختصاص داده بودن.
ـــ ای سکینه
حواسم جمع زن تپلی که انگار از عمارت نبود چون نفس نفس میزد و معلوم بود از بیرون عمارت اومده جمع شد.
اونا تو لاین کنارم بودن کمی نزدیک شدم و بهشون نگاه کردم.
که زن روبه رویش که سکینه خطاب کرد دست از جارو کردن کشید.
ـــ چی شده کلثوم؟!
ـــ خبر داری چی شده؟!
ـــ چی شده؟!
ـــ دختر داداشت و نشون کردن برا پسر ارباب روستای کناری.
نفسم رو بیرون فرستادم و خواستم دوباره به راهم ادامه بدم که حرف سکینه باعث تعجبم شد.
ـــ خاک برسرمون شد، ارباب اکتای مارو بیچاره می کنه!
اخمام درهم می کشم عروس شدن دختر برادر اون چه ربطی به اکتای داره؟!
خواستم به سمتشون برم که امینه جلو سبز شد و تصویر تار اون دوتا زن پشت امینه قایم شد.
ـــ خانوم بیاین یک چیزی پیدا کردیم.
نگاه کنجکاوم هنوز سعی داشت که اون دوتا زن و پیدا کنه.
ـــ برو اون طرف امینه
طبق خواسته ام کنار رفت ولی اون دوتا زن نبودن، اخمام بیشتر توهم شد.
ـــ چیزی شده خانوم؟!
ــ تو سکینه می شناسی؟!
ــ بله خانوم
ـــ برو همین الان صداش بزن بیاد پیش من.
ــ چشم
با رفتن امینه نفس پر از حرصی کشیدم و رفتم سمت راحیل، راحیل همینطور که لاک پشت کوچیکی که توی دستش بود زودتر به استقبالم اومد.
ـــ خانوم ببین چقدر نازه.
اونقدر خواستنی بود که لبام به خنده باز شد.
ـــ کو بده ببینم.
روی دستام گذاشت و آروم نازش کردم
ـــ مال کیه؟!
ـــ اقا رجب از توی بوته ها پیدا کرده!
سری تکون دادم و همین طور که حواسم جمع لاک پشت دوست داشتنی بود گفتم:از الان مال منه، چندتا برگ بکن از درخت بیار عمارت.
خودمم به سمت عمارت رفتم، این برای پر کردن تنهایم بهترین گزینه بود.
وارد عمارت شدم لاک پشت و گذاشتم روی عسلی که امینه وارد عمارت شد.
ـــ خانوم کارگرا می گفتن رفته روستا.
ـــ نگفتن چرا رفته؟!
امینه شونه ای انداخت بالا و گفت:خانوم اینا خانواده ای از زیر کار در میرن، ولی نمی دونم اقا اکتای چرا اینارو هنوز نگه داشته!
لاک پشت روی عسلی ول کردم و گفتم:بیا اینجا.
امینه کنارم روی مبل نشست و با تعجب خیرهام شد.
ـــ یعنی چی اقا اکتای اینارو نگه داشته؟!
ـــ خانوم این و دادشش و خانواده داداشش همیشه سعی دارن با اقا اکتای بد رفتاری کنن ولی اقا اکتای هیچ مقابلهای با اونا نمی کنه!
عصبی دندونام روی هم فشردم و لب زدم: چراش و نمی دونی؟!
کمی بیشتر به سمتم خزید و دور و اطراف و نگاه کرد و با صدای آرومی گفت:خانوم راحیل و مادرش از اول اینجا بودن با آفت خانوم من و مادرم بعد اونا اومدیم، هربارم که من از اینا بد گفتم با راحیل دعوام شده افت
خانومم جیزی نگفته!
ـــ چرا با راحیل دعوات بشه؟!
به دماغش چینی داد و با حرص خاصی گفت:این راحیلی که میبینی عاشق دلخسته پسر داداش سکینه و رفیق و شفیق دختر داداش افریتهاشه…
ناخواسته دستام مشت و اعصبانیتم بیشتر برافروخته شد، هرچی تو این عمارت یک ربطی به اون خانواده داره و این بد عصبیم می کنه!
با ادامه حرفاش بیشتر بذر کینه از این خانواده ندیده و ناشناخته توی دلم کاشته شد.
ـــ تازه خانوم اون شبی که شما و اقا اکتای رفتین پشت عمارت بعد نیمه های شب اومدین، اقا اکتای من و بیدار کرد تا براتون مسکن بیارم وقتی که رفتم تو اشپزخونه صدای راحیل میومد که داشت امار خونه رو به اون دختره افریته میداد.
کل بدنم گر گرفته بود به اون دختره چه که توی این خانواده چی میگذره؟!”اگه اقا اکتای بفهمه بیچارهام مون می کنه!” حرف زنه توی سرم اکو میشه!
نکنه… اکتای…..
فکرم و پس میزنم و انفجار عصبانیتم توی مشتام و پوزخند کنار لبم خالی می کنم.
ـــ چرا اینارو از اول نگفتی؟!
سرش و انداخت پایین و گفت:خانوم شما ازمن نپرسیدین تازه با راحیل بیشتر گرم گرفتین!
باصدای در عمارت و صدای راحیل نگاهم پر از حرصم از امینه به راحیل دادم.
ـــ راحیل برگارو با یک پارچه از اشپزخونه بیار اتاقم.
اونم با لبخند عمیقی زود رفت اشپزخونه، منم به سمت امینه برگشتم.
ـــ وای به حالت این همه چیزی که گفدی اشتباه در بیاد، ولی اگر یک درصداش رو راحیل دروغ بگه اونموقع بیشتر کارت دارم.
امینه با اطمینان بلند شد و به چشمای پرازحرصم خیره شد.
ـــ حتی خانوم من یک نقشه ام برای اثبات حرفام دارم.
لاک پشت و چنگ و بلند شدم و اروم گفتم:بعد از اینکه راحیل از اتاقم اومد بیرون بیا توی اتاقم.
چشمی گفت و منم به سمت راه پله ها رفتم، اونقدر موقع بالا رفتن پام به زمین می کوبیدم که احساس می کردم الانه که استخون پام ترک برداره.
در و سعی کردم با ارامش ببندم تا راحیل و از عصبانیتم با خبر نکنم!
احساس می کردم دیوارای عمارت دارن با پوزخند به من نگاه می کنند، اکتای چرا هیچی از این خانواده بهم نگفته؟! افکار مثبت پس ذهنم نهیبی زدند.
اگه واقعا چیز مهمی مثل…..
حتی نمی تونستم بگم از حسادت!
تو این گیر و دار حسادت و اعصاب خوردی من لاک پشت بیچاره تو چنگالم گرفتار بود.
اروم گذاشتمش روی زمین و صدای در اومد.
ـــ بیا تو.
راحیل با پارچه و برگ ها اومد داخل، روی تخت نشستم و سعی کردم چهره خونسردی به خودم بگیرم و برای همین نگاه پر از خشمم به جون لاک پشت انداختم.
راحیل بی حرف روی زمین نشست و با پارچه لاکاش رو پاک کرد چون یکم گِلی بود.
ـــ اوم راحیل
ـــ بله خانوم.
چشمام یکم رنگ ارامش گرفت و دوختم به چشمای منتظرش.
ـــ تو سکینه میشناسی؟!
نگاهش رنگ منتظری رو به احساس دیگه ای دادو زود سرش و انداخت پایین و مشغول لاک پشت کرد.
ـــ نه خانوم.
ـــ آآ اما من توی حیاط عمارت دیدمش خیلی زن خوش حرفی بود می خواستم تاریخچهاش بدونم، اگ زنه خوبیه بیارمش آشپزخونه حالا که تو نمی دونی پس بیخیال!
راحیل انگار جون گرفت و چشماش و بخشید بهم با دستپاچگی لب زد: اهوم کلا بیخیال بشید ادم زیاد توی اشپزخونه اس!
ناخوداگاه دلم میخاست زیر دستام خفهاش کنم دختره پرو راست راست توی چشمام نگاه می کنه و دروغ میگه!
توی این چند روز راحیل اونقدر خودش و بهم نزدیک کرده که از حالات چهرهاش بفهمم.
زودتر از اونچه که فکر می کردم دستمال و برداشت و گفت:اوم خانوم اشپزخونه کاره من برم یکم دست کمک!
یک تای ابروم انداختم بالا و گفتم:برو.
سعی از اتاق بیرون رفت، به من دروغ میگی حسابت و میرسم ولی اول باید مطمئن بشم.
با وارد شدن امینه نفهمیدم زمان کی گذشت …..
گوشی توی دستام تاب دادم که باصدای پیام بازش کردم.
“امینه:خانوم راحیل داره توی دسشویی ها حرف میزنه الان براتون عکس میفرستم”
بعد دوباره صدای پیام و عکس اومد، راحیل توی دسشویی در نیمه باز و داشت با تلفن صحبت می کرد!
باصدای در عمارت و صفحه گوشی و خاموش کردم، از قدم های محکمش فهمیدم که اکتایع!
ـــ سلام
با نگاه خیرهای سر و وضعم و نگاهی کرد و تویک قدمیم ایستاد و بوسه ای روی گونه ام کاشت.
ـــ سلام عزیزم حاضری که بریم.
لبه های کتش رو گرفتم و سرم و بلند کردم و سعی کردم بدون لرزیدن مردمک چشمم به چشماش خیره بشم، لبای رژ خوردهام رو کش دادم و گفتم: تو حاضر نمیشی!
انگار از دلبری ناکاربلدم خوشش اومد و دستاش دور کمرم حلقه کرد.
ـــ تو اگ نمی پسندی عوض کنم؟!
لبام خواست بیشتر کش بیاد تا دلبری کنه ولی فکرای موریانهای که از صبح به جونم افتاده بود جلوی چشمم رژه رفت، این مرد چه گذشتهای داشت؟واقعا من رقیبی داشتم سر اون؟! یا فقط حدس و گمانه؟!
با نفس های گرمش که به گلوم می خورد من از فکر کشید بیرون.
ـــ نگفتی؟!
صداش خمار بود، تکونی به بدنم دادم و کمی فاصله گرفتم اونم جدا شد.
ـــ نه خوبه، بریم!
دستم رو با دستاش چفت کرد و رفتیم سمت در عمارت
امشب رو به جبران دوشب که من رو از دیدنش بی نصیب کرده بود، قرار بود که من و ببره رستوران توی شهر.
به شمع های روی میز خیره شدم، احساس می کردم توی دنیای بی اب و علف ول شدهام و راه فراری نیست اکتای هم کم کم از فکر رفتنای یهویم و نصفه رها کردن عشقبازی اون متوجه شده بود.
ـــ شنیدم امروز رفتی توی حیاط عمارت!
(بچه ها احساس می کنم طرفدارای رمان خیلی کم شده برای همون روند پارت گذاری دو روزی میـکنم)