رمان ازدواج سنتی پارت دوازدهم
پارت دوازدهم.
با لبخند به زیبا خیره شدم، یک هفته خونه داری بهش ساخته بود!
ـــ خب دیگه چخبر؟!
اکتای دستش دور شونه هام گره کرد و در جواب بختیار گفت:هیچی از شما چخبر؟
زیبا لبخند عمیقی روی لباش نقش بست و با شیطنت گفت:خوبه، ولی بنظرم بیشتر به شما خوش گذشته!
ترسیده دستام توی موهام فرو بردم تا بیشتر پخششون کنم، بعید نبود از این حرف کنایه دار زیبا که کبودیا رو دیده باشه هرچند که حاله کمرنگی با کرم به جا مونده.
اکتای تو گلو خندید و گفت:به ما که خیلی خوش میگذره!
زیبا پاروی پا انداخت و نگاهی مشکوکانه بهم انداخت، این نگاهش معلوم بود هنوز چیزی ندیده!
ـــ چقدر کم حرف شدی ساقی!
لبخند وار رفتهای به سمت صورت بشاش بختیار زدم و گفتم: به حرفای شما گوش میدم.
بختیار لبخند مهربونی زد و گفت: اکتای که اذیتت نمی کنه؟!
اکتای گره دستاش دور گردنم، و تنگ کرد و سرم به سرش چسبوند.
ـــ روی چشمام جا داره.
ـــ یاد بگیر بختیار.
اروم طوری که خودش بفهمه لب زدم:ولم کن الان معلوم میشه!
زود فهمید منظورم چیه و گردنم و ازاد کرد.
ـــ اکتای دلم برای سیاه تنگ شده.
اکتای نگاه خیره ای به صورت بختیار زد و اروم گفت:
ـــ یکم بد حاله!
بختیار با حالت نگرانی، گفت:یعنی چی؟
ـــ سر زایمان اولیش یکم ضعیف شده!
ـــ یعنی امیدی بهش نیست؟!
اکتای نیم خیز شد و گفت:کمتر سوال بپرس،
بعد کامل ایستاد و ادامه داد:پاشو بریم ببینیم.
بختیار سریع سری تکون داد و بلند شد.
ـــ خب خانوما ما یکم دیگه بر میگردیم
زیبا سری تکون داد و بختیار و اکتای به سمت درب عمارت رفتند.
ـــ هوشت ساقی
نگاهم از در عمارت گرفتم و به زیبا دوختم.
ـــ اینجا چطوره؟!
نگاهش جدی بود و کاملا خواهرانه از زندگیم میپرسید.
ـــ خوبه.
زیبا بلند شد و کنارم جا گرفت و جدی تر به چشمام نگاه کرد.
ـــ منظورم اکتای نیست!
ابروهام پرید و دستم از توی موهام کشیدم و دقیق تر بهش خیره شدم.
ـــ من منظورت و نمیفهمم.
ـــ منظورم همین مردم روستاست.
نگاهم و ازش گرفتم و لبخندی کنج لبم شوندم و سیبی از روی جامیوه برداشتم.
ـــ اون بنده خدا ها به من چیکار دارن.
زیبا هم متقابلا موزی برداشت و شروع کرد به پوست کندن.
ـــ اوم
زیبا هر سوالی که میپرسید مطمئنا دلیلی داشت.
ـــ تو چطور یاد مردم افتادی!
نگاهم جمع زیبا و گازی به سیب زدم.
ـــ نمیدونم موقعی داشتیم مییومدیم، یک خانوم و آقای درب اصلی عمارت داد میزدن.
گاز دوم رو عمیق تر به سیب زدم مرد و زن درب اصلی عمارت!
ـــ نفهمیدی چی میگن؟!
زیبا دست از با دقت پوست گرفتن سیب کشید، اول نگاهی به سالن و بعد به من خیره شد.
ـــ همینش برام جالب نبود.
سیب رو روی عسلی گذاشتم، مغزم بیشتر از قبل کنجکاو شد اینکه زیبای ساده به چیزی کنجکاو بشه احتمالا چیز مناسبی نبوده!
ـــ خب
ـــ موقعی که اونجا رسیدیم زن و مرده اول داد و بیداد میکردن منم خواستم برم پایین ببینم چخبره راستش بخاطر تو ترسیدم ولی بختیار عجیب شد حتی باورت نمیشه ساقی غیر از اینکه اجازه نداد پیاده بشم و حتی پنجره رو باز کنم موقعی که خودش پیاده شد در رو قفل کرد.
دستام بی اختیار توهم قلاب شد و مردمک چشمام لرزید باز اگه به اون خانواده ختم بشه!!
ــــ بعد که بختیار پیاده شد زنه به پاش افتاد من فقط تونستم یک اکتای لب خوانی کنم!
بعدم که یک پسره جوونی اومد و نمی دونم چی گفت که همون خانوم افتاد به جونش اون و زد.
دستام انگار باهم دشمنی داشتن اونقدر بهم فشار شون داده بودم که احساس می کردم اخر یک دوم نفله میشه تو این جنگ!
ــــ بیخیال زیبا، من چه بدونم از این مردم.
زیبا نگاه کوتاهی بهم کرد و دوباره مشغول پوست گرفتن شد
ـــ اهوم شایدم من زیادی پیگیر شدم، بختیار بهم گفت اونا حرفای رکیک میزدن و دوست نداشته من بفهمم.
سری تکون دادم و از روی مبل بلند شدم.
ـــ من برم برات از اون شیرینی خوشمزه ها بیارم.
ـــ شکلاتی باشه
لبخندی کنترل شده ای روی لبام نقش بست و به سمت اشپزخونه رفتم که نگاهم به پنجره بزرگ سالن افتاد و به سمتش رفتم و کمی کنار زدم.
چشمام توی حیاط عمارت می گذشت که شاید اکتای بختیار پیدا نکنم و نشون بدم همهی حدس و گمانام دروغه!
ولی با خوردن چشم به پیراهن آبی اسمونی بختیار درست لابه لای درختای سمت چپ عمارت، پرده توی دستام مچاله شد.
ـــ چی شد شیرینی؟!
پرده رو انداختم و سعی کردم نفس عمیق بکشم، پس دلتنگی برای سیاه همش دروغ بوده!
این دوتا پسر عمو زیادی زرنگن یا من زیادی ساده!
ـــ ساقی با توام؟
به خودم اومدم و سعی کردم اصلا به چشمای زیبا نگاه نکنم.
ـــ الان میارم.
وارد آشپزخونه شدم که اول از همه راحیل به چشمم خورد.
ـــ سلام خانوم
سری تکون دادم و لب زدم:برای زیبا شیرینی ببر.
سری تکون داد و با برداشتن ظرف شیرینی به سمت پله ها رفت، نگاهی به امینه که ظرف میشست انداختم و به بهانه اب خوردن کنارش قرار گرفتم.
ـــ تو از دعوای امروز خبر داشتی!؟
دستاش از حرکت ایستاد و من لیوان و پر از اب کردم و به کابینت تکیه زدم.
ـــ اره خانوم.
فقط جرعه ای ازش خوردم برای تازگی گلوی خشک شده ام و دوباره به سینک برگردوندم و گفتم:تو یک موقعیت خوب بیاپیشم، راحیل شک نکنه!
بدون ایستادن برای جواب دادن به سمت پله ها روونه شدم.
صدای خنده اکتای میومد چقدر زود تموم شد اسب سواری الکی!
به سمتشون رفتم و روی مبل تک نفره دور تر از اکتای جا گرفتم.
ـــ چطور بود؟!
سوالام خطاب به بختیار بود که اونم انگار خوب تو جمع کردن دروغ ماهر بود.
ـــ زیاد خوب نبود.
ـــ عه چطور پس اورده بودینش بیرون؟
ابروهای بختیار پرید بالا و گفت:بیرون؟!
پای راست روی پای چپم انداختم و لب زدم:
می خواستم صداتون کنم که بیاین شیرینی بخورین کنار درختا دیدمتون!
توی طول صحبت کردن سنگینی نگاه اکتای رو خوب حس می کردم ولی دوست نداشتم نگاهش و تلافی کنم.
ــــ نه کارمون اونجا زود تموم شد، یکم با اکتای کار داشتم.
ناخوداگاه جلوی چشمای متعجب بختیار پوزخندی کنج لبم شوندم که بیشتر تعجب توی چشماش موج زد.
فضای حاکم توی جمعمون غیر قابل هضم بود حتی زیبا هم دست از شیرینی خوردن کشیده بود.
تنها کسی که بیخیال به مبل تکیه داده بود و همچنان قصد برداشتن نگاه از من نداشت اکتای بود.
ــــ وا چرا روزه سکوت گرفتین؟!
بختیار خودش و کمی جابه جا کرد و گفت: والا نمی دونم زن و شوهر انگار نه انگار ما مهمونیم!
کمرم به تاج چسبوندم و نگاه موشکافانه ام رو روی صورت بختیار تاب دادم.
ـــ والا پسر عموت هرچی حرف داشته پشت همون درختا گفته بهت،
این دفعه نگاه متعجب زیبا هم روی من متمرکز شد شاید از این همه حالت تدافعی من تعجب کرده بودن، سعی کردم لحن توبیخانهام رو ملایم تر کنم و ادامه دادم: منم تو نبود شما به دختر خالهام حرفام و گفدم!
بختیار انگار از لحن قسمت دوم جمله ام کمی جون گرفت و گفت:ای بابام حالا چیکار کنیم؟
بحث عوض کردنش و سکوت عمیق اکتای بیشتر به گمانم دامن میزد.
بالاخره جسم خونسرد اکتای سکوت دوم رو شکست و به سمتم اومد و ناغافل دستم رو خیلی ناخوشایند گرفت و گفت: بیا بریم جسدی که من و بختیار پشت درختا قایم کردیم ببینی!
از کشیده شدن دستم نگاهم به سمتش کشیده شده بود ولی این بار عمیق تر بهش خیره شدم، هیچ ملایمت و یا رگه ای از شوخی توی چشماش نبود!
می خواست زهر چشم از من جلوی جمع بگیره.
ـــ نه عزیزم اگه ما زیاد محرم اون جسد بودیم موقع که می کشتینش به ماهم می گفتین تا بیایم.
پوزخند عمیقی روی لباش شوند چشماش حالتی که برای اولین بار دیده بودمش شده بود(سرد و بی روح) و گفت:
تو اگ محرم بودی، سوالاتو میزاشتی برای اتاقمون!
دندونام روی هم سابیدم، زیبا با استرس خودش به من و اکتای رسوند.
ـــ خوب چیزه بچه ها بیخیال سوتفاهم شده.
دستام رو روی هوا ول کرد و به سمت زیبا برگشت.
ـــ دختر خاله ات زیادی فیلم جنایی نگاه می کنه!
به سمت در عمارت رفت، قبل از اینکه خارج بشه صدام بهش رسوندم:
امیدوارم یکی از اون بازیگراش تو نباشی!
نگاه ترسناک اش رو اینبار اخطار گونه حواله چشمام کرد و در محکم بهم کوبید.
بختیار هاج و واج اول به در و بعد به من که مثل باروت در حال انفجار بود خیره شد.
ـــ ببین ساقی…
زود بلند شدم، حالم بهم می خورد از ماست مالی کرد.
ـــ بیخیال بختیار!
به سرعت خودم و به پله ها رسوندم و تا اعصبانیتم و خالی کنم.
وارد اتاق شدم و در و محکم بهم کوبیدم، خودم روی تخت رها کردم.
زیاد طول نکشید که صدای در اتاق اومد.
ـــ زیبا فعلا نمیخوام حرف بزنم.
ـــ امینهام خانوم.
نیم خیز شدم و اروم گفتم:بیا تو!
در و باز کرد و همراه با فنجونی که از توش بخار مییومد بیرون وارد اتاق شد.
ـــ براتون دمنوش اوردم برای ارامش اعصاب.
فنجون و رو پس زد و گفتم:تعریف کن!
فنجون رو روی پاتختی های کنار تخت گذاشت و روبه روم ایستاد.
ـــ انگار اقا اکتای اون شب که رفتین بیرون به چندنفر سپرده که برن خواستگاری دختر اونا رو بهم بزنه!
ابروهام پرید به اکتای چه!
ـــ خواستگاری دختر اون چه ربطی به اکتای داره؟!
ـــ راستش خانوم اینم من نمیدونم ولی در این حد میدونم که اون دختر برای ارباب خیلی محترمن!
دندونام روی هم سابیدم عصبی لب زدم:دختر یک رعیت چه به ارباب که محترم باشه؟!
لرز خفیف افتاد به جون امینه و گفت:
بخدا خانوم من در این حد میدونم انگار وقتی که مادر اقا اکتای فوت می کنه پدر بزرگشون اون میاره اینجا تا خودش بزرگش کنه اون زمان لیلا مادر همین دختر سرکارگر این عمارت بوده و دخترش یک سال از اقا اکتای کوچکتره، اونا میشن همبازی لیلام برای ارباب میشه دایه!
رو تختی توی مشتام فشار دادم.
ـــ راستش خانوم یک چیز دیگه ام می خواستم بهتون بگم!
ـــ بگو
با چشمام به امینه و نقشه ای که درحال بازگوش بود خیره شدم.
من هرچه زودتر باید اون دختر رو میدیدم.
برای ناهار اکتای به عمارت نیومد، و در سکوت بین ما سه نفر صرف شد.
اون طور که معلوم بود اکتای بدقهره البته از گفته های بختیار، حیف کارم بهش گیر بود وگرنه میزاشتم اون قدر تو روستا ول بچرخه تا عادت بدش یادش بره!
بعد از ناهار دوباره خودم به اتاقم رسوندم تا شاید با موبایل بتونم دسترسی به اکتای داشته باشم.
نفس عمیقی کشیدم روی شماره اش فشردم، تماس اول برنداشت دومی و سومی حتی چهارمی!
نفس پر حرصی کشیدم تا حالا ناز کسی و اینقدر نکشیدم!
با خطی که اکتای نداشت بعد از نیم ساعت دوباره تماس گرفت که بعد چند بوق صدای سردش پیچید.
ـــ بفرمایید.
باترس از اینکه دوباره خواسته باشه قطع کنه لب زدم:اکتای قطع نکن کارت دارم.
نفس پر حرصش از پشت موبایلم معلوم بود.
ـــ زود باش ساقی کار دارم.
ـــ امم راستش زنگ زدم که ازت معذرت خواهی کنم.
ـــ مهم نیست.
ـــ خوب مهم بوده که زنگ زدم.
ـــ از رفتارت خوشم نیومد.
ـــ منم از دروغت خوشم نیومد.
ـــ می تونستی بعدا بپرسی!
اگر همین طور پیش میرفت احتمال اینکه بازم خراب کنم زیاد بود.
ـــ اکتای من که معذرت خواهی کردم دیگه چرا بهونه میاری؟
ـــ مثل باز پرسا جلو خودم از پسر عموم سوال و جواب می کنی که همسرت و دروغگو جلوه بدی بنظرت خیلی سادهاست.
انگار قصد کوتاه اومدن نداشت.
ـــ فهمیدم رفتارم زشت بوده که بهت زنگ زدم.
سکوت می کنه منم از فرصت استفاده می کنم.
ـــ تازه مثلا زیبا و بختیار مهمونن!
پوزخند صدا داری زد و گفت: تو که رسم مهمون نوازی همون اول نشون دادی!
ــــ اکتای من از کاری که کردم پشیمون نکن.
ـــ پشیمون نباید بشی باید درس بگیری اینبار فقط بخاطر بختیار ولی این قضیه تموم نشده!
بعدم زود گوشی و قطع کرد پسر پرو میگه قضیه اینجا تموم نشده!
من رو چه حسابی به این پسر پرو و چموش با گذشته پنهانش جواب دادم، سرم و بین دستام گرفتم و به اینده نامعلوم این رابطه یهویی فکر کردم.
قشنگ شخصیت ساقی هم شخصیت خودته
ترسو و پرادعا و مغرور
قشنگ معلومه بعدشم خود ساقی الان فرقی با اون دختره نداشته
اگه اون دختر هم تو شهر درس میخونده حتما خیلی بهتر از ساقی میشده خیلیییی
بنظرم شخصیت خیلی خوبی داره!
از رمانم خوشت میاد نخون من که نگفتم بخونی
شما نیا اسم فیک بساز از خودت دفاع کن حداقل ساختی خودت ویرایشش نده😂 قشنگ نوشتی از رمانم خوشت نمیاد و بعد میای جواب خودتم میدی😂
من دوتا اک دارم
اگ اون اک فیک بود چرا بیام دفاع کنم از رمان خودم اسکول تازه پروفامم یکیه😂
برو جلو اینه اسکول رو میبینی😎
یه کم به پیام پایینیت دقت کن جواب خودتو دادی😂
تو اینقدر شخصیت نداری که میای رمان بقیه رو تخریب می کنی
تو چطور نویسنده شدی!
اینقدر حرصی شده هی این ور و انور میره از رمانم اسم میبره از این معلومه که چقدر رمانم خوبه
بل اصلن قشنگی از سرو کول رمانت میباره😂
از این متعجبم که چطور نویسنده ای شدی که اینقدر بی ادبانه درباره رمانای بقیه صحبت می کنی ادبت درهمین حد صفره
شما خیلی خنگی و سوتی میدی اسم فیک ساختی و پیام میدی و بعد ویرایشش میکنی با اسم اصلیت
بعد میای جواب خودتم میدی!
بعد به مت میگی ادبت در همین حد صفرع!
تو بااین رمان نوشتند هیچ وقت به این رده ای که من در رمان نوشتن هستم نمیرسی
چون مغروری و هی سوتی میدی
رمانای من تو خارجم طرفدار داره و توچی؟
ترجیح میدم بیشتر از این باهات بحث نکنم
هرکی از اولش نفهمع تا آخرش همینطور پیش میره
تو رمانت مشهور شده😂😂😂
خاک به سر اونا که رمان تو رو می خونند😂😂
توهین نکن
چون اونا رمانای من به سلیقه اشون میخوره و میخونن فکر نکنم به جنابعالی ربطی داشته باشه
من مثل تو نیستم بیام با اسم فیک رمانای خودم رو تبلیغ کنم و شما بهترع بری یکم فکر کنی نه اینکه بیای به رمانای من حسودی کنی
عزیزم بیخود با این نویسنده بحث نکن….
این ادبش در حده صفره..بعد اسم خودشو میزاره نویسنده!
توی پارت اول من هی مینوشت رمانت تکراریه و کپی برداریه و….
الان تا پارت ۳ رو گذاشتم…الان دیگه فهمیده موضوع چیه..لال شده چیزی نمیگه😂
چون چشم نداره ببینه رمان های دیگران پربازدید میشه...این کارا رو میکنه😂
لطفا بس کنید این حرف هارو
سلام ببخشید چقد طول میکشه تا پارتهایی که میفرستیم رو بررسی کنید؟ من صبح دو پارت گذاشتم ممنون میشم بررسیش کنید🌷
ببخشید پارت بعد رو کی میذارید؟
سلام پارت گذاری رمان به چه صورته؟پارت بعدی رو کی میزارید؟
سلام پارت بعدی رو کی بارگذاری میکنید؟اگه پارت گذاری تون منظم باشه خیلی خوب میشه
پارت جدید و کی میذارید ؟
چرا پارت نمیزاری
خیلی قشنگه رمانت عزیزم میشه سال جدید باقی رمانتون بذاری گلم خیلی کار بلد و داستان داره مهیج میشه قربانت