رمان ازدواج سنتی پارت نهم
پارت نهم
ـــ تو از کجا ماساژ یاد داری؟!
ـــ مامانم همیشه بابام و ماساژ میداد چون کارش سخت بود همیشه کمر درد داشت منم یاد گرفتم بابام و خودم ماساژ میدادم.
ـــ اوم خانوم هنرمندم
“م” مالکیت حتی از امپول انرژی زاهم بالاتر بود، پیراهن کاملا از تن اش در اورد، پوست سفید خالی از یک تار موش سینه ستبر و عضلانی اش به رخ می کشید.
دوباره دمر شد و دستاش زیر سرش گذاشت، اروم شروع کردم به ماساژ دادن بابا همیشه می گفت ساقی اخر شب ماساژ بده چون اینقد دستاش نرم و تسکین بخشه که زود خوابم میبره!
طولی نکشید که صدای منظم نفس های اکتای به گوشم رسید و بلند شدم و بی سرو صدا پتوی نازک روش انداختم و از اتاق اومدم بیرون.
صبح بخاطر دیر وقت خوابیدنم خیلی دیر بلند شدم، روی تخت نشستم سعی کردم موبایلم از روی پاتختی بردارم که دستم به کاغذ خورد و برداشتمش.
(دستات اونقدر باعث تسکین و ارامشم شد که انگار خواب های کودکیام برام یاد آور شد.
عزیزم من ناهار نمیام کار دارم شب برای شام میام
به امید دیدار اکتای)
هم از تعریفش ذوق کردم هم بخاطر این همه کار لب و لوچه ام آویزون شد.
سعی کردم امروزم با خونه و اشپزخونه بگذرونم انگار من قراره اینا رو برای ازدواج انتخاب کنم.
با ورود ماشین اکتای به عمارت که ساعت11شب رو نشون میداد و راحیل سفره رو شروع کرد به چیدن منم پشت میز نشستم بدون منتظر ایستادن برای خودم کشیدم و که اکتای وارد عمارت شد.
ـــ سلام
ـــ سلام شبت بخیر
سری تکون دادم و دوباره خودم و مشغول کردم که اونم نشست پشت و میز و غذا کشید واسه خودش.
ـــ دیر وقت شد اینبارم.
ــ بیخیال.
اکتای با نگاه کوتاهی به سمتم خودش مشغول غذا خوردن کرد.
من زودتر تموم کردم و از پشت میز بلند شدم وگفتم:شب بخیر.
و رفتم داخل اتاقم و لباسام و با لباسای خوابم که پیراهن و شلوار طوسی رنگ بود عوض کردم و خواستم که به سمت تخت برم که در زدن و صدای اکتای اومد
ـــ بیام تو
ــ بیا
در و باز کرد و تیشرت سفید رنگ لش و شلوار اسلش مشکی پاش و موهاش و بهم ریخته جلوی پیشونیش بود و یک ساک بزرگم دستش بود.
ـــ بالشتت و بردار بیا بریم.
سوالی نگاهش کردم
ـــ بیا دیگه.
بالشت توی دستم گرفتم و گفتم:چیزی میخاد بندازم سرم؟!
ـــ خودم برداشتم.
سری تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون دستاش با دستم چفت کرد و رفتیم به سمت در عمارت که شاخ دراوردم
ــ نمیگی کجا میریم.
ــ خودت میفهمی.
چیزی نگفتم و از عمارت خارج شدیم برخلاف انتظارم به سمت راهی که به پشت عمارت داشت رفتیم و با گذشتن از پیچ، کاملا پشت عمارت معلوم بود و تقریبا میشه گفت نصف حیاط اصلی بود با این تفاوت که اینجا کفش سرامیکی بود و یک دار بست نسبتا کوچیک وسطش و ریسه های نورانی دورش جالب تر بود.
با اکتای به سمت همون دار بسته رفتیم و اکتای پارچه رو بالا داد و گفت:بیا تو
با همون چشمای متعجب واردش شدم سقفاش هیچی نزده بودن و اسمون به طرز عجیبی توی اون ریسه ها قاب گرفته بود.
ـــ این و تو درست کردی؟!
اکتای همین طور که وسایل تشکمون از توی ساک درمیاورد و پهن می کرد گفت:گفتم که درست کنند.
ـــ برای چی؟!
روی تشک دراز کشید و گفت:صبحا که نتونستم باهات باشم گفتم اخر شبا بیایم اینجا هم ستاره تماشا کنیم هم باهم باشیم.
لبام به خنده باز شد و با فاصله کنار اکتای دراز کشیدم و به اسمون خیره شدم.
ـــ سردت نیست؟!
چشمام و گرفتم و به اکتای دوختم که به سمت من به شونه تغییر حالت داده بود.
ـــ اوم چرا.
پتوی روی خودش و به سمت گرفت منم کشیدم انداختم روی خودم، که اکتای فاصلمون و پر کرد و دستش دور کمرم و خودش بالا کشید و صورتم مماس شد با گلوش.
ـــ اینجوری بیشتر گرمت میشه.
اون حس ناب وجودم تو این اغوش عجیب بی حواسم کرد و که بیشتر خودم و توی اغوشش جا دادم و اونم دستش و بیشتر حصار تنم کرد، چیزی طول نکشید که ارامش هوشیاریم و دزدید.
با درد عجیب زیر دلم و چشمای خستم و از هم باز کردم، دردش هر لحظه ببشتر میشد، اروم و بی سرو صدا دست اکتای رو از دور کمرم جدا و نیم خیز شدم.
با احساس خیسی فهمیدم که پریود شدم با اون تاریکی می شد فهمید که هنوز از خوابیدنم چیز زیادی نگذشته، با تیر کشیدن زیر دلم دولا شدم که انگار راه باز شد، احساس می کردم اگر پنج دقیقه دیگ نشسته بمونم همه جارو خراب می کنم.
بلند شدم و همین طور که دلم و چنگ می زدم با بی میلی چند ضربه اروم با پا به اکتای زدم
ــ اکتای، اکتای
چندبار پلک زد و کم کم صورتش از جای خالیم به سمت بالا اورد
ــ جانم؟!
دیگه کم کم داشت شکمم از جا درمیومد و باعث شد بیشتر چنگ بزنم.
ــ بیا بریم عمارت
اکتای با تعجب بلند شد و گفت:چیزی شده؟!
سعی کردم تو اون تاریکی که بازم چشماش معلوم بود نگاه بگیرم با کمی من من لب زدم:پریود شدم.
فک کنم پنج مینی طول کشید تا ویندوزش اومد بالا، بلند شد و پارچه رو داد بالا و گفت:بیا بریم.
از داربست بیرون شدم و کفشای روفرشیم پوشیدم، سردی مایع بین پام که هرلحظه اماده بود از پاچه های شلوارم بیاد پایین ترسیده سرجام قفل شدم و پاهم به هم چفت کردم.
ـــ چرا وایستادی؟!
بغض از خجالت توی گلوم نشست و دستام دور شکمم گره کردم و اکتای بهم نزدیک شد.
ــ اگر درد داری بریم دکتر؟!
احساس می کردم تو اون زمان خنگ ترین انسان دنیاست انگار باید خودم بگم.
ــ اکتای…من نمی تونم…راه برم!
دستش پشت کمرم نشست و ترسیده گفت:پاهات درد داره.
احساس گرمی شرم توی بدنم زبونه می کشید اخه چرا نمیفهمه.
ــ اوم…من پدبهداشتی نزاشتم…میترسم که…
لبم و گاز گرفتم و ادامه ندادم که با لب خندونش فهمیدم که حالیش شده. دوباره وارد داربست شد و پتو رو اورد بیرون و سمتم گرفت
ـــ دورت بپیچ من و بغلت کنم ببرمت عمارت.
با خجالت از دستش گرفتم و دور پیچیدم، اونم دست زیر پاهام انداخت و من و توی اغوشش گرفت.
ـــ لباسات و حوله پشت دره!
با صدای قدم هاش فهمیدم که دور شده اروم در حموم و باز کردم و وسایلم برداشتم طبق ادرس پر از خجالت پد بهداشتی از توی لباسام پیدا کرده بود.
لباسامو با تی شرت مشکی لشم و شلوار راحتی اسلشم عوض کردم و حوله رو دور موهام پیچیدم و از حموم اومدم بیرون.
ـــ بیا اینم مسکن.
نگاهم به سمتش از که از در وارد شد برگشت از چشماش معلوم بود چقدر خواب داره عذاب وجدان گرفتم.
ـــ مرسی
مسکن و ازش گرفدم و خوردم و به چشمای خواب الودش نگاه کردم و با گذاشتن لیوان روی پاتختی زمزمه کردم.
ــ بیا بخواب
اکتای دستاش دور کمرم انداخت و گفت:درد نداری؟!
ــ خوب میشم.
مقصد لباش و پیشونیم انتخاب کرد و بوسید.
ـــ شبت بخیر.
به سمت در رفت که اروم لب زدم:همینجا بخواب.
به سمتم برگشت و گفت:اوم باشه.
بعدم خودش روی تخت دراز کشیدم و دستاش و به سمتم باز کرد با لبخند عمیقم به سمت آغوشش پرواز کردم.