رمان انتقام خون پارت ۱۵
بیحرف از جایم بلند میشوم
درواقع هیچ حرفی برای گفتن ندارم
گیج هستم
انگار دیگر قدرت فکر کردن ندارم
مبهوت از اتاق خارج میشوم و با قدم های سست به سمت پلهها میروم
چند قدم کوتاه که از اتاق دور میشوم صدایش از پشت سرم بلند میشود
آرمان_هلما…………..
خشم تمام وجودم را پر میکند
پر از خشم به سمتش بر میگردم
_اسم منو به زبونت کثیفت نیار
قصد دارم به راهم ادامه دهم که به سرعت خود را به من میرساند و جلویم میایستد
آرمان_صبر کن یه لحظه…………..چی بهت گفت که انقدر بهم ریختی؟
نگاهم به درجه بر روی شانهاش میافتد و پوزخندی میزنم و تلخ و بی ربط میگویم
_پست جدید مبارک……………سرگرد مجد
قصد دارم از کنارش عبور کنم که بازویم را در دست میگیرد
آرمان_صبر کن ببینم………….کجا میخوای بری با این حالت؟
نگاهم را بین انگشتانش به دور بازویم و چهره جدیاش میچرخانم
_به تو هیچ ربطی نداره
اینبار او پوزخند میزند و درحالی که دستش را از دور بازویم باز میکند میگوید
آرمان_شوهرتم………….پس بهم ربط داره
نیشخندی میزنم و دست به سینه میگویم
_شوهر……………چه کلمه غریبی
قدمی جلو میروم و انگشتم را چند بار به قفسه سینهاش میکوبم و شمرده شمرده میگویم
_تو………..هیچی……..نیستی………..چه برسه به شوهر…………اون صیغه لفظی هم اصلا برام مهم نیست
سرش را بر روی صورتم خم میکند و طوری که نفس های گرمش پوست صورتم را میسوزاند میگوید
آرمان_واسه منم مهم نیست……………..اما لازمه که ملافه سرخ از خون بکارتت رو یاد آوری کنم؟
نگاه پر نفرتم را در مشکی های براقش میدوزم سعی دارم هرم نفسهای گرمش را نادیده بگیرم و تا حدودی هم موفق هستم
من هم کمی سرم را جلو میبرم
_لازمه که هر لحظه بیشرف بودنتو ثابت کنی؟
عقب میکشم و با قدم های بلند از او دور میشوم
قسم میخورم
به خاک عزیزانم روزی انتقام تمام اینها را از او بگیرم
انتقام خون عزیزانم را
از اداره بیرون میزنم و قدم زنان به سمت خانه خود میروم
نمیدانم چقدر در خیابان ها راه میرم اما زمانی به خودم میآیم که خود را جلوی درب خانه میابم
در را آرام با کلید باز میکنم و وارد میشوم
سوار بر آسانسور به طبقه مورد نظرم میروم
با متوقف شدن آسانسور از آن پیاده میشوم
کلید را در قفل میاندازم و در را آرام باز میکنم
باز هم هجوم خاطرات
باز هم لحظه های حضورشان
وارد خانه میشوم و در را پشت سرم میبندم
نگاهم را دور تا دور خانه میچرخانم و قفل شدن نگاهم بر روی اسباببازی های ریخته شده بر روی زمین مساوی میشود با اولین قطره اشکی که بر روی گونهام میچکد
صدا ها در سرم میپیچد و همانجا پشت در بر روی زمین مینشینم
(هلن_مومونی؟
لبخندی به رویش میزنم
_جون مامان؟
جلو میآید و کنارم میایستد و دستان کوچکش را دور پایم حلقه میکند
هلن_تو هیلی مومون هوبی هشنی
قاشق درون دستم را داخل ظرف میگذارم و برای در آغوش کشیدنش خم میشوم
در آغوشم بلندش میکنم و بر روی کانتر مینشانمش
بوسه محکمی به گونهاش میزنم و با لبخند میگویم
_خیلی شیرین شدی شماها
نخودی میخندد و دل من ضعف میرود برای خنده هایش
دستانش را دور گردنم حلقه میکند و بوسهای بر گونهام میزند
دستانم را دورش حلقه میکنم و محکم او را به خود میفشارمش و صدایش در سرم میپیچد
هلن_هیلی دوشت دالم)
با صدای مشتهایی که به در کوبیده میشود چشمانم را باز میکنم
دستم را بر روی زمین میگذارم و آرام مینشینم
دستی به گردن دردناکم میکشم و مجدد صدای در بلند میشود
آرمان_هلما………….هلما باز کن درو
نگاه گیجم را دور خانه میچرخانم و با تکیه دادن دستم به در از جایم بلند میشوم
با همان لباسها خوابیدهام و تمام بدنم بر اثر خوابیدن بر روی سرامیک درد میکند
در را آرام باز میکنم و نگاهم قفل نگاه نگرانش میشود
آرمان_واسه چی دروباز نمیکنی؟…………..
دستی به گردن دردناکم میکشم و بیتوجه به شال مشکی رها شده بر روی شانهام میگویم
_چی میخوای اینجا؟
نگاهی به دور و برش میاندازد
آرمان_همینجا بگم؟
بیتوجه به او در را رها میکنم و وارد خانه میشوم
بر روی مبل سهنفره مینشینم و مشغول ماساژ دادن گردنم میشوم
وارد خانه میشود و روبهرویم بر روی مبل مینشیند
آرمان_فردا رایان رو منتقل میکنن دادسرا…………دادگاهش فرداست………..میای؟
با کمی مکث و صدایی گرفته میگویم
_بیام که چی بشه؟…………..من دیگه عین شما توی اون اداره پستی ندارم سرگرد
جلو میآید و کنار پایم زانو میزند
آرمان_هلما من این پست رو نمیخوام وقتی تو حالت اینجوریه
خیره در مردمک های ملتمسش میگویم
_برام مهم نیست
آرمان_قبلا بود
پوزخند تلخی میزنم که تلخیاش جانم را میسوزاند
_قبلا ولم نکرده بودی……………قبلا هلن رو نکشته بودی……………..قبلا لوم نداده بودی…………….قبلا خیلی اتفاقها نیافتاده بود……………..من دیگه هیچی واسه از دست دادن ندارم ،همه چیزم رو گرفتید
غمگین نگاهم میکند
آرمان_به جون خودت که میدونی همه کسمی من این کارا رو نکردم
بیحرف نگاهش میکنم
نگاه بیحسم را که میبیند پلکهایش را آرام میبندد و سرش را بر روی زانویم میگذارد
قلبم تکان محکمی میخورد
روزی برای اینگونه مظلوم شدنش جان میدادم اما خودش همه چیز را نابود کرد
دستم مشت میکنم تا بدون اجازه موهای کوتاهش را لمس نکنند
نمیتوانم بگویم نکن
خاطرات در ذهنم پررنگ میشوند
(_چیشده آرمان؟
دستم بین موهای کوتاهش میخزد و او آرام پلک میبندد
دست دیگرم را در دست میگیرد و بوسه کوتاهی بر روی دستم میزند
دستم را بر روی گونهاش میگذارد
آرمان_چیزی نشده فقط وقتی سرم رو میزارم روی پات آروم میشم،حالم خوب میشه……………ولی اگه تو حالت بد باشه من هیچ وقت حالم خوب نیست،قول بده همیشه حالت خوب باشه
لبخندی میزنم و با عشق خیره به چشمان بستهاش نگاه میکنم
_وقتی تو کنارمی حالم خوبه)
شاید بغض قصد خفه کردنم را دارد که اینگونه گلویم را میفشارد
چه شد که حال خوبمان ته کشید
فرصت خوشی ما همینقدر کم بود؟
بخدا که انصاف نیست
انصاف نیست که هنوز هم دلتنگ آغوشش هستم
دلتنگ عطر تنش
دلتنگ عاشقانه هایمان
حمایت یادتون نره ها🥰🥰
دلم واسه هردوشون میسوزه😟💔
کاش هلن زنده بود به جای حلما من قلبم درد گرفت😭
ولی دیدی گفتم آرمان مقصر نیست همش کار اون رایان عوضیه😑
آره خیلی گناه دارن🥲🥺
نمیشد که هلما بمیره و هلن زنده بمونه🥺
هنوز که چیزی معلوم نیست شایدم گناهکار باشه😉
غزلی میام اونجا خفت میکنما آرمان خط قرمز منه🤬🤬
من واقعا نمیفهمم این میمون آنقدر خاطرخواه داره😳😅
فک کنم کراش جهانی ساختما😅😅😅😅
کجاش میمونه؟؟🤒🤕
خدایی چیز بدی ازش ندیدیم خب خیلی مظلومه😟😟
تو همون ارسلانتو واسه خودت نگه دار آرمانمون رو بد نکن😑
همه جاش میمونه😜
نمیدونم خودم خیلی حس خاصی بهش ندارم🤷♀️
ارسلان که آدم نیست بابا😜😅😅😅
از بس که بی احساسی😖🤒
بیاحساس نیستم اما از بین شخصیت های رمانام به آرمان و ارسلان حس خاصی ندارم😉
سامی رو عشق است😝😅😅
ارسلان رو بهت حق میدم😅
ولی خدایی آرمان چه هیزم تری بهت فروخته هان🙄
پوف اصرار نمیکنم دیگه با سامی خوشبخت بشی🤧🤧
ارسلان اوایل خیلی بیشعور بود اما الان بدک نیست🙃
هیچ هیزم تری بهم نفروخته اما خب سامی بدجور چشم رو گرفته اصلا لنگه اون پیدا نکردم🥺😜😆
حالا مونده تا آرزوی خوشبختی فعلا دعا کن یدونه سامی پیدا کنم خودش نخواد هم با قل و زنجیر نگهش میدارم😁😁😁
که اینطور😁
ایشاالله یکی مثل امیرارسلان رمان من….نه نه ببخشید مسیح یا سامی گیرت بیاد🤣
خیلیییی نامردی🥺
امیر ارسلان مال خودت من نمیخوامش😜😅
مرتیکه بی اعصاب😒
اصلاح کردم حرفمو جانم😊😉
😉😘
وییییی🥺💔
ارمان خیلی گناه داره
خیلی طرفدار داره ها😜
🥺🥺🥺
خسته نباشی غزل جان…..زودی پارت بده😊
مرسی عزیزم
چشممممم سعی میکنم هر روز پارت بزارم😘🥰
ممنون غزل جان میشه امشب دیازپام هم بزاری رمان وان نمیتونم کامنت بزارم
ننوشتم هنوز عزیزم فردا میزارم
خوشحالم که دوسش داشتی تارا جونی🥰😘
عالی بود❤
یه حسی بهم میگه بابای آرمان رو بکشم ؟ یه حسی میگه خود آرمان رو🗡 یه حسی هم میگه رایان رو بکشم؟🗡
نظر تو چیه غزل ؟
خوشحالم که دوسش داشتی تانسو جانم🥰😘
همه رو بکش فقط صبر کن رمان تموم بشه شاید یه سری ها رو خودم کشتم😁
اسمت رو درست گفتم دیگه؟🤔😉
آره🤣
آخه تا آخر رمان نمیتونم صبر کنم حداقل بگو خودم بکشمشون🗡🤣
من میکشم تو گردن بگیر🤣🤣
خوبه😎🤔
😆😆😆