رمان انتقام خون پارت ۳۰
کمی اینپا و آن پا میکنم و در آخر با قفل کردن دستهایم درون هم شروع میکنم
_همون موقع که برات خاستگار اومد رفتم با مامانم حرف بزنم تا بیایم خاستگاریت،نمیتونستم بزارم مال کس دیگهای بشی………………رفتم با مامانم حرف زدم………….عکستو بهش نشون دادم، گفتم من این دختر رو دوس دارم میخوام بریم خاستگاریش
کمی مکث میکنم و نفسم را صدا دار بیرون میدهم
_اون آدمی که دیشب دیدی بیشرف عالمه………………..وقتی عکست رو دید فهمیدم که یهجور دیگه نگات میکنه………………..یه روز وقتی برگشتم خونه دیدم توی اتاق من نشسته داره به عکس تو که روی میز کنار تختمه نگاه میکنه……………….ترسیدم………………….ترسیدم ازدواج کنیم و نگاش دنبال زن من باشه
پلکهایم را کوتاه به هم میفشارم
سرم را بالا میآورم و به چشمان مبهوتش خیره میشوم
_با خودم گفتم شاید اگر یه مدت ما از هم دور باشیم بیخیال بشه و از سرش بیافته…………..اما نشد………….هیچ چیز اونجوری که فکر میکردم نشد…………….وقتی فهمید ما دیگه باهم نیستیم چند باری اومد جلوی دانشگاه…………….چندبار خواست باهات حرف بزنه اما هربار نذاشتم
دستانش را بر روی میز در دست میگیرم و خیره به نگاه ناباورش میگویم
_الان داریم ازدواج میکنیم هلما…………….مرگ من………………توروخدا از اون آدم دور باش……………اون به هیچکس رحم نمیکنه،حتی زن من
هیچ حرفی نمیزند و به او حق میدهم
با رسیدن سفارشهایمان هردو سکوت میکنیم و در سکوت غذایمان را میخوریم
اما هلما بیشتر با غذایش بازی میکند
_چرا غذات رو نمیخوری؟
انگار اصلا توی این دنیا نیست که هیچ واکنشی نشان نمیدهد
صدایش میزنم
_هلما
با مکث نگاه گیجش را به چشمانم میدوزد
هلما_ها؟چی گفتی؟
نگران نگاهش میکنم
_چرا غذات رو نمیخوری؟…………..بخدا اگر میدونستم آنقدر حالت بد میشه اصلا بهت نمیگفتم
سرش راپایین میاندازد و میگوید
هلما_حالم بد نشده…..میخورم غذامو
مشغول غذایش میشود
بعد از خودن غذا هایمان صورت حساب را پرداخت میکنم و همراه هم از رستوران خارج میشویم
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
هلما
حرفهایش بدجور فکرم را درگیر کرده است
اگر حضور برادرش مانع زندگیمان شود همه چیز بهم میریزد
از طرفی دیگر حال خراب آرمان زمان گفتن موضوع راست گفتنش را ثابت میکند
سردرگم هستم
نمیدانم کدام کار درست است
اما میدانم که در این مدت با قلبم همراهیاش میکنم
نگاهم را در خیابان میچرخانم و با دیدن مسیر خانه آرام زمزمه میکنم
_میخوام برم پیش مامانم
میفهمم که نگاه کوتاهی به سمتم میاندازد و بعد از گفتن باشه کوتاهی فرمان را میچرخاند و به سمت بهشت زهرا میرود
نیم ساعت بعد ماشین را کناری پارک میکند و هردو بی هیچ حرفی پیاده میشویم
با قدمهای آرام وارد میشوم و او هم کنارم قدم برمیدارد
کنار سنگها که میرسیم او برای آوردن آب میرود و من همانجا مینشینم و زانوهایم را در آغوش میکشم
آرمان کمی بعد با بطری آبی برمیگردد و آب را آرام بر روی تمام سنگها میریزد
کارش که تمام میشود آرام میگوید
آرمان_من یکم اونطرف تر وایمیستم
سری تکان میدهم و او دور میشود
با رفتن او سد چشمانم میشکند و اشکهایم صورتم را خیس میکنند
زیر لب شروع به حرف زدن میکنم
_خیلی نامردین…………..الان………………الان بیشتر از همیشه به بودنتون احتیاج دارم……….……نبودتون توی این روزا خیلی به چشم میاد
دستم را بر روی سنگ مادرم میکشم و اشکهایم با سرعت بیشتری میبارند
_دلم خیلی واستون تنگشده…………….کاش الان بودید
سرم را بر روی زانویم میگذارم و صدای هق هقم در فضای خلوت بهشت زهرا میپیچد
بیش از حد دلتنگ مهربانی های پدرم
آغوش پر مهر مادرم و آن جمع صمیمی هستم
کاش میشد زمان را به عقب برگرداند
کاش زمان به عقب برمیگشت و من این ماموریت لعنتی را هرگز قبول نمیکردم
نمیدانم چقدر اشک میریزم و هق میزنم اما با شنیدن صدای آرامی سرم را به سمت او میچرخانم
آرمان_هلما پاشو بریم حالت بد میشه
کنارم زانو خم کرده است و دستم را در دست میگیرد
آرمان_پاشو قربونت برم…………….پاشو حالت بد میشه
با کمکش بیجان بر روی پاهایم میایستم و او متوجه بیحال بودنم میشود که دستش را دور کمرم حلقه میکند
همراه هم از بهشتزهرا خارج میشویم و به سمت خانه میرویم
●●●●●●●●●●●●●●●●●
بوسه محکمی بر روی گونهاش مینشانم
_خاله زود برگردی پیشما
محکم در آغوشم میگیرد
خاله_قربونت برم من فردا برمیگردم مگه میخوام سفر قندهار برم……………..میخوام برم خونه رو جمع و جور کنم و وسایلم رو بردارم همین،امشبم امیر پیشت میمونه تا تنها نباشی
از آغوشش بیرون میآیم و بعد از خداحافظی امیر برای رساندن خاله و عمو مرتضی همراهشان میرود
آنها که میروند بر روی مبل مینشینم و مشغول خوردن پاستیلهایم میشوم
مهربانی های آرمان امروز بدجور به دلم نشست و حالم را خوب کرد
از تاریکی هوا میترسم که تمام چراغها را روشن کردهام
کمی بعد صدای در میآید و با خود فکر میکنم حتما امیر برگشته است اما به این زودی؟
هنوز چند دقیقهای از رفتنشان بیشتر نمیگذرد
_امیر تویی؟چه زود برگشتی،چیزی جا گذاشتی؟
جوابی که نمیشنوم ظرف پاستیل را بر روی میز میگذارم و با پاهایی لرزان به سمت در خانه میروم
وحشت بر دلم چنگ میاندازد و قلبم تند میتپد
در را باز میکنم و سرکی به داخل حیاط میکشم
_امیر………….اصلا شوخی قشنگی نیست
با حس حضور کسی درست پشت سرم قصد دارم به عقب برگردم اما دستمالی به سرعت جلوی بینیام قرار میگیرد
هرچه دست و پا میزنم فایدهای ندارد و فشار دستان قدرتمند آن فرد بیشتر میشود
نمیتوانم در مقابل نفس کشیدن مقاومت کنم و کم کم هوشیاریام را از دست میدهم
و سیاهی مطلق
حمایت؟🤕🥲
عالی گلم میشه از قانون عشق هم بزاری
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰😘
چشم امشب میزارم
😍😍
#حمااایت از گل دختر 😊
🥰😘
وای باز هلما رو گرفتن😑
سحرجان مائده میخوام🥺🥺🥺
اوهوم🥲🥺
یاخدا😱😱😱مرسی غزل جان
😘🥰
نکنه داداش آرمانه؟
من که میگم ۱۰۰ درصد خودشه
به نظرم توی این پارت از داداش آرمان اسم برده شد که ما بهش شک کنیم و حس میکنم کار داداش ارمان نیس
باید تا پارت بعد صبر کنیم🤷♀️😉
غزل جان من هر ۳ تا رمانت
رو میخونم هر کدوم هم به جای خودشون عالین گلم ولی خب خاموش بودم 😁
خوشحالم که دوسشون داری عزیزم😘😘
خوبه که دیگه خاموش نیستی🥰🤗
عزیزم ❤️❤️💚💚🌸
حمایت از غزل بانو
قربونت فاطمه جونم🥰😘
غزل تا میایم یه نفس راحت بکشیم به اتفاق هیجانی میافته ک🤣🤦♀️
عالی بودش😘❤️
بله دیگه قراره کلا هیجانی باشه😉
خوشحالم که دوسش داشتی ستی خوشگله🥰😘
عالی مثل همیشه تشکر
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰😘
عالی بود مثل همیشه👏💟
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰😘
عالی بود غزلی🧡🧡🧡😘😘
وای یعنی بدبختی های این دختر تمومی نداره🥺😞
خوشحالم که دوسش داشتی تارا جونی🥰😘
اوهوم🥲🥺
موفق باشی عزیزم
رمان هات هم عالیه.مخصوصا دیازپام و که خیلی دوست دارم.فقط عزیزم من تا پارتی خوندم که به آتوسا تجاوز شد و هی گریه می کرد میتونی بهم بگی پارت چند بود؟
خوشحالم که دوسشون داری عزیزم😘🥰
فکر میکنم تا پارت ۴۷ یا ۴۸ خوندی🤗
مرسی عزیزممممم💖💖💖
#حمایت از غزلییی🥺🧡
قربونت نیوشی🥰😘
وای چیشد؟؟
قشنگ بود غزلجونی
ولی خدایی آرمین انقدر خطرناکه که آرمان راجبش گفت ؟ من تازه داشت ازش خوشم میومد
خوشحالم که دوسش داشتی لیلایی🥰😘
خطر جانی نداره اما ممکنه خیلی بیشتر از اون چیزی که آرمان گفت برای زندگیشون خطرناک باشه😮💨
دیگه دارم تلافی میکنم😆😆😆
متوجه شدم عزیزم😊
راستی امروز هم کوچهباغ رو گذاشتم هم بویگندم رو اگه وقت کردی بخون
دیدما
اما الان که دارم میرم باشگاه اگه وقت کنم تا شب میخونم🤕🤕🥺
دارم از فضولی میمیرم اما وقت نمیکنم الان بخونم😭😭