نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۳۷

4.6
(271)

با استرس نگاهم را بین اخم‌های درهم آرمان و چهره خونسرد آرمین میچرخانم

آرمین اما بی‌توجه به مردمک‌های خونی آرمان و دست مشت‌‌اش جعبه کوچک مخملی قرمز رنگی را به سمتم می‌گیرد

آرمین_مبارک باشه…زن داداش

تمسخر لحنش زمان گفتن(زن داداش) و نگاه خاصش به من را میفهمم و بیشتر به حرف‌های آرمان ایمان می‌آورم

نگاه کوتاهی به چهره برزخی آرمان می‌اندازم و جعبه را آرام از او میگیرم

_ممنون

خیرگی نگاهش اذیتم می‌کند و سعی دارم تا جای ممکن به صورتش نگاه نکنم

او با مکث تبریک کوتاهی هم به آرمان می‌گوید و آرام از ما دور می‌شود

با رفتنش صدای زمزمه آرامش را می‌شنوم

آرمان_حیوون بیشرف

همه از سالن عقد خارج می‌شوند و به سالن اصلی می‌روند و با خالی شدن سالن دست مشت‌ شده‌اش را بین دستانم می‌گیرم و روبهرویش میایستم

_آرمان؟

نگاهش را از در جدا می‌کند و به چشمانم میدوزد

قدم دیگری جلو میروم

دستم را بر روی صورتش می‌گذارم و آرام پچ میزنم

_آروم باش

مانند خودم آرام میگوید

آرمان_چجوری آروم باشم وقتی اون بیشرف اون‌شکلی نگات می‌کرد

گونه‌اش را آرام نوازش میکنم

_اون هدفش دقیقا عصبی کردن توعه…………شبه به این مهمی رو به خودت زهر نکن…………بعدم مهم نیست کی به من نگاه کنه….مهم اینه من فقط به تو نگاه میکنم

کم کم لبخندی بر لبانش می‌نشیند و دستش آرام دور کمرم حلقه میشود

مرا به سینه‌اش می‌چسباند و بوسه کوتاه ولی عمیقی بر لب‌هایم می‌زند

عقب میکشد و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام تکیه میدهد

آرمان_هلما همیشه همینجوری بمون…………هیچ وقت تنهام نزار

مانند خودش با صدای آرام و قلبی ضربان گرفته زمزمه میکنم

_تا لحظه مرگم تنهات نمیزارم………..تو هم بمون پیشم……..هیچ وقت نرو

مجدد لب‌هایش را بر روی لب‌هایم می‌گذارد و عمیق می‌بوسد

دستهایم را دور گردنش حلقه میکنم و با جان و دل همراهی‌اش میکنم

کمی بعد با نفس نفس از هم جدا میشویم

کمی که نقس میگیریم دسته گلم از روی میز برمیدارم و دست تو دست هم برای عکاسی به سمت پشت باغ می‌رویم

البته بماند که با رسیدن به آن قسمت فیلمبردار کلی غر می‌زند که چرا دیر کردیم

نزدیک به ۳ ساعت عکس و فیلم‌هایمان طول می‌کشد و بعد به داخل سالن می‌رویم

سلام و خوش‌آمد دیگری به مهمان‌هایی که تازه رسیده‌اند میدهیم و به سمت جایگاه عروس و داماد می‌رویم

بر روی مبل دونفره مینشینیم و به رقص میهمان‌ها نگاه می‌کنیم

کمی بعد فیلمبردار به سمتمان می‌آید

روبهرویمان می‌ایستد و می‌گوید

فیلمبردار_نمیخوای تانگوتون رو برقصید؟…….بعدا وقت نمیشه‌ها

متعجب به آرمان نگاه میکنم

او هم متعجب است

ما اصلا به فیلمبردار نگفتیم که قرار است رقص تانگو داشته باشیم

آرمان سریع‌تر از من خود را جمع و جور می‌کند

آرمان_چرا الان بلند میشیم

فیلمبردار که دور می‌شود خنده هردویمان بلند می‌شود

با عوض شدن آهنگ از جایمان بلند می‌شویم

به پیست رقص میرویم و همراه با موزیک شروع به رقص میکنیم

رقصی هماهنگ و زیبا

تا آخر شب همه‌چیز به زیباترین شکل ممکن میگذرد

آخر شب و زمانی که بیشتر میهمان‌ها تالار را ترک می‌کنند خداحافظی مفصلی با خانواده‌هایمان میکنیم

خاله را محکم در آغوش می‌گیرم

خاله بوسه آرامی بر گونه‌آن می‌زند و زیر گوشم زمزمه می‌کند

خاله_مراقب خودت و کوچولوت باش عشق خاله

خاله مهتاب بعد از آن روزی که به خانه برگشتم فهمید و قول داد که کسی به غیر از خودش متوجه نشود

خداحافظی طولانی میکنیم و همراه هم راهی خانه خودمان می‌شویم

سوار ماشین می‌شویم و بعد از کمی دور زدن آرمان ماشین را داخل پارکینگ پارک می‌کند

همراه هم پیاده می‌شویم و من با بالا گرفتن دامن لباسم آرام قدم برمیدارم

داخل آسانسور آرمان تا رسیدن به طبقه مورد نظر خیره نگاهم می‌کند

با ایستادن آسانسور همراه هم به سمت خانه می‌رویم و او در را با کلید باز می‌کند

با وارد شدن از همان جلوی در گلبرگ‌های سرخ را که مسیری را نشان می‌دهند می‌بینم

متعجب به آرمان نگاه میکنم و با دیدن لبخند مهربانش آرام جلو میروم

حمایت؟🥺🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 271

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
45 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

داستان کوتاه

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

داستان کوتاه

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

خب طبیعتا باید تو داستان کوتاه بنویسی دیگه
البته نیازه غزل‌جان به نوشتن؟؟

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

😂😂

ناراحت نشو خواهری هر جور میلته ولی من از خون و اینا متنفرم واسه همین گفتم واسه دست بریدن داستان نساز 😨

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

وای لیلا من بر عکس تو دنبال خونم
امسال عاشورا رفتیم همدان روستای مادربزرگ مادرم بعد اونجا گاو سر میبریدن
فکر کن همه ی زن ها با فاصله دو تا سه متری گاو ایستاده بودن اون وقت من رفته بودم جلوی گاو وایساده بودم سرشو بریدن بلند شد دقیقا جلوم بود

FELIX 🐰
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

🤣
تازه بعد از اینکه سرشو بریدن نیست ساعت فقط زل زده بودم بهش

FELIX 🐰
پاسخ به  FELIX 🐰
1 سال قبل

*نیم ساعت

saeid ..
1 سال قبل

#حمایت از غزلی ✨
راستی دستت خوب شد؟😊

saeid ..
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

خب خداروشکر 🥺

sety ღ
1 سال قبل

چقدر آرمان رمانتیکه😍😍😍
عشقه منههههه😍😁🤣

sety ღ
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

از سامی بیشتر دوسش دارم😁😁😁

Fateme
1 سال قبل

آخییی آرمان رمانتیکککک🥲

لیکاوا
لیکاوا
1 سال قبل

دوست دارم آرمین رو بکشم🗡🗡🗡
راستی غزل من تو کانال رمان من ویس پارت جدید قانون عشق رو گوش دادم خوب بود ولی متن بهتره به نظرم ، باز خودت میدونی

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود انشالله خوشبخت بشن😁😁😁

nushin
nushin
1 سال قبل

این پارت خیلی قشنگ بود مرسی♥

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

عالی بود عزیزم

لیلا ✍️
1 سال قبل

به قول خودت اکلیلی شدم خیلی قشنگ بود ادامه‌اش رو زود بذار✨💃

Newshaaa ♡
1 سال قبل

حمایت از غزلیی💋

مبینامرادی
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود ممنون

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

غزل جان سایت رمان وان امروز اعتصاب کرده هیچی نذاشته عزیزم تو رماناتو بذار امشب

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون غزل جان رفتم اون ور دیدم دیازپام اومده قشنگ بود گلم

تارا فرهادی
1 سال قبل

عالی بود غزاله جون😍😍💞
با داستان کوتاه موافقم🙂

دکمه بازگشت به بالا
45
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x