رمان انتقام خون پارت ۴۲
آرمان_من همچین ریسکی رو قبول نمیکنم
چه ریسکی است که او را این چنین کلافه کرده
با دقت بیشتری گوش میدهم
آرمان_به من هیچ ربطی نداره خودتون هرکاری میخواید بکنید من سر جون زن و بچم قمار نمیکنم
ابروهایم همدیگر را در آغوش میکشند و صدای کلافه و عصبی آرمان با مکث بلند میشود
_الان نمیتونم حرف بزنم فردا میام حرف میزنیم
صدایش قطع میشود و من به سرعت به سمت مبلها میروم
بر روی مبل مینشینم
کمی بعد در اتاق باز میشود و صدای قدمهایش را میشنوم
اخمهایم خیال باز شدن ندارند و باید بفهمم چه چیزی را ازمن مخفی میکند
نگرانی که بر دلم چنگ انداخته بیشتر میشود
با تکان خودن دستی جلوی صورتم از فکر و خیال بیرون میآیم
نگاهم را به چشمان نگران آرمان که حالا کنارم بر روی مبل نشسته است میدهم
آرمان_خوبی هلما؟…………..چیشده؟
بدون اینکه نگاهم را از چشمان نگرانش بگیرم زبانی به لبهای خشکشدهام میکشم و با صدای گرفته و آرامی میگویم
_چیوداری ازم قایم میکنی؟
کمی نگاهم میکند و با مکث میگوید
آرمان_فالگوش وایسادن کار خوبی نیستا
صدایم اینبار کمی بالاتر میرود و تکیهام را از پشتی مبل میگیرم
_دروغ گفتنم کار خوبی نیست…………ازت میپرسم چیشده می هیچی ولی من تورو میشناسم………..داره میشه پنجسال که میشناسمت پس به من دروغ نگوو
دستهایش را به حالت تسلیم بالا میبرد
آرمان_باشه………باشه تو آروم باش
چند نفس عمیق میکشم تا ضربان بالا رفته قلبم را آرام کنم
_حالا بگو چیشده
نگاه درماندهاش را به چشمان منتظرم میدهد و کلافه دستی به صورتش میکشد
آرمان_نمیخوام حالت بد بشه هلما
کلافه نگاهش میکنم
_اینجوری حالم بیشتر بد میشه………..قلبم داره وایمیسته از نگرانی بگو چیشده
نفس عمیقی میکشد و با مکث طولانی بلاخره لب باز میکند
آرمان_حکم رایان اومده
کنجکاو نگاهش میکنم
_خب؟
باز هم کمی مکث میکند و میگوید
آرمان_حکم دوبار اعدام دادن بهش…………یبار برای قتل خانواده تو………یبارم برای غلطایی که کرده
او مکث میکند و من با هیجان میگویم
_اینکه خیلی خوبه
سری تکان میدهد
آرمان_آره خوبه ولی اگه اجرا میشد
متعجب اخمی میکنم
_یعنی چی؟……..کامل حرف بزن خب
سرش را پایین میاندازد و نفسش را صدادار بیرون میدهد
آرمان_پول داده حکمش رو شکونده……….حکمش شده ابد…………..کسایی هم که حکمشون ابد باشه ممکنه شامل عفو رهبری بشن و بیان بیرون
مبهوت نگاهش میکنم
هیچ حرفی برای گفتن ندارم
میدانم که تمام حکمهای ابد یک روزی شامل عفو رهبری میشوند
اگر او آزاد شود میدانم که آرام نمینشیند
آرمان_هلما خوبی؟
با شنیدن صدای نگرانش نگاهم را تا چشمانش بالا میکشم
این حرفها کمی نگرانم کردهاند اما چیزی که او مخفی میکند این نیست
آب دهانم را میبلعم و با صدایی آرام میگویم
_خوبم……………اما.………….اما چیزی که داری مخفی میکنی این نیست
انتظار دارم تکذیب کند اما در کمال تعجب سری تکان میدهد میگوید
آرمان_آره فقط این نیست……………….پرونده اون آدمی که تورو دزدیده بود رو میخوان بدن به من…………….قبول نمیکنم اما بابا و بقیه اسرار دارن پروندش دست من باشه
از شدت شوک نفس نمیکشم
آن آدم قصد جان مرا داشت
مارا با کشتن فرزندمان تحدید کرد
اورا با جان من تحدید کرد و سرهنگ همچنان اسرار دارد پرونده او دست آرمان باشد؟
نفرت تمام جانم را پر میکند
نفرت از سرهنگ
نفرت از رایان
و نفرت از این شغل لعنتی
نمیدانم در چهرهام چه چیزی میبیند که نگران دست بر روی شانهام میگذارد
آرمان_هلما خوبی؟………..چیشد؟چرا رنگت پرید؟
اشک در چشمانم جمع میشود
یعنی ممکن است روزی مرا با جان او تحدید کنند؟
قطعا دوام نمیآورم
_میخوای قبول کنی؟
به سرعت در آغوشم میکشد و بوسه آرامی بر موهایم میزند
آرمان_معلومه که نه…………..من سر جون شماها با هیچ کس شوخی ندارم………….هرگز این پرونده رو قبول نمیکنم
خود را آغوشش جمع میکنم و آرام هق میزنم
_میترسم
بوسه دیگری بر موهایم میزند
آرمان_تا وقتی من زندم از هیچی نترس………هر موقع مردم میتونی بترسی
مشت آرامی به سینهاش میکوبم در همان لحظه دخترکم لگد محکمی به شکمم میزند و من خود را در آغوش او عقب میکشم
_آخخ
آرمان با لبخند نگاهم میکند و دستش را نوازشوار بر روی شکمم میکشد
آرمان_دخترم رو باباش غیرت دارهها
خنده آرامی میکنم
_دیوونه
به نظرتون در ادامه چه اتفاقایی میافته؟😉🧐
اولییین کامنت و حمااایتتت😂🥲💖💖
آفلیننن🥳🥳
قربونت نیوشیی🥰✨️🤍
ستی یه ۱۰ دقیقه صبر می کنی با منم بفرستم؟🥲
من بودم داشتم رد میشدم گفتم ارسال کنم 😅
بفرس تا تایید کنم
ببین ستی جون همینجاها باش شاه دلو فرستاد زودی تایید کن 😘😘فدات شم
با اینکه ستی نیستم ولی منتظر میمونم بفرسته🥺😅
😃😃😃 گفتی بفرس تایید کنم فکر کردم ستی هستی
فرستادم😅
تو همون زها هستی که تو سایت وان رمان ماهرو رو دنبال میکنه؟
آره من همونم😅
عزیزم تو هم نویسنده بودی😍
بله یه جورایی نیمچه نویسنده😅🤣
شما مدیر رمان من هستی؟
موفق باشی
آره قاصدکم😌
عه😍😆
نشناختم😅
راستی به جای رمان سودا میخوای چی بذاری؟
چنتا اماده کردم موندم کدومو بزارم
توروخدا اسماشونو بگو😂😂
من تو تلگرام رمان زیاد میخونم میخوام یکیشونو بذاری که نمیخونم😆😆
من خیلی فضولم اسمت چیه؟🥺🥺🤕
من که حوصله گروگان گیری و تهدید ندارم اتفاقای جدید بیفته
تحدید که همیشه هست
گروگانگیری هم که صد بار نمیشه که همونی که نوشتم بسه
فکر نمیکنی زیادی داری بلاسرشون میاری😑🤦♀️
هنوز که کاری نکردم😥🥺
همش هم که خوب باشه خسته میشید🥺🥺😢
چی بگم🤦♀️🥲
عالی غزل جان بابات قانون عشق هم ممنون💜❤️❤️💚💚🌿
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰✨️🤍
#حمایت از غزلی🥰
قربونت سعیدیی🤍✨️🥰
ممنون غزل جان 🌹
🥰✨️🤍
عالی بود غزل جان
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🤍✨️🥰
خیلی عالیه واقعا
من چند ساعت نت نداشتم و انتظار داشتم موقعی که وارد سایت میشم با کلی انرژی مثبت و کامتهای خوب عین اوایل رمان روبهرو بشم
اما چیزی باهاش روبهرو شدم ۲۳۸تا ویو بود با ۳۲ تا امتیاز و ۷ تا کامنت در مورد رمان که چهارتاشون واسه الانه بقیشو قبل رفتن جواب دادم
هرجوری فکر میکنم نمیتونم بفهمم که کجای کارم اشکال داشته که اینجوری ویو و حمایتها اومده پایین
شما بهم بگید تا بفهمم
دیگه واقعا خسته شدم از اینکه هربار بگم و باز بزنم زیر حرفم
همه عادت کردن من هر روز پارت بزارم اما دیگه نیستم
وقتی میگم نیستم واقعا نیستم و عین دفعههای قبل قرار نیست بزنم زیر حرفم
یه پارت دیگه هم میزارم اما اگه اوضاع همینجوری باشه مجبور میشم ازتون خداحافظی کنم و این چیزیه که اصلا دوسش ندارم😮💨
عزیزم همه خواننده ها نظر نمیدن و این واقعا بده امیدوارم درک کنیم که نویسنده های سایت بدون هیچ منفعتی دارن برامون دوستانشون رو میزارن
داستانشون