نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۵۴

4.6
(137)

با رسیدن به بیمارستان ماشین را پارک میکنم و با عجله پیاده میشوم

ساک وسایل را هم برمیدارن و پس از قفل کردن ماشین با قدم‌های بلند وارد بیمارستان میشوم

قفسه سینه‌ام از خشم بالا و پایین میشود و می‌دانم که چهره‌ام به سرخی می‌زند

قبل از رسیدن به مامان چند نفس عمیق میکشم تا نگران نشود و بعد جلو میروم

امیر هم کنار آنها نشسته و با دیدن او به قدم‌هایم سرعت میدهم

آنها حواسشان نیست اما من با نزدیک شدن به آنها نگران میپرسم

_خبری نشد؟

مامان با شنیدن صدایم از جایش بلند می‌شود و آنها تنها نگاهم می‌کنند

مامان درحالی که چند قدم جلو می‌آید چادرش را جمع می‌کند و میگوید

مامان_انتقال خون تازه تموم شده دکتر گفت بخیر گذشته خطر رفع میشه مام منتظریم منتقلش کنن بخش بریم اونجا…………وسایل رو آوردی؟

سری تکان میدهم و ساک را به دستش میدهم

_آره آوردم

نفس راحتی میکشم و خدا را شکر میکنم برای نفس کشیدنش

نگاهم را درون سالن میچرخانم و با ندیدن آرمین باز هم خشم در وجودم زبانه می‌کشد

پشت گوش‌هایم داغ می‌شود و رگ پیشانی‌ام نبض می‌زند

در همان حال از بین دندان‌های کلید شده‌ام می‌غرم

_آرمین کجاست؟

مامان متعجب نگاهی به تغییر حالتم می‌اندازد و آرام زمزمه می‌کند

مامان_پیش پای تو رفت توی حیاط

سری تکان میدهم و کوتاه می‌گویم

_براش اتاق خصوصی بگیر

از آنها دور می‌شوم و توجهی به صدا زدن های مامان نمیکنم

پله‌ها را دوتا یکی طی می‌کند و با ورود به حیاط بیمارستان نگاهم را دور آن میچرخانم

با دیدن او که کناری ایستاده و سیگاری در دست دارد به سمتش میروم

بی‌هوا یقه‌اش را در دست می‌گیرم

یهویی بودن کارم شوکه‌اش می‌کند و سیگارش از بین انگشتانش رها می‌شود

آرمین_چته؟

بی توجه به سوالش با فکی چفت‌شده میغرم

_به جون بچم………به جون هلما که همه زندگیمه میکشمت

متعجب دست بر روی دستم می‌گذارد و می‌گوید

آرمین_چه مرگته؟

لحن متعجب و چشمان خونسردش آتش خشمم را بیشتر می‌کند

مشتم را بالا میبرم تا بر روی صورتش فرود بیآورم اما دستی مرا عقب می‌کشد و بعد صدای امیر در گوشم می‌پیچد

امیر_چی کار میکنی آرمان

مرا عقب می‌کشد اما نمیتوانم خشمم را مهار کنم و صدایم بالا ميرود

_آخه بیشرف آرمش زندگی من آنقدر واست سنگین بود…………..حیوون خبر مرگم داداشتم آخه

امیر سعی دارد آرامم کند

امیر_یواش آرمان داد نزن

او می‌گوید اما توجهی نمیکنم و باز هم صدایم بلند است زمانی که داد میکشم

_دعا کن……برو به جونش دعا کن حالش خوبه که اگه نبود به ولای علی میکشتمت

باز هم چیزی نمی‌گوید و همچنان نگاهم می‌کند

چند نفس عمیق میکشم و کمی که آرام میشوم به سمتش قدم برمیدارم اما امیر محکم بازویم را نگه می‌دارد

امیر_آروم باش آرمان

با خشم نگاهش میکنم

_خیله خب ولم کن کاریش ندارم

بازویم را از دستش بیرون میکشم و چند قدم به آرمین نزدیک میشوم

روبهرویش میایستم

هنوز خشم دارم اما حالا کمی آرام شده‌ام

البته فقط کمی

با اخم به چهره خنثیش نگاه میکنم

_ویس اصلی رو بده

اینبار پوزخندی بر لبش نقش می‌بندد

آرمین_پس بالاخره فهمیدی

با عصبانیت مشتم را کمی بالا می‌آورم و قدمی جلو میروم

_خفه‌شو ویسو بده

اخم کمرنگی می‌کند و درحالی موبایلش را از داخل جیبش بیرون میآورد می‌گوید

آرمین_خیله خب چرا رم میکنی…………..میخواستم صب بفرستم اداره اما خب قسمت نبود

کمی در موبایلش میچرخد و بعد صدای ضعیف ویس در هم‌همه حیاط بیمارستان می‌پیچد

موبایل را به گوشم نزدیک می‌کند و من با دقت گوش میدهم

(آرمین_چرا با آرمان ازدواج کردی؟

هلما_چون دلم خواست

آرمین_دلت خواست یا بخاطر این بچه مجبور شدی؟

هلما_یعنی چی؟

آرمین_منظورم واضحه ولی تو خیلی ذهنتو درگیرش نکن…….چون تو بخاطر انتقام خانوادت با آرمان ازدواج کردی

هلما_کی همچین مزخرفاتی رو تو مغزت فرو کرده…………….من آرمان رو دوس دارم که باهاش ازدواج کردم

آرمین_دروغ میگی………….تو حتی اون بچه رو هم بخاطر انتقام نگه داشتی

هلما_آره……….اصلا تو درست میگی……اولش واسه انتقام قبول کردم ولی الان دوسش دارم……………

هلما_من الان آرمان دوس دارم………..زندگیمو دوس دارم،بچمو دوس دارم……………..تروخدا زندگی منو خراب نکن………..به آرمان هیچی راجب اینکه چجوری نگام میکنی یا وقتی تنهایی بیرونم دنبالم میای نگفتم ولی بخدا………….به روح مامان بابام اگه یه‌بار دیگه اذیتم کنی همه چیزو بهش میگم)

قلبم می‌سوزد و از خود متنفر میشوم و از آرمین بیشتر

با اتمام ویس بیحال بر روی یکی از نیمکت‌ها مینشینم و آرام مینالم

_چرا این‌کارو کردی؟

نزدیک می‌آید و کنارم می‌نشیند

آرمین_موقعی که باهم نبودید بهش پیشنهاد دادم اما رد کرد……….میخواستم تلافی نه گفتنش رو دربیارم اما…………..اما گند زدم…..بهوش که بیاد یه عذرخواهی بهش بدهکارم امیدوارم قبول کنه

امیر در تمام مدت بیحرف نگاهمان می‌کرد

چیزی نمیگویم و از جایم بلند می‌شوم

شکست‌خورده وارد بیمارستان میشوم و کمر خمیده‌ام را فقط بخشیدن هلما صاف می‌کند

با قدم‌های آرام به سمت پذیرش میروم و رو به پرستار آرام میپرسم

_اتاق دکتر فرهمند کجاست؟

پرستار آرام جواب میدهد

پرستار_طبقه سوم سمت چپ انتهای راهرو

ممنون کوتاهی زمزمه میکنم و از پله‌ها بالا میروم

بعد از گذشتن از راهرو پشت در اتاق دکتر میایستم و چند تقه کوتاه به در میزنم

با شنیدن صدای بفرماییدش وارد میشوم

_سلام

نگاه از برگه‌های روی میزش می‌گیرد و به من نگاه می‌کند

دکتر_سلام…….بفرمایید

به صندلی‌های جلوی میزش اشاره می‌زند و من آرام جلو میروم و مینشینم

اینبار از اخم‌ خبری نیست و دکتر لبخند کمرنگی بر لب دارد

زمانی که سکوت مرا می‌بیند می‌پرسد

دکتر_جانم در خدمتم؟

مکث کوتاهی میکنم و می‌گویم

_حال همسرم چطوره؟

لبخندش کمی عمق می‌گیرد

دکتر_خوبه……..حال جفتشون خوبه فقط تا یه مدت باید خیلی مراقب خانومتون باشید که بخیه‌های سزارین باز نشه………………الانم منتقل شده بخش اتاق ۶۵ خیلی زود هم بهوش میاد

آرام زمزمه میکنم

_چشم مراقبشم…………..ممنون

از جایم بلند می‌شوم و به سمت در اتاق میروم

قبل از خروج با صدای دکتر از حرکت می‌ایستم

دکتر_جناب…………..

به سمتش برمیگردم و حالا او هم ایستاده است

بعد از مکث کوتاهی لب باز میکند

دکتر_من خیلی تند رفتم عذر میخوام……..با دیدن حال همسرتون عصبی شدم چون خیلی از خانوم‌ها هستن که بخاطر سهل‌انگاری همسرشون جون مادر و بچه به خطر میافته

آرام لب میزنم

_ایرادی نداره………..شما درست گفتید تقصیر من بود

از اتاق خارج میشوم و به سمت اتا هلما میروم

بیقرار دیدن ابی‌های مهربانش هستم اما بعید می‌دانم اینبار مهربان باشد

امیدوارم مرا ببخشد اما صدایی در سرم می‌پیچد

(آرمان نمیگذرم ازت که به حرفام گوش نکردی)

صدا در سرم می‌پیچد و امیدم را ناامید می‌کند

حمایت؟🥺😥

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 137

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
1 سال قبل

اولییینن کاممنتت😍

زن اول سامی😜😆
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

آفلیننننن🥳🥳

saeid ..
1 سال قبل

خسته نباشی

زن اول سامی😜😆
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

قربونت سعیدیی🤍🥰✨️

sety ღ
1 سال قبل

ای کاش هلما خر نشه😂

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

زیر قلب بنفش کارت داشتم بیا

زن اول سامی😜😆
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

شاید شد🤣🤣🤦‍♀️😜
آنقدر از اسمم خوشم اومده دام نمیخواد وارد اکانتم بشم🤣🤣

Newshaaa ♡
1 سال قبل

وای خیلییی نگران بودم من برا هلما خدا رو شکر که خوبه حالششش🥺🥲
عالییی😍

زن اول سامی😜😆
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

آره دلم نیومد بکشمش🥺🤒
🤍🥰✨️

Fateme
1 سال قبل

عالی بود خیلی قشنگ بود
خداروشکر که فهمید آرمین پسره ی خرر

زن اول سامی😜😆
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم✨️🥰🤍
آره بلاخره فهمید

...Fatii ...
1 سال قبل

هلما خانم یه حال اساسی بگیره ازش

زن اول سامی😜😆
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  ...Fatii ...
1 سال قبل

دیگه باید ببینیم چی میشه😉🤷‍♀️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

عالی بود
خسته نباشی🙂❤

زن اول سامی😜😆
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

قربونت سحرییی🤍🥰✨️

𝓗𝓪 💫
1 سال قبل

حمایت از غزاله جون🩷🩷

زن اول سامی😜😆
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
1 سال قبل

قربونت حدیثیی✨️🥰🤍

لیلا ✍️
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود این پارت رو با آهنگ منفی پنج سینا پارسیان خوندم خیلی احساسی شدم😥😂

آرمین بچم گناه داره😟

زن اول سامی😜😆
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

خوشحالم که دوسش داشتی لیلایی🤍🥰✨️
آرمین گناه نداره بخدااااا😥😥

Tina&Nika
1 سال قبل

خیلی زیبا بود خسته نباشی غزل جونم ❤️

Tina&Nika
1 سال قبل

زیبا بود💙💙

دکمه بازگشت به بالا
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x