نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۶۴

3.7
(170)

با همان لبخند جلو میروم و آوینا را از روی سینه‌اش برمیدارم که نق آرامی می‌زند

گونه‌اش را میبوسم و بر روی مبل مینشینم

دستم بین موهای آرمان می‌خزد و آرام زمزمه میکنم

_اینجا کمرت خشک میشه برو رو تخت بخواب

با مکث بر روی مبل می‌نشیند و نگاه خمار از خوابش را به چشمانم میدوزد

دستانش را به سمتم دراز می‌کند و با صدای خشداری می‌گوید

آرمان_بدش من با خودم ببرمش از صب اذیتت کرده

لبخندی به مهربانی‌اش میزنم

_نمیخواد تو برو یه ساعت بخواب موقع شام بیدارت میکنم این وروجک بیاد تو اتاق نمیزاره بخوابی

مصرانه می‌گوید

آرمان_میخوابونمش بدش به من

کمی با لبخند نگاهش میکنم که مجدد می‌گوید

آرمان_بدش دیگه

ناچار آوینا را به سمتش می‌گیرم

اورا در آغوش می‌کشد و از جایش بلند میشود

قبل از رفتن بوسه محکمی بر گونه‌ام می‌زند و به سمت اتاق می‌رود

به پشتی مبل تکیه میدهم و با لبخند مسیر رفتنش را نگاه میکنم

یک ساعت و نیم بعد با آماده شدن شام به اتاق میروم

آرام وارد میشوم

آرمان بر روی تخت خواب است و بازویش زیر سر آوینا قرار دارد

با لبخند جلو میروم

کنار آرمان بر روی تخت مینشینم

دستم بین موهایش می‌رود و درحالی که آرام نوازش میکنم صدایش میزنم

_آرمان؟…………عشقم………

پلک‌هایش میلرزد و لای پلک‌هایش را باز می‌کند

آرمان_هوم؟

لبخندی میزنم و کمی بر روی صورتش خم میشوم

بوسه کوتاهی گوشه لبش مینشانم و آرام می‌گویم

_شام آمادست پاشو

دستش را دور کمرم می‌اندازد و بوسه کوتاهی بر لبم می‌زند

آرمان_باشه

از آغوشش بیرون می‌آیم و درحالی از اتاق خارج میشوم می‌گویم

_تا من میزو بچینم بیا

سری تکان می‌دهد و من از اتاق خارج میشوم

داخل آشپزخانه مشغول چیدن میز میشوم

دیس برنج را بر روی میز می‌گذارم که آرمان درحالی که با حوله دست و صورتش را خشک می‌کند وارد آشپزخانه میشود

پشت میز می‌نشیند و با لبخند می‌گوید

آرمان_به به خانومم چه کرده

لبخندی میزنم و نوش‌جانی زمزمه میکنم

شام در سکوت خورده می‌شود

میز را با کمک هم جمع میکنیم و ظرف‌ها را درون ماشین ظرفشویی میگذارم

پس از اتمام کارم از آشپزخانه خارج میشوم و بر روی مبل کنار آرمان مینشینم

دستش را دور کمرم حلقه می‌کند و مرا به جود می‌چسباند

سرم را بر روی سینه‌اش می‌گذارم و هردو خیره به تلوزیون می‌شویم

کمی بعد برای خواب به اتاقمان می‌رویم

دخترکم آنقدر شیطنت کرده است که دیگر بیدار نشد

در آغوش مردم به خواب میروم و غرق میشوم در حالی خوب

حالی خوب اما خوابی پر از کابوس

کابوس‌هایی ترسناک

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

آرمان

با صدای آلارم موبایلم چشم‌هایم را باز میکنم

به سرعت صدایش را قطع میکنم تا هلما و آوینا بیدار نشوند

سر هلما را آرام بر روی بالشت می‌گذارم

از روی تخت پایین میروم و پس از شستن دست و صورتم جلوی کمد می‌ایستم

لباس‌هایم را با پیراهن طوسی و شلوار مشکی عوض میکنم

جلوی آینه موهایم را کمی روبه بالا میفرستم

به سمت تخت میروم

گونه آوینا را آرام میبوسم و بوسه عمیقی بر لبهای هلما میزنم

این دو نفر تمام جان من هستن

حاضرم تمام زندگی‌ام را بدهم اما خاری به پایشان نرود

کیف پول و موبایلم را برمیدارم و از اتاق و بعد خانه خارج میشوم

سوار بر ماشین به سمت اداره میرانم و به کارهایم فکر میکنم

به اتفاقی که ممکن است بیافتد

به درخواست وکیل رایان

با خود فکر میکنم چرا پای نحس این آدم از زندگی‌ام بیرون نمی‌رود

به اینکه هرکاری میکنم تا آرامش زندگی‌ام بهم نریزد

کاش مرگ و زندگی آن بیشرف دست من بود

آنوقت فقط با مرگش تقاص می‌داد

حمایت؟😥🥺

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 170

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

دوست داشتین رمان بامداد عاشقی رو از رماندونی دانلود کنید و بخونید
امروز گذاشته شد 😄

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط saeid ..
لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

و منی که قبل دانلود فایلش به دستم رسید😂

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

😁😁

saeid ..
1 سال قبل

خسته نباشی غزل بانو

saeid ..
1 سال قبل

رمان منو چرا تایید نکردین!🤨
یک ساعت پیش فرستادم

لیلا ✍️
1 سال قبل

تو انقدر خوب هستی که این خوشبختی کوچیک رو ازشون نگیری درسته؟ دلت برای آوین‌کوچولو نمیسوزه🤒

آلباتروس
1 سال قبل

ای جانم!
با اینکه پارت جدید رو خوندم و اطلاعی از پارت‌های قبل ندارم اما با خوندن اول متن تونستم احساس عمیق این زوج رو درک کنم و واقعا حال و هوای خوبی رو بهم داد مخصوصا زمانی که آرمان قصد داشت بچه رو بخوابونه.

پارت قشنگی بود
خدا قوت نویسنده خوش ذوق
و
یا حق!

𝓗𝓪 💫
1 سال قبل

عزیزم عالی بود 💞

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

آخ آخ باز این رایان با دردسر برا هلما و آرمان اومد غزل جان لطفا با آوینا آرمان رو تهدید نکنه

تارا فرهادی
1 سال قبل

اهههه لعنت به رایان ایکبیری باز که سر و کلش پیدا شد

تارا فرهادی
1 سال قبل

خسته نباشی غزلی😍❤️

Mahdiyeh
Mahdiyeh
1 سال قبل

موفق باشی گلم❤️🌹

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x