رمان انتقام خون پارت ۶۴
با همان لبخند جلو میروم و آوینا را از روی سینهاش برمیدارم که نق آرامی میزند
گونهاش را میبوسم و بر روی مبل مینشینم
دستم بین موهای آرمان میخزد و آرام زمزمه میکنم
_اینجا کمرت خشک میشه برو رو تخت بخواب
با مکث بر روی مبل مینشیند و نگاه خمار از خوابش را به چشمانم میدوزد
دستانش را به سمتم دراز میکند و با صدای خشداری میگوید
آرمان_بدش من با خودم ببرمش از صب اذیتت کرده
لبخندی به مهربانیاش میزنم
_نمیخواد تو برو یه ساعت بخواب موقع شام بیدارت میکنم این وروجک بیاد تو اتاق نمیزاره بخوابی
مصرانه میگوید
آرمان_میخوابونمش بدش به من
کمی با لبخند نگاهش میکنم که مجدد میگوید
آرمان_بدش دیگه
ناچار آوینا را به سمتش میگیرم
اورا در آغوش میکشد و از جایش بلند میشود
قبل از رفتن بوسه محکمی بر گونهام میزند و به سمت اتاق میرود
به پشتی مبل تکیه میدهم و با لبخند مسیر رفتنش را نگاه میکنم
یک ساعت و نیم بعد با آماده شدن شام به اتاق میروم
آرام وارد میشوم
آرمان بر روی تخت خواب است و بازویش زیر سر آوینا قرار دارد
با لبخند جلو میروم
کنار آرمان بر روی تخت مینشینم
دستم بین موهایش میرود و درحالی که آرام نوازش میکنم صدایش میزنم
_آرمان؟…………عشقم………
پلکهایش میلرزد و لای پلکهایش را باز میکند
آرمان_هوم؟
لبخندی میزنم و کمی بر روی صورتش خم میشوم
بوسه کوتاهی گوشه لبش مینشانم و آرام میگویم
_شام آمادست پاشو
دستش را دور کمرم میاندازد و بوسه کوتاهی بر لبم میزند
آرمان_باشه
از آغوشش بیرون میآیم و درحالی از اتاق خارج میشوم میگویم
_تا من میزو بچینم بیا
سری تکان میدهد و من از اتاق خارج میشوم
داخل آشپزخانه مشغول چیدن میز میشوم
دیس برنج را بر روی میز میگذارم که آرمان درحالی که با حوله دست و صورتش را خشک میکند وارد آشپزخانه میشود
پشت میز مینشیند و با لبخند میگوید
آرمان_به به خانومم چه کرده
لبخندی میزنم و نوشجانی زمزمه میکنم
شام در سکوت خورده میشود
میز را با کمک هم جمع میکنیم و ظرفها را درون ماشین ظرفشویی میگذارم
پس از اتمام کارم از آشپزخانه خارج میشوم و بر روی مبل کنار آرمان مینشینم
دستش را دور کمرم حلقه میکند و مرا به جود میچسباند
سرم را بر روی سینهاش میگذارم و هردو خیره به تلوزیون میشویم
کمی بعد برای خواب به اتاقمان میرویم
دخترکم آنقدر شیطنت کرده است که دیگر بیدار نشد
در آغوش مردم به خواب میروم و غرق میشوم در حالی خوب
حالی خوب اما خوابی پر از کابوس
کابوسهایی ترسناک
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
آرمان
با صدای آلارم موبایلم چشمهایم را باز میکنم
به سرعت صدایش را قطع میکنم تا هلما و آوینا بیدار نشوند
سر هلما را آرام بر روی بالشت میگذارم
از روی تخت پایین میروم و پس از شستن دست و صورتم جلوی کمد میایستم
لباسهایم را با پیراهن طوسی و شلوار مشکی عوض میکنم
جلوی آینه موهایم را کمی روبه بالا میفرستم
به سمت تخت میروم
گونه آوینا را آرام میبوسم و بوسه عمیقی بر لبهای هلما میزنم
این دو نفر تمام جان من هستن
حاضرم تمام زندگیام را بدهم اما خاری به پایشان نرود
کیف پول و موبایلم را برمیدارم و از اتاق و بعد خانه خارج میشوم
سوار بر ماشین به سمت اداره میرانم و به کارهایم فکر میکنم
به اتفاقی که ممکن است بیافتد
به درخواست وکیل رایان
با خود فکر میکنم چرا پای نحس این آدم از زندگیام بیرون نمیرود
به اینکه هرکاری میکنم تا آرامش زندگیام بهم نریزد
کاش مرگ و زندگی آن بیشرف دست من بود
آنوقت فقط با مرگش تقاص میداد
حمایت؟😥🥺
دوست داشتین رمان بامداد عاشقی رو از رماندونی دانلود کنید و بخونید
امروز گذاشته شد 😄
و منی که قبل دانلود فایلش به دستم رسید😂
😁😁
خسته نباشی غزل بانو
قربونت سعیدییی🤍🥰✨️
رمان منو چرا تایید نکردین!🤨
یک ساعت پیش فرستادم
تو انقدر خوب هستی که این خوشبختی کوچیک رو ازشون نگیری درسته؟ دلت برای آوینکوچولو نمیسوزه🤒
شاید باشم شایدم نباشم🤷♀️
دیگه باید ببینیم چی میشه😁😁
ای جانم!
با اینکه پارت جدید رو خوندم و اطلاعی از پارتهای قبل ندارم اما با خوندن اول متن تونستم احساس عمیق این زوج رو درک کنم و واقعا حال و هوای خوبی رو بهم داد مخصوصا زمانی که آرمان قصد داشت بچه رو بخوابونه.
پارت قشنگی بود
خدا قوت نویسنده خوش ذوق
و
یا حق!
خوشحالم که دوس داشتیددد و خوشحال میشم که رمان رو دنبال کنید🥰🥰
مرسی از لطفا عزیزمم✨️🥰🤍
عزیزم عالی بود 💞
خوشحالم که دوس داشتی عزیزممم✨️🥰🤍
آخ آخ باز این رایان با دردسر برا هلما و آرمان اومد غزل جان لطفا با آوینا آرمان رو تهدید نکنه
حالا شاید دردسر هم نبود🤷♀️🤷♀️😁
حس میکنم این ایده خیلی تکراریه شاید یه چیز دیگه بود😁😁😁😁
اهههه لعنت به رایان ایکبیری باز که سر و کلش پیدا شد
خسته نباشی غزلی😍❤️
موفق باشی گلم❤️🌹