نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۶۷

4.1
(50)

می‌بینم

در تاریک و روشنی اتاق پوزخند نفرت‌انگیزش را می‌بینم

همانی که زمان کشتن خانواده‌ام گوشه لبش نقش بسته بود

شاید بغض قصد خفه کردنم را دارد که اینگونه راه نفسم را بسته است

نمی‌خواهم پیش چشمان او فرو بریزم

نگاه براقش خاطره آن روز نحس را پیش چشمانم زنده می‌کند

تصویر خانواده غرق در خونم از پیش چشمانم محو نمیشود و صدای شلیک گلوله در سرم می‌پیچد

با نفس‌های عمیقی بغضم را فرو میدم و با قدم‌هایی لرزان جلو میروم

در این حال بد و با این بدن لرزانم چادر مشکی رنگ مادرم کمی دست و پا گیر است

صندلی سرد را کمی عقب میکشم و روبه‌رویش مینشینم

دست‌های لرزانم را در هم قفل میکنم

نقاب خونسردی بر چهره‌ام مینشانم و بلاخره با نفسی عمیق می‌گویم

_چی میخوای بگی؟

خودش را کمی جلو می‌کشد و دست‌های دستبند خورده‌اش را بر روی میز میگذارد

با مکث لب باز میکند

رایان_رضایت بده

ناخواسته پوزخد صدا داری گوشه لبم می‌نشیند

بغض فراموشم می‌شود و جایش را به خشم میدهد

ابرو‌هایم یکدیگر را در آغوش می‌کشند

_خیلی پرویی……………چرا باید رضایت بدم؟

کمی نگاهم می‌کند و بعد با تکیه زدن به پشتی صندلی با خونسردی جواب میدهد

رایان_اون یکی پرونده عفو خورده اما بخاطر شکایت تو این پرونده عفو نمیخوره………….رضایت بده و به زندگیت برس همه چیزم فراموش کن

نفس‌هایم از خشم تند می‌شود

به ضرب از جایم بلند می‌شوم و با گذاشتن دست‌هایم بر روی میز کمی به جلو خم میشوم

فکم منقبض می‌شود و میغرم

_خیلی بیشرفی………….خیلی بی‌وجودی…………..چیو فراموش کنم؟….مرگ خانوادمو؟……….بلایی که سرم آوردیو؟……کدومو فراموش کنم؟……….تو پنج نفرو نکشتی،تو هفت نفرو کشی……..خواهرم حامله بود و منم با اون پنج نفر مردم…………..

عقب میکشم و کمر صاف میکنم

پایین چادرم را در دست می‌گیرم و پر از خشم ادامه میدهم

_من نه رضایت میدم نه ازت میگذرم………نه از تو،نه از داداشت که تا حد مرگ منو ترسوند…….

نگاهش مبهوت می‌شود و من با پوزخند می‌گویم

_اون آبی‌های نفرت‌انگیز فقط منو یاد تو مینداخت و اون شباهت عجیب…………دست از سر زندگی من بردار چون اگه زندگیم بهم بخوره نابودت میکنم

عقب‌گرد میکنم و با قدم‌های بلند از اتاق خارج میشوم

سعی کردم خود را قوی نشان دهم اما با خروج از اتاق فرو میریزم

بغضم بیصدا می‌شکند و اشک‌هایم از هم سبقت می‌گیرند

دستم را جلوی دهانم می‌گذارم و دست دیگرم را به دیوار می‌گیرم

پلک‌هایم را به هم میفشارم

من هرگز آنها را نمیبخشم

صدای قدم‌های بلندی را می‌شنوم و بعد صدای نگران آرمان در گوش‌هایم می‌پیچد

آرمان_هلما؟چیشده؟

با مکث چشمانم را باز میکنم و نگاه اشک‌بارم را به چشمان نگرانش میدوزم

هق آرامی میزنم و خود را در آغوشش می‌اندازم

صدای هق هقم در پناهگاه امن آغوشش بلند میشود

شوکه دست دور تن لرزانم حلقه می‌کند و مبهوت زمزمه می‌کند

آرمان_جونم………….چیشده هلما؟……..داری میترسونیم

دست دور کمرش حلقه میکنم و سرم را به سینه‌اش فشار میدهم

اشک‌هایم پیراهنش را خیس می‌کنند و هذیون‌وار می‌گویم

_من……………من رضایت نمیدم………..ازش نمیگذرم………..بریم…………..از اینجا بریم

بوسه‌ای از روی چادر بر سرم می‌زند

آرمان_باشه عزیز دلم هرچی تو بخوای،فقط آروم باش……..بریم

از آغوشش بیرون میآیم

دستش را پشت کمرم میگذارد و من به زحمت اشک‌هایم را کنترل میکنم

همراه هم از آن مکان نفرت‌انگیز خارج می‌شویم

دیگر هرگز حاضر نیستم به آنجا برگردم

با خروج از درب بزرگ‌آهنی سرمای هوا لرز خفیفی بر جانم می‌اندازد

چادر را از سر برمیدارم و آن‌را بر روی دستم می‌اندازم

به سمت ماشین می‌رویم و حتی در راه هم حرفی بینمان زده نمی‌شود

ترس بدی برجانم افتاده است

اگر حکم را بخرد و آزاد شود

میترسم از آن روز

از روزی که دست بگذارد بر روی عزیز‌ترین‌هایم

با این بند بند وجودم به لرزه می‌افتد

خانواده کوچکم تنها دارایی‌ام در این دنیاست و اگر آنها نباشند قطعا میمیرم

افکار منفی مانند موریانه به مغزم حمله کردند و من حتی متوجه نشدم این مسیر طولانی چگونه طی شد

با ایستادن ماشین به سرعت پیاده میشوم

دلم پر می‌زند برای دخترکم و بیش از حد نگران شده‌ام

زنگ در را چند بار میفشارم

کمی طول می‌کشد تا در باز شود و همین لحظه کوتاه جان مرا به لب رساند

 

 

 

حمایتتت🥺🥺

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

چه عجب پارت دادی غزل بانو خسته نباشی کجایی نه قانون عشق نه این رمان عزیزم زودتر پارت بده

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

امیدوارم عزیزم قانون عشق رو امروز نمیذاری

Newshaaa ♡
1 سال قبل

واااییی چه موقعیت بد و وحشتناکیه نه میتونی از خون عزیزانت بگذری هم میترسی که بعد از اینکه آزاد شد یه بار دیگه دار و ندارت رو ازت بگیره😰
کاش تو همون زندان پس بیفته
عالی بودد😍

مبینامرادی
1 سال قبل

عالی بودددددددد

نسرین احمدی
نسرین احمدی
1 سال قبل

خوب وزیبا بود،👏👏

Narges Banoo
1 سال قبل

#حمایت😁❤

Narges Banoo
1 سال قبل

چندتا امتیاز دادم کند میزنه😐

تارا فرهادی
1 سال قبل

خسته نباشی غزلی ❤️🤩

مائده بالانی
مائده بالانی
1 سال قبل

حمایت ❤️💗❤️

𝓗𝓪 💫
1 سال قبل

حمایتتتتت

Sahar Mahdavi
Sahar Mahdavi
1 سال قبل

خسته نباشی عزیز دلم🥹❤

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x