رمان انتقام خون پارت ۶۸
فاصله حیاط تا در خانه را با قدمهای بلند طی میکنم
زمانی که دخترکم را در آغوش مامان فرشته نمیبینم قلبم تپیدن را از یاد میبرد
نفسم بند میآید زمانی که وحشتزده میپرسم
_بچم کو؟…………آوینام کو مامان؟
مامان متعجب و نگران پریشانیام را نگاه میکند و مبهوت جواب میدهد
مامان_تو اتاق خوابه
به سرعت از کنارش میگذرم و تا راهروی اتاقها تقریبا میدوم
تپشهای تند قلبم تا دخترکم را نبینم آرام نمیگیرد
در اتاقها را یکی یکی باز میکنم
حال بدم حتی نمیگذارد قبل از ورود به اتاقها در بزنم
اتاق آخر اتاق آرمین است که درش را به ضرب باز میکنم
آوینا بر روی تخت آرام خوابیده است و آرمین پشت میز کارش نشستهاست
با صدای در به سمتم برگشته و متعجب نگاهم میکند
آرمین_چیشده هلما؟
صدایش را میشنوم اما متوجه نمیشوم چه میگوید و به سمت دخترکم پرواز میکنم
بلندش میکنم و محکم به خود میفشارمش
زانوهایم تا میشود و بر روی زمین آوار میشوم
عطر تنش را عمیق نفس میکشم و متوجه هیچ چیز نیستم
نه صدا زدنهای آرمان
نه بیدار شدن دخترکم و نه حتی لرزش غیرنرمال بدنم
حتی متوجه نمیشوم اشکهایم کی بر روی گونهام راه گرفته اند
صدای گریهاش حالم را دگرگون میکند که گونهاش را میبوسم و میان گریه قربان صدقهاش میروم
_جانم…………جان دلم………..قربونت برم من…….
هق هقم اجازه ادامه دادن نمیدهد
آرمان به زحمت آوینا را از آغوشم جدا میکند و بیتوجه به گریههایم او را به مامان میسپارد
مامان و آرمین از اتاق بیرون میروند و تمام اینها در چندثانیه اتفاق میافتد
لرزش بدنم هر لحظه بیشتر میشود و سرمای عمیقی بر جانم افتاده است
نمیدانم چرا حالم اینگونه بهم ریخت
ترسیدم؟
آره
ترسیدم
از روزی که او خانواده کوچکم را هدف قرار دهد میترسم
از آزاد شدنش ترسیدم
از برادرش که درون زندان نیست میترسم
فکر نبود تنها کسانی که در این دنیا برایم باقی ماندهاند نمیگذارد که آرام بگیرم و متوجه اطرافم باشم
مانند همین حالا که متوجه نشدم آرمان کی در کنارم نشست و کی در آغوشش فرو رفتم
سرم بر روی سینهاش قرار میگیرد و…………
قلب او چرا بیقراری میکند؟
هق هقم هنوز آرام نگرفته است و اشکهایم پیراهنش را خیس میکند
دستش نوازشوار بر روی کمرم کشیده میشود و بوسهاش را بر روی موهایم حس میکنم
آرمان_هلمام؟……………جونم دلم……………گریه نکن دورت بگردم………..نلرز……..نلرز نفسم……..اون عوضی چی بهت گفت که اینجوری حالت بد شد؟…………..هلما؟………….نگام کن
نگاه خیسم را تا چشمان نگرانش بالا میکشم و دستش آرام اشکهایم را پاک میکند
آرمان_حرف بزن باهام……….بگو چیشده………….چی گفت بهت؟
هق آرامی میزنم و خیره در چشمهایی که تمام دنیام شدند آرام لب باز میکنم
_می…………..میگفت رضایت بدم…………..فق………….فقط همینو گفت…………..اما…………..اما من میترسم……….میترسم بل………….بلایی سر شما……….بی……………بیاره
به سکسکه میافتم و او سرم را به سینهاش میچسباند
آرمان_از چی میترسی آخه عمرم…………..هیچ اتفاقی واسه ما نمیافته……………..تو که نباید بترسی………………هلما تو خیلی قویی و از هیچی نباید بترسی
اشکهایم بند آمده و کمی آرام گرفتم
_وقتی پای………..شماها وسط باشه من……….هیچ وقت نمیتونم قوی باشم…………..اگه بلایی سرتون بیاد من میمیرم
فشاره به تنم وارد میکند و حرصی میگوید
آرمان_هیسسس…………..راجب زن من درست حرف بزن………..تو هیچ وقت هیچیت نمیشه
حرفش لبخند کمجانی را بر لبانم مینشاند
سکوتم را که میبیند
یک دستش را زیر پاهایم میاندازد و آرام بلندم میکند
مرا بر روی تخت میخواباند
بوسه آرامی بر پیشانیام مینشاند و آرام زمزمه میکند
آرمان_باید برم اداره…………یکم استراحت کن تا من برم و برگردم
تنش و فشار عصبی که تحمل کردهام آنقدر خستهام کرده است که بی چون و چرا قبول میکنم و تنها با بستن چشمانم زمزمه میکنم
_آوینا رو بیار پیشم
صدای چشم آرامش را میشنوم و کمی بعد میفهمم که دخترکم را کنارم میگذارد
دخترکم را در آغوش میکشم و کم کم چشمانم گرم میشود
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
آرمان
کلافه چنگی به موهایم میزنم و میگویم
_پدر من من نمیتونم هلما رو با این حال ول کنم……………از مامان بپرس امروز چه حالی داشت……….من اگر برم فقط جسمم اونجاست…………تمام فکرم میمونه اینجا………..دلم میمونه پیش هلما………….اینبار رد بگذر از من
حمایتتت؟🥺
وااییی بغضم گرفتت غزلیی🥺😭😭😭
طفلکی هلماااا🥺
تورو خدا از هم دورشون نکن آخه این بخش آخر چی میگفتتتت😱😭😭😭
غزلیی به خدا اگه بلایی سر یه کدومشون بیاد این سری واقعا گلبم میگیرهههه💔💔💔💔😭
عالییی❤💋
الهیییی😥🥺
هیچ قولی نمیتونم بهتون بدم😁😁
دیگه باید ببینیم چی میشه😃
حالا صبر کن شاید چیزی نشد🤕
قربونت برم نیوشییییی✨️🥰🤍
نامردی نکنیااا🥺🥲
❤💋
خسته نباشی نویسنده جان 🌿🌷
قربونت سعیدیییی🤍🥰✨️
تروخداا آرمان جایی نره
طفلکی هلماا
قول نمیدم😁😁😃🥺😥
باز قراره چه بلایی سرشون بیاد هلما دیگه بسشه
کجایی غزل بانو کم پیدایی عزیزم
دیگه باید ببینیم چی میشه😁
درسام خیلی سنگین شده خیلی نمیتونم به سایت سر بزنم🥺😥
غزلی باور کن تحمل اینو ندارم بلایی سر خانوادهی کوچکشان بیاد🥺🥺
خسته نباشی ❤️😊
چرا میخواد برههه
خسته نباشی عزیزم