رمان انتقام خون پارت ۶۹
بابا نیم نگاه بیتفاوتی به کلافگیام میاندازد و خیره به پرونده پیش رویش میگوید
بابا_باید بری…..
سرش را بالا میگیرد و خیره در چشمهایم ادامه میدهد
بابا_واسه این پرونده نمیتونم کس دیگهای رو بفرستم………….خودت باید بری
کلافه دستی به صورتم میکشم
با مکث کوتاهی بر روی مبل جلوی میزش مینشینم
نگاه پر خواهشی به سمتش میاندازم
_هیچ راهی نداره یکی دیگه رو بفرستی؟
نگاهش را به چشمانم میدهد
بابا_نه بابا جان هیچ راهی نداره………خودم باید باهات بیام…………نگران نباش هلما رو هم بزار پیش مامانت و آرمین تا برگردیم
این جور که پیداست بابا هیچجوره قصد کوتاه آمدن ندارد
مثل اینکه باید همراه بابا به این ماموریت بروم
میروم اما میدانم تمام نگرانیام برای هلماست و خیلی زود ناچار به بازگشتن میشوم
_چقدر طول میکشه تا برگردیم؟
بابا با مکث کوتاهی جواب میدهد
بابا_دو تا ۳ ماه……….ماموریت طولانیه
هوف کلافهای میکشم
اگر کمی بیشتر آنجا بمانم و درباره ماموریت بفهمم قطعا دیوانه خواهم شد
از جایم بلند میشوم و درحالی که به سمت در اتاق میروم بابا را مخاطب قرار میدهم
_من میرم خدافظ
زمزمه خداحافظ بابا را میشنوم و از اتاق خارج میشوم
پشت در چند نفس عمیق میکشم و سپس با قدمهای بلند از اداره خارج میشوم
با تمام سرعت به سمت خانه میروم و با خود فکر میکنم چگونه به هلما بگویم که باید برای مدتی طولانی تنهایش بگذارم
با دیدن چراغ قرمز ماشین را نگه میدارم
نگاهم را بین بچههایی که از مدرسه تعطیل شده و به خانه برمیگردند میچرخانم
بچههایی که برخی تنها
برخی با پدر و مادرشان و برخی دیگر با دوستانشان از خیابان گذر میکنند
کم کم لبخندی بر لبانم مینشیند
تصور بزرگ شدن و مدرسه رفتن آوینا شیرین است
خیلی شیرین تر از هر چیزی
دخترکم چشمانش مانند چشمان مادرش عجیب دین و ایمانم را برده
با سبز شدن چراغ ماشین را حرکت میدهم و مسیر خانه را ادامه میدهم
با حضور آوینا حس میکنم بیشتر عاشق هلمام
بودن دخترکم را مدیون هلما هستم و شاید این چیزی باشد که هرگز نتوانم جبرانش کنم
ولی میترسم
نگرانم که نتوانم بزرگ شدنش را ببینم
هربار فکر اینکه نتوانم روزی در کنار هلما و دخترم باشم تمام جانم فرو میریزد
سرم را به طرفین تکان میدهم تا این افکار مزاحم دست از سرم بردارند
با رسیدن به خانه ماشین را کناری پارک میکنم
پیاده میشوم و با قدمهای آرام به سمت خانه میروم
زنگ را میفشارم و در بیهیچ حرفی باز میشود
از حیاط میگذرم و سلام بلند بالایی به مامان که درون درگاه در ایستاده است میدهم
_سلام خوبی؟برو تو مامان هوا سرده
لبخندی میزند و در حالی که از جلوی در کنار میرود جواب میدهد
مامان_سلام عزیز دلم تو خوبی؟خیلی سرد نیست مادر
بوسه محکمی بر گونهاش میزنم و وارد میشوم
_منم خوبم
وارد پذیرایی میشوم و با ندیدن هلما آرام میپرسم
_هلما خوابه مامان؟
از داخل آشپزخانه جواب میدهد
مامان_آره مامان بچم حالش خیلی بد شده بود بزار استراحت کنه
لبخندی میزنم و درحالی که به سمت اتاق آرمین میروم میگویم
_چشم
در اتاق را آرام باز میکنم و وارد میشوم
هلما بر روی تخت خوابیده و آوینا هم درازکشیده بر روی سینه هلما آرام خوابیده
لبخندم عمیقتر میشود و پس از بستن در با قدمهای آرام به سمت تخت میروم
کنار تخت بر روی زمین مینشینم
با لبخند فرشتههای زندگیام را نگاه میکنم و برای بار هزارم خدا را برای داشتنشان شکر میکنم
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
درون ماشین نشستهایم و درحال رفتن به سمت خانه هستیم
نمیدانم چگونه بگویم
نمیدانم واکنشش چیست
دلم به این ماموریت رضا نیست اما گویی مجبورم بروم
با رسیدن به خانه ماشین را داخل پارکینگ پارک میکنم
همزمان پیاده میشویم و من پس از برداشتن ساک آوینا به سمت هلما میروم
همراه هم به سمت آسانسور حرکت میکنیم
با آن بالا میرویم و پس از خارج شدن از آسانسور در را با کلید باز میکنم
کناری میایستم تا ابتدا هلما وارد شود
هلما با لبخند مهربانی وارد میشود و به سمت اتاق آوینا میرود
من هم پس از بیرون آوردن کفش هایم در را پشت سرم میبندم و به سمت اتاق آوینا میروم
ساک را کناری میگذارم و به هلما که درحال گذاشتن آوینای خوابیده درون تختش است نگاه میکنم
به سمتم برمیگردد و درحالی که به سمتم میآید آرام زمزمه میکند
_بریم بیرون
سری تکان میدهم و همراه هم خارج میشویم
به سمت مبلها میروم و هلما با بستن در اتاق قصد دارد به سمت اتاق خودمان برود که صدایش میزنم
_هلما بیا بشین کارت دارم
بیحرف جلو میآید و روبهرویم مینشیند
فکر و خیال لحظهای رهایم نمیکند
طاقت ندارم و دلم میخواهد هرچه زودتر با او حرف بزنم
هلما_چیشده آرمان؟
با صدای کنجکاوش از فکر و خیالم بیرون میآیم و نگاهم را به چهره مهربانش میدهم
هلما_خوبی آرمان؟
با بلند شدن مجدد صدایش حواسم جمع میشود
کمی مکث میکنم و در آخر میگویم
_راستش……….من…………….من باید یه ماموریت برم
حواسم هست انرژیاتون افتادهها🥺🥺🥺🤕
امروز حالم چندان مساعد نیست کلی کار هم سرم ریخته بین این همه مشغولیتها به زور نوشدارو رو تایپ کردم و گذاشتم
حالام اومدم یه سری به این سایت بزنم و رمانتو بخونم، این پارتها خیلی هیجانی و قشنگن و البته حساس، هلما همه کَسش رو از دست داده نزار آرمان هم بمیره و تنهاش بزاره
هر چند یه احساسم میگه اگه بلایی سرش آوردی خوبه که آرمین هست ولی گناه دارند آرمان خیلی خوبه حقش مرگ نیست🤒
تو این پارت بعضی جملات باعث شد فکر کنم یه اتفاق بد برای آرمان تو ماموریت میفته، خداقوت وقت کردی سری به رمان های بقیه هم بزن و نظرتو در مورد روند داستانشون بگو با باز کردن صفحه رمان کسی و کامنت حمایت چیزی به نویسنده اضافه نمیشی دوست داشتی دنبال کن
نمیشه
حدس منم همینه که آرمان بلایی سرش بیاد هلما زن آرمین شه ولی هلما و آرمان گناه دارن بخدا
ایشالا حالت خوب بشه
دیگه همه سرشون شلوغه من خودمم خیلی وقت نمیکنم گوشی دست بگیرم
خوشحالم که تونستم حس رو خوب منتقل کنم و همتون فکر کنید یه بلایی سر آرمان میاد😃
البته شایدم اومد
دیگه باید بره ماموریت تا ببینیم خودش برمیگرده یا خبرش😁😁
راستش من الان وقت حتی نوشتن رمانهای خودمم ندارم و این از پارتگذاری نامنظمم معلومه واِلا با کسی مشکلی ندارم و اتفاقا رمان خوندن رو هم خیلی دوس دارم
فکر میکردم این کار ممکنه حتی شده یه کوچولو حال نویسنده رو خوب کنه اما انگار اشتباه فکر میکردم
من که نگفتم مشکلی داری شلوغ بودن سر آدم یه امر طبیعیه اما خب قرار نیست یک حمایت واهی از کار نویسنده کنیم یه بار بت الماس هم سر این مسئله صحبت کردیم نویسنده جدا از جملات عالی بود نیاز داره ببینه روند رمانش چع جوریه تا به قلمش کمکی کرده باشه اینجوری اگه همه همه بگن حمایت و خیلی خوب که هیچ چیزی به بار نویسندگیش اضافه نمیشه نمبتونه ببینه نقطه قوت یا ضعفش چیه
امیدوارم ناراحت نشده باشی از حرفم چون یه امر کلیه
نمیدونم واقعا چی بگم
من تا جای ممکن سعی میکنم هر چیز خوب و بدی رو که میبینم بگم و تا جای ممکن به نویسنده انرژی بدم
فکر میکردم میتونم یهکم حال نویسنده رو خوب کنم و بهش انرژی بدم
منظور من به همه ماست نه فقط شخص خودت عزیزم
خسته نباشی عزیزم دیر پارت میدی انرژیا میوفته
نکنه اتفاقی برا آرمان بیوفته
الان یه مدته اینجوری شده دیگه واِلا من قبلا هر روز پارت میزاشتم
فکر نمیکردم همه فکر کنن من حق ندارم سرم شلوغ بشه و یه حمایت ساده رو اینجوری دریق کنن😕☹️
دیگه باید ببینیم چی میشه🤷♀️😁
سلام و عرض ادب🫠
یه بنده خدایی دستش زده خورده خروج از سایت،الانم که میخواد عضو بشه میگه رمز عبور اشتباه است😭
الهی خواهر خب حواست کجاست🤕
یه اکانت دیگه درست کن خب🤕
بگردم هلماا رووو تروخدا آرمان چیزیش نشهه
هیچ قولی نمیدم😃😁😁
نه نره نره تورو خدا نره غزلی نمیبخشم جداشون کنی از همممم😭😭😭😭💔💔
حالا صبر کن بره بعد گریه کن🤕🥺
یا خودش برمیگرده یا خبرش دیگه اتفاق خاصی نمیافته که😁😃😃😆😆
بدجنسسس خبرش چیه زن و بچه داره🥺
مگه کسایی که زن و بچه دارن خبر ندارن😂😂😂
چرا دارن ولی گناه دارنااا پس زن و بچه شون چی میشننن عههه غزللل
زن بچشون زندگیشون رو میکنن دیگه😂😂😂
حالا اون نمرده هنوز که داری واسش مراسم ختم میگیری🤦♀️🤦♀️🤕😂😂