رمان او خدایم بود خلاصه و مقدمه پارت یک
رمان او خدایم بود
به نام خدا
رمان: او خدایم بود
نویسنده: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
گفتم مرا هم ببر.
جاى زيادى نمىگيرم! گوشه چمدانت، توى جيب کتت.
اصلا فقط نامم را بنويس گوشه يکى از کتاب هايى که هرگز نمى خواندی.
راست است که می گویند:
میمِ مالکیـت که حذف شد ،می شوی یک چیـزِ عمومی.
مثلِ تلفن هایِ زرد رنگِ گوشه و کنارِ خیابان.
میمِ مالکیت را که حذف کننـد از آخرِ قربان صدقه ها،می شوی یـک آدمِ بی صاحب.
یک آدمِ عمومــیِ بی کَس.
مثلِ همان تلفن هایِ زرد رنگِ گوشه و کنارِ خیابان.
بگذریم، خداحافظى هم نکردى.
با هر تصميم احمقانه اى، احساس غرور مى کردى.
حالا وقت دارى، مغرورانه تا قيامت نقش يک احمق را بازى کنى.
بدان منتظرت نيستم.
کسى به من گفت:
اگر منتظر نباشى باز مى گردد!
حالا میفهمم که حماقت شکل هاى مختلفى دارد .
من
تو
و آن کس که گفت
منتظرش نباش بر مى گردد.
مقدمه :
یک روز
آنجایی که دست میکنی توی موهای مشکی اش
توی فکر فرو خواهی رفت .
به این می اندیشی که تو موهای خرمایی روشن را بیشتر از این موها دوست داری.
یک روز که برای بوسیدنش سرت را خم میکنی.
توی مغزت این فکر رژه میرود که بوسیدن
زنی هم قد و قواره من باید جذاب تر باشد.
یک روز آنجایی که خودت موهایش را میزنی زیر روسری،یک تصویر جلوی چشمتت می آید و جم نمیخورد؛
تصویر دختری که با نگاه کردن به تو
میدانست که لابد یک تار موی ریخته روی پیشانیش که مردش اینجوری اخم کرده.
یک روز که به دستان کشیده و ناخون های قرمزش نگاه میکنی
تصویر دستهای گندمی دختری که دستبند های رنگی رنگی دستش می کرد دیوانه ات میکند.
یک روز، توی چشمهایش،دنبال دختری میگردی که میگفتی از چشمانش پاکی میبارد.
میگردی و کمتر پیدا میکنی.
تو که یادت نمیاید.
اما من خوب یادم هست.
قرار بود عاشقانه ترین صدای ساختمان از واحد ما بیاید،
وقتی تو فنجان قهوه ام را هم میزدی.
پارت یک
باید دلت را میبردم.
با رنگِ دوچرخه ام و مهره های رنگیِ توی چرخهایش.
باید دلت را میبردم با بوقی که یک هفته برای خریدناش گریه کرده بودم.
حواسم بود که صدای زنگاش شبیه هیچ یک از بوق های بچه های محل نباشد؛ تا هروقت بوق زدم بدانی که منم و فکر کردن به دانستنش قند آب کند در دلم.
نوارهای رنگارنگ آویزان شده از دسته هایش را با نوار قرمز عوض کردم چون شنیده بودم که به مادرت میگفتی هرچیزی قرمز اش خوب است.
میخواستم بزرگ که شدم دوچرخهی بزرگتری بخرم که دو نفره باشد با دو تا بوقِ مخصوص و تمامِ تناش پر از نوار های قرمز، اما یک رکاب ؛ که خسته نشوی.
چه میدانستم نمیشود !
چه میدانستم آدمهایی هستند با دوچرخه های بهتر که صدای بوقشان تا سه خیابان آن طرف تر میرود و یا جنس نوارهای قرمزشان فرق میکند.
آنقدر که حواست را از من بگیرد و پرت کند به سه خیابان آن طرف تر.
چه میدانستم
بزرگ که شوم
بزرگ که شوی
دوست داشتنم
به داشتنت
قد نمیدهد
دسته ی چمدان را در دستانش فشرد. و مثل همیشه قدم هایش را محکم برداشت.
خسته بود و فقط فنجانی از چایی همراه با گل محمدی و کنارش تکهای نبات میتوانست حالش را جا آورد.
چمدان را درون ماشین گذاشت و بی وقفه پشت فرمان نشست.
ضبط را که روشن کرد موزیک ملایمی شروع به پخش شدن کرد.
سیگارش را روشن کرد و راه افتاد.
عجیب بود که هنوز هم صدایش در گوش او میپیچید.
خسته از جولان افکار مزاحم کام محکم تری از سیگارش گرفت.
دست خودش نبود ؛ اما نفرت همه ی وجودش را پر کرده بود.
گوشی اش شروع به زنگ خوردن کرد.
تماس را جواب داد.
_ چه عجب جواب دادی!
آب دهنش را قورت داد.
_ چند بار بگم وقتی خطم خاموشه این قدر زنگ نزن.
_ مگه این دل بی صاحب میزاره، دلتنگت میشم آخه قربونت بشم.
بی صدا پوزخند زد.
_ کارت رو بگو.
_ شب بیام پیشت؟
_ نه، خستهام.
_ خستگی هات رو خودم به جون میخرم عزیزم.
_ چند بار باید یک حرف رو زد ؟ گفتم نه. فهمیدی ؟
_ خیلی خب، چرا اینقدر ترش میکنی؟
جون طناز نمیشه؟
_ بای.
تلفن را قطع کرد و روی صندلی انداخت.
او این گونه دختر ها را از خودشان هم بهتر بلد بود.
خوب میدانست به ۱۲ نکشیده، طناز پشت در خانهاش ایستاده است.
با رسیدن به مقصد ، ماشین را پارک کرد و پیاده شد.
لابی من با دیدنش از جایش برخاست.
_ خسته نباشید کاپتان ، یک خانمی اومدن منتظر شما هستند.
با تعجب از لابی من تشکر کرد و به آن سمتی که زن نشسته بود رفت.
باورش نمیشد.
بعد از این همه سال، خاطرات سیلی محکمی به صورتش زد.
نزدیک پیرزن شد ، طبق عادت قدیمیاش رویش را سفت و سخت گرفته بود.
نگاهشان که بهم افتاد زمان را به دست فراموشی سپردند.
اشک در چشمان پیرزن حلقه بست.
پیر شده بود ؛ اما نگاهش هنوز مهربان بود.
بلاخره به حرف آمد.
_ چی باعثشده که بیایید اینجا؟
پیرزن چادر را محکم تر در دستانش فشرد.
_ دلم برات تنگ شده بود.
پوزخند گوشهی لب هایش جا خوش کرد.
_ خسته نشدید از این همه دروغ های تکراری.
_ چرا فکر میکنی عشق مادر به بچهاش دروغه؟
با صدای نسبتا کنترل شدهای فریاد کشید:
_ مادر؟ عشق؟ میشه بگید تا الان کجا بودید؟
پیرزن اشکش را با گوشهی چادر پاک کرد.
_ خودت هم خوب میدونی که من بی تقصیرم. اینقدر شماتتم نکن.
_ من نخواستم که به دیدنم بیایید ، هیچ وقت نخواستم و نمیخواهم این رو به بقیه هم بگید.
الان هم اگه دلتنگی تون رفع شد برید.
ببینم اصلا حاج ناصر خبر داره شما اینجایی؟
تلخ خندید.
معلومه که خبر داره، معصومه خانم بدون اجازه شوهرش آب نمیخوره.
بغض پیرزن شکست و روی زانو هایش نشست.
با هق هق افتاد.
_ آقا جونت داره میمیره سروش.
بلند خندید.
_ این هم بازی جدیدتونه ، چرا ولم نمیکنی مادر من.
اشک های پیرزن بی وقفه در حال ریختن بود.
نفس عمیقی کشید و به لابی من اشاره کرد لیوان آبی بیاورد.
معصومه خانم لیوان آب را گرفت و جرعهای از آن را نوشید.
_ به جدم قسم راست میگم، حال آقاجونت خوب نیست، دکترها جوابش کردنند. بیا و این دم آخری نزار کینه رو دلت بمونه.
مستاصل به چهره نگران مادرش چشم دوخت..
یعنی واقعا مادرش راست میگفت؟
چه کسی فکرش را میکرد که حاج ناصر کیانی با آن همه شوکت و عزت در بستر مرگ افتاده بود.
نفسش را فوت کرد و مقابل مادرش نشست.
_ دنیا دار مکافاته.
_ ولی اون پدرته.
_ من خیلی وقته که یتیم شدم.
_ بخاطر من، بیا دیدنش. خواهش میکنم.
سکوت کرد و سیگارش را همان طور که روشن میکرد آرام لب زد.
_ درموردش فکر میکنم.
سرسختیام را باور نکن
من به قوی بودن محکومم.
مثل درخت، که حتی اگر باد
شاخههایش را بشکند و پاییز برگهایش را بریزد
ریشههایش نمیگذارند جایی فرار کند!
مثل کوه، که با هر لرزش
ذره ذره خُرد شدنش را میبیند
اما هر بار میخواهد برود،.
دستهای زمین، پاهایش را رها نمیکنند!
مثل دریا، که هر چقدر غمگین باشد
کسی را ندارد
که مشتهایش را قرض بگیرد
و با آنها موجهایش را بردارد و بگریزد!
مثل آتش، که هیچکس آنقدرها توان ندارد
که در سوختن دلش شریک شود
پس جایی نمیرود
می ماند و شعله میکشد و میسوزد.
سلام
اول از همه ممنون از ادمین عزیز که پارت رو تایید کردند.
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد و اگه دوست داشتید حمایت کنید.
باتوجه به اینکه رمان چشم های وحشی هم در حال تایپ دارم پس پارت گذاری رو سعی میکنم یک رور درمیون بزارم که به سیر روند هر دو رمان ضربه وارد نشه.
ممنون از حمایت ها و محبت هاتون.
رمان جدید مبارک باشه مائده جان😍❤️🌹.
قلم زیبایی داری ☺️🌸🩷.
موفق باشی عزیزم ☺️❤️🌹.
ممنون عزیزم
من گیج شدمممممم
الان موضوع پسریه که از باباش کینه داره؟
همه داستان این نیست ولی خب یک قسمت همین کینه و تنفره و حالا در ادامه پارت ها بیشتر متوجه میشی عزیزم
خیلی زیبا و احساسی بود😥 قلمت مثل مرهم روح و روانمون رو آروم میکنه دختر.
کنجکاو ادامهاش شدم و شخصیتهای داستان که قراره چه حوادثی سر راهشون قرار بگیره
متشکرم لیلا جان.
خوشحالم که دوست داشتی و خوشت اومده
مائده ایتا روبیکا سروش یه آیدی بده کارت دارم
بیا ایتا
@maede_maede
فرستادم